eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
358 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 ما تا به حال هیچ مراسمی نداشتیم و حتی نمیدونستم عاقبت این باهم بودن قراره به کجا ختم بشه که دستم و پایین آوردم: _نمیخوام چیزی و تصور کنم که قرار نیست اتفاق بیفته! با سماجت دستم و بالا گرفت: _اتفاق میفته جانا... زودتر از اونی که فکر کنی! و با قاطعیت لب زد: _پس بچرخ، بزار یه کم دیگه کیف کنیم! ذوق چشم هاش و که دیدم دلم نیومد تو برجکش بزنم و چرخیدم... چند باری چرخ زدم و بااینکه محال بود... بااینکه غیرممکن بود اما خودم و تصور کردم... تو همون لباس عروسی که میگفت خودم و تصویر کردم و معین روهم دیدم... معین رو توی کت و شلوار مشکی رنگ دیدم و حتی تو خیالاتم نورپردازی هم قشنگ بود... باب دلم بود و هی چرخ میزدم و چقدر دوست داشتم خارج از خیالاتم واقعا اون شب از راه برسه... با معین برقصم... معین و با خیال راحت داشته باشم... برای خودم، تماما برای خودم داشته باشمش... بی هیچ دردسری... بی هیچ ترس و استرسی و ای کاش میرسید... ای کاش اون روز میرسید! دیگه نای چرخ زدن نداشتم که از حرکت ایستادم و این درحالی بود که بلند بلند نفس میکشیدم: _بیشتر از این نمیتونم! صورت خیس از بارونش، موهای مشکیش که پیشونیش و پر کرده بود همه و همه باعث شده بود تا جذاب تر از هروقتی باشه که سر تکون داد: _دیگه کافیه... و باهم به خونه برگشتیم...