💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_745
انگشتم و جلوی بینیم گذاشتم:
_هیس،
یه کمی آروم تر ممکنه مامان بشنوه!
به سمتم اومد:
_گفتم جدا شده،
نگفتم که طلاقش داده!
نفس عمیقم تکرار شد:
_اینکه بااون دختره ازدواج کرده باعث بهم ریختگیم میشه!
ریز خندید:
_یه جوری میگی که کم کم دارم شک میکنم نکنه واقعا عاشق معینی؟
تو جام نشستم،
صبا کنارم نشست:
_راستش و بگو،
تو سرت چی میگذره؟
قیافه متفکرانه ای به خودم گرفتم:
_نگران اینم که معین همه چیز و خراب کنه،
نگرانم و این ربطی به عاشق بودن یا نبودنم نداره!
ابرو بالا انداخت:
_اون دختره که ایران نیست،
معینم که اینجاست و وقت سرخاروندن هم نداره،چجوری میخواد همچین اتفاقی بیفته؟
و سر تکون داد:
_بیخودی فکرت و مشغول نکن،
تو کارت و خوب انجام دادی،
اون دختره هم با این خبری که بهش رسیده
و البته پول مفتی که گیرش اومده بعید میدونم به این زودیها از شوک این اتفاقات بیرون بیاد وبرگرده،اصلا تااون بخواد برگرده همه چیز طبق خواسته تو پیش میره و راه برگشتی برای اون نمیمونه