°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_78 آفتاب شديدا به صورتم ميتابيد... به سختي چشمام و باز كردم، خور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_79
همينطور كه سرم و به شيشه تكيه داده بودم از گوشه چشم نگاهش كردم:
_چيه؟!
با يه اخم ظريفي به رو به روش زل زده بود:
_بيشتر ميماليدي..
پوفي كشيدم و گفتم:
_الان انتظار داري دستمال بردارم پاكش كنم و بگم ببخشيد آقايي؟!
از چهرش مشخص بود به زور جلوي خودش و گرفته كه نخنده:
_خب به حال به من ربطي نداره..ولي راه هاي بهتري هست كه بخواي توجه منو جلب كني
و بعد ريز ريز خنديد
داشتم آتيش ميگرفتم:
_توجه تو يكي جلب كردن نداره كه
و با اينكه ميدونستم از فرزين بدش مياد ادامه دادم:
_باز اون پسره فرزين بود يچيزي
و روم و به سمت مخالف چرخوندم و هرجور شده جلوي خنديدنم و گرفتم...
يه نگاه كوچولو بهش انداختم كه ديدم فرمون ماشين و داره جوري فشار ميده كه تا مرز شكستن ميرفت و برميگشت،
اما حرفي نميزدم و تو دلم به عكس العملش ميخنديدم...
تا رسيدن به دانشگاه فقط سكوت بود و بع رفت توي پاركينگ و گفت:
_ تو اول برو بعد من ميام كه كسي متوجه مون نشه
باشه اي گفتم و به محض توقف ماشين پياده شدم...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_79
محسن
داشتم حرف میزدم اما با شنیدن صدای خرخر های ضعیفی برگشتم و با دیدن الی حرفام در واقع با خودم نا تموم موند!
همچین خوابیده بود که انگار تموم این مدت و داشتم واسش لالایی میخوندم و بی عار و بیخیال به خواب فرو رفته بود!
نمیدونم چرا اما با اینطور دیدنش به جای اینکه عصبی بشم بی اختیار لبخندی رو لبهام نشست،
لبخندی که ازش سر درنمیاوردم اما بخاطر دیدن این دختر بود!
چند قدمی بهش نزدیک شدم،
پتو رو کشیده بود رو خودش و اون گوشه خودش و جا داده بود و خوابیده بود
نیم نگاهی به تخت انداختم و خواستم برم بخوابم اما با دیدن تخت گرم و نرمم و همزمان دیدن شرایط الی دلم نیومد برم و خم شدم و آروم صداش زدم:
_الناز بیدار شو
یا خواب اون سنگین بود یا صدای من به اندازه کافی بلند نبود که جواب فقط همون خرخرا بود!
صدام و تو گلوم صاف کردم و بلند تر صداش زدم:
_الناز!
و بازهم بی فایده بود که کلافه نوچی گفتم و این بار ضربه آرومی به بازوش زدم:
_النا...
هنوز حرفم کامل نشده بود که همراه با هان بلندی و در حالی که حسابی هراسان بود از خواب پرید و اومد بشینه تو جاش اما با برخورد محکم سرش تو صورتم صدای فریاد جفتمون قاطی شد و همزمان صدای مجتبی که بی شباهت به عربده نبود به اتاق رسید:
_اونجا چه خبره؟
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_79
_خب؟
از پشت صندلیش بلند شد و به سمت مبلمان تو اتاقش رفت،
رو یکی از مبل ها نشست و خطاب به منی که سرپا بودم گفت:
_بیا بشین
دل تو دلم نبود واسه فهمیدن ماجرا که خیلی زود به سمتش قدم برداشتم و روبه روش نشستم،
شریف دستاش و توهم قفل کرد و گفت:
_من باید ازدواج کنم!
پلکم پرید از اینکه بی مقدمه همچین حرفی زده بود و نمیدونم چرا یه سری فکر تو ذهنم جرقه خورد،
فکرای بی سر و تهی که نمیتونستم دور بریزمشون!
شریف دشات نگاهم میکرد،
نه عصبی و نه مثل یه رئیس،
این بار نگاهش فرق داشت که لب هاش و با زبون تر کرد:
_چطوره اول ناهار بخوریم بعد راجع بهش حرف بزنیم؟
تند تند سرم و به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_همین الان بگید
جا خورده ابرویی بالا انداخت و با تاخیر گفت:
_خیلی خب،
داشتم میگفتم،
من باید ازدواج کنم،
این خواسته پدرمه و من به عنوان جانشین پدرم باید متاهل بشم و نمیتونم بااین قضیه مخالفتی کنم
دوباره آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم،
شریف خم شد رو به جلو و آرنج روی پاهاش گذاشت:
_بخاطر همین ماز تو میخوام که...
حرفش ادامه داشت اما نمیدونم چرا از جام بلند شدم،
شاید چون شوکه شده بودم،
شاید چون توقع نداشتم،
توقع نداشتم که شریف اینجوری مقدمه چینی کنه و بخواد از من...
از من خواستگاری کنه!
هیچ جوره آمادگیش و نداشتم که گفتم:
_به نظرم همون بهتر که بعد از ناهار حرف بزنیم،
من الان خیلی شوکه شدم و نمیتونم باقی حرفاتون و گوش کنم،
ببخشید!