💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_884
ما تا به حال هیچ مراسمی نداشتیم و حتی نمیدونستم عاقبت این باهم بودن قراره به کجا ختم بشه که دستم و پایین آوردم:
_نمیخوام چیزی و تصور کنم که قرار نیست اتفاق بیفته!
با سماجت دستم و بالا گرفت:
_اتفاق میفته جانا...
زودتر از اونی که فکر کنی!
و با قاطعیت لب زد:
_پس بچرخ،
بزار یه کم دیگه کیف کنیم!
ذوق چشم هاش و که دیدم دلم نیومد تو برجکش بزنم و چرخیدم...
چند باری چرخ زدم و بااینکه محال بود...
بااینکه غیرممکن بود اما خودم و تصور کردم...
تو همون لباس عروسی که میگفت خودم و تصویر کردم و معین روهم دیدم...
معین رو توی کت و شلوار مشکی رنگ دیدم و حتی تو خیالاتم نورپردازی هم قشنگ بود...
باب دلم بود و هی چرخ میزدم و چقدر دوست داشتم خارج از خیالاتم واقعا اون شب از راه برسه...
با معین برقصم...
معین و با خیال راحت داشته باشم...
برای خودم،
تماما برای خودم داشته باشمش...
بی هیچ دردسری...
بی هیچ ترس و استرسی و ای کاش میرسید...
ای کاش اون روز میرسید!
دیگه نای چرخ زدن نداشتم که از حرکت ایستادم و این درحالی بود که بلند بلند نفس میکشیدم:
_بیشتر از این نمیتونم!
صورت خیس از بارونش،
موهای مشکیش که پیشونیش و پر کرده بود همه و همه باعث شده بود تا جذاب تر از هروقتی باشه که سر تکون داد:
_دیگه کافیه...
و باهم به خونه برگشتیم...