ι 𝓌𝑜𝓃'т 𝑔ι𝓋𝑒 𝓎𝑜υ𝓇 𝑒𝓋𝑒𝓇𝓎 ѕι𝓃𝑔𝓁𝑒
𝓁𝒶υ𝑔н т𝑜 тн𝑒 𝓌𝑜𝓇𝓁𝒹 (:
به دنيا نميدم تك تك خنده هاتو 🤗😍
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
فعلِ دوست داشتن ، تویی
و من شاگرد رفوزهی عشق ام
که هر چه سعی کردم
نتوانستم تو را با تمام
زیبایی و کمالاتت ،
صرف کنم ❤
#آیدا_رنجبر
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
ᵂᴴᴱᴺ ᴵ'ᴹ ᴺᴱˣᵀ ᵀᴼ "ᵞᴼᵁ", ᵀᴵᴹᴱ ᴾᴬˢˢᴱˢ ᴾᴿᴱᵀᵀᵞ ᶠᴬˢᵀ.
وَقتی کنارتَم زَمان زود میگذره🌱
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
ᶤ ʷᴬᶳ ᶳᵒᶤˡ ᶠᵒʳ ᴬ ᶠˡᵒʷᵉʳ ᵗʰᴬᵗ ʷᴬᶳ ᵗᵒᵗᴬˡˡʸ ᴬʳᵗᶤᶠᶤᶜᶤᴬˡ
وآسه گلی خآک بودم که سر تآ پآش مصنۅعی بود!
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
🍄🧡ʏᴏᴜ ᴡɪʟʟ ᴀʟᴡᴀʏs ʙᴇ ᴛʜᴇ ᴍᴏsᴛ
ʙᴇᴀᴜᴛɪғᴜʟ ᴘᴀʀᴛ ᴏғ ᴍʏ sᴛᴏʀɪᴇs🍄🧡
تــو همیشـه زیباتـریـن
قسمـت از داستـان منـی^-^
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
Yoυ тeαcн people нow тo тreαт yoυ
تو به مردم ياد ميدی که چجوری باهات رفتار كنن.
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
Happiness is waking up early morning not by the alarm, but by reaching to the goal.
خوشبختی یعنی صبح زود بیدار شدن.
نه با صدای زنگ ساعت، بلکه با اشتیاق رسیدن به هدف.
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_482 در باز کرد، از لای در نیمه باز میدیدمش که نفس نفس میزد: -چند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_483
-من حامله نیستم ،مغزم نخور!
با رسیدن به میز شام دیگه نتونستم حرفی بزنم که عماد گفت:
-بچه رو بگیر ،حاجی نتونست یه قاشق غذ بخوره!
وتیدا رو به من انتقار داد تا ترانه رو از حاج اقا بگیره که البته ایشون با لبخندگفت:
-ماشالله خدا بهتون اعصاب اروم بده چقدر سخته بچه داری!
وعماد ا همه جا بی خبر هم نفس عمیقی کشید و ترانه رو گرفت و اما من که هیچ جوره نمیتونستم الان خودمو بزنم به کوچه علی چپ لبخند مرموزی زدم و گفتم :
-به نظر شما حوصله ی بچه داری ندارید!
سری به نشانه تایید تکون داد:
-بچه نمک زندگیه اما خب در حال حاضر امادگی پدر شدن و پدارم و به شیما خانوم گفتم که انشالله 5,6سال دیگه به فکر بچه دار شدن باشیم!
واقعا نخندیدن تو این اوضاعی که یجورایی بابا شدن حاجی 50-50بود سخت ونشدنی بود که سعی کردم خودم و با نوشیدن دوغ مشغول کنم و نگاه پر معنیم و به شیما دوختم که زیر لب کوفت ی گفت وروم ازم گرفت وتا اخر شام حتی نتونست یه قاشق غذا بخوره و فقط اب و چند تا دونه زیتون خورد !
شیما باعث شده بود تا حاج اقا راه به راه بپرست چت شده و منم با لبخند ملیح نظاره گرشون باشم که عماد طاقت نیاورد و اروم تو گوشم گفت:
-تو چته ؟تو مخت دارن جوک تعریف میکنن که زرت وزرت داری لبخند میزنی ؟
صورتمو چرنوندم سمتش و وقتی دیدم شیشه شیر بچه رو شل گرفته دستشو صاف کردمو گفتم:
-فضول ،شما شیرتو بده!
