💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_741
با رسیدن به خونه،
به کمک راننده چمدون هارو از ماشین پیاده کردیم و وارد ساختمون شدیم،
وقتی با مامان سوار آسانسور شدم سنگینی نگاهش بیشتر هم شد،
زل زده بود بهم که پرسید:
_نمیخوای بگی چیشده جانا؟
آسانسور که ایستاد بیرون رفتم،
چمدون هارو دنبال خودم راه انداختم و گفتم:
_چیزی نشده مامان،
انقدر نگران من نباش،
برای یه بار هم که شده تو زندگیت به فکر خودت باش!
در خونه رو باز کردم،
کنار ایستادم تا اول مامان بره داخل که نگاهی بهم انداخت:
_تو هنوز مادر نشدی،
حال منو نمیفهمی!
بعد از مامان وارد خونه شدم:
_قربونت برم مامان،
به خدا چیز مهمی نیست،
اصلا ارزش فکر کردن هم نداره!
روی مبل نشست:
_حتما مهمه که این پسره حتی بعد از این همه مدت دلش برات تنگ نشده و نیومده فرودگاه،
به من بگو جانا!
نفس عمیقی کشیدم،