خیره به بالاتنش جواب داد:
-ندارم که بخوام بدم!
با چشم به شیشه شیر اشاره کردم :
-مزه نریز عماد خان......
عروس ودومادی که امیدوور بودم به سرنوشت من و عماد دچار نشن وبا خدا حافظی گرمی راهی مشهد وشروع زندگیشون کردیم وحالا بر گشتت بودیم خونه،
همه چیز تو خونه نوبتی شده بود حالا هم من داشتم لباس عوض میکردم و بعدش هم مسواک
زدن و شروع کرده بودم تا بعد از من عماد این کارهای کوچیک شخصی و که این روزا براشون وقتی نداشتیم وانجام بده!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
𝑲𝒏𝒐𝒘 𝒚𝒐𝒖𝒓𝒔𝒆𝒍𝒇, 𝒌𝒏𝒐𝒘 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒘𝒐𝒓𝒕𝒉
خودتو بشناس ، ارزش خودتو بدون!
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
𝐼 𝑙𝑜𝑣𝑒 𝑡𝒉𝑒 𝑚𝑜𝑚𝑒𝑛𝑡𝑠 𝑡𝒉𝑎𝑡
𝑏𝑜𝑡𝒉 𝑠𝑖𝑑𝑒𝑠 𝑒𝑣𝑒𝑛 𝑖𝑛 𝑠𝑙𝑒𝑒𝑝!💒🖇
عاشقِ لحظه هايی هستم
كه با توامحتي در خواب!💒🖇
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_483 -من حامله نیستم ،مغزم نخور! با رسیدن به میز شام دیگه نتونستم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_484
مسواک زدم و ارایشم و شستم وهمینطور که با حوله صورتم و خشک میکردم رفتم تو اتاق بچه ها.
عماد لباسهای بیرونیشو در اورده بود و حالا هم با قیافه گرفته داشت منو نگاه میکرد که پرسیدم:
-چته؟
پوفی کشید و دماغشو گرفت:
-بیا ببین غنچه های نوشکفته مامان چه کردن!
وبلند شد امد سمت منی که دم اتاق وایستاده بودم که خندیدم:
-تا الان غنچه و قندوعسل ونبات بابا بودن!
-هنوزم هستن،اگه مامانشون یه دستی به گلبرگاشون بکشه!
وبا خنده ازم دور شدکه رفتم سراغ بچه ها و همینطور که مای بیبیاشون باز میکردم گفتم:
-فکر نکنی نفهمیدم ،این دفعه نوبت تو بود در رفتیا!
هنوز مسواک نزده بود که جواب داد:
-چی چیو نوبت من بوده؟دستام ودیدی؟
پوستشون رفته انقدر اونو اینو شستم!
وبا نفس عمیقی ادامه داد:
-دست های مردونم به چه کارهایی عادت نکرد!
با این حرفاش داشتم از خنده روده بر میشدم که گفتم:
-اینقدر واسه من ننه من غریبم در نیار ،فعلا مسواکت بزن تا تولیدات بعدی بچت ها یه فکری میکنیم،حالا یه دستکش برات میخرم یا توبه همین دستات عادت میکنی!
وعماد که دیگه نمیدونست چی باید بگه،انگار شروع کرد به مسواک زدن که صدایی از سمتش نیومد.
با باز کردن مای بیبی بچه ها انگار وارد دنیای دیگه شدم وهمینطور که با دستمال مرطوب پاکشون میکردم غر زدم:
-حالا خوبه جز شیر چیزی نمیخورین وگرنه معلوم بود، چی بسر خودتون و ما میاوردید!
وبا خنده بکارم ادامه دادم که سرو کله عماد پیدا شد وبا دیدن لبخند رو لبم ابرویی بالا انداخت:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🧶🧡𝒾 𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓈𝓉ℴ𝓅 𝓂𝒶𝓀𝒾𝓃ℊ
𝓂ℯ𝓂ℴ𝓇𝒾ℯ𝓈 𝓌𝒾𝓉𝒽 𝓎ℴ𝓊...
🧶🧡من هرگز از ساختن خاطرات
با تو دست نميڪشم...^-^
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