🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_244
نایی واسه رفتن نداشتم، دماغم و بالا کشیدم و با سر استین هام اشک و پاک کردم:
_میخوام پیشش باشم...
با یه کمی مکث گفت:
_خیلی خب همینجا بگو چیشده؟ چرا شاهرخ همچین میکنه؟
تکیه دادم به صندلی:
_میدونی که پدر و مادر شاهرخ راضی به ازدواج ما نبودن...
سری به نشونه تایید تکون داد:
_آره من خوب میشناسمشون!
حس کردم تو این حرفش هزار تا حرف ناگفته هست که خیره به نقطه ای نامعلوم به فکر فرو رفت و همین باعث شد تا بگم:
_چیزی شده؟!
یه دفعه نگاهش چرخید سمتم:
_شاید تو یه چیزایی بدونی، راجع به ارغوان و شاهرخ
زیر لب 'اوهوم'ی گفتم:
_شاهرخ هیچوقت توضیحی راجع بهش نداده منم خیلی پیگیرش نبودم، قرار بود باهم ازدواج کنن؟
لباش و با زبون تر کرد:
_درسته، آقای توتونچی با پدر شوهر من رابطه دوستانه نزدیکی داشت، شاهرخ و ارغوان هم تو اون سالهای دور بهم علاقه مند بودن اما باهم ازدواج نکردن!
از اینکه شاهرخ قبل از من زنی رو میخواسته طبیعتا ناراحت شدم اما نه اونقدر که درصدی از علاقم نسبت به شاهرخ کم بشه و به ادامه حرف های یلدا گوش سپردم:
_پدر شاهرخ تاجر سرشناسیه، قبلراز به دست آوردن هرچیزی خوب سبک و سنگینش میکنه اون موقع هاهم وقتی دید ازدواج شاهرخ و ارغوان خالی از سوده براش نذاشت این ازدواج سربگیره و رابطه دوستانه آقای توتونچی و پدر شوهر من واسه همیشه قطع شد
ازش پرسیدم:
_شاهرخ و ارغوان همدیگه رو دوست داشتن؟
سری به نشونه آره تکون داد:
_اما وقتی خانواده توتونچی مخالفت کردن ارغوان تصمیم به فراموشی شاهرخ گرفت و از همون موقع هم تقریبا خبری ازش نداشت تا شبی که تو و شاهرخ اومدید خونه ما، تو با لباس عقد و شاهرخ هم با لباس دومادی!
با یادآوری اون شب که حالا مدت ها ازش میگذشت لحظه ای تو فکر فرو رفتم و گفتم:
_اون شب ارغوان ناراحت شد؟
دستم و تو دستش گرفت:
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
💕 امام صادق (ع):
❤ هر یک از شيعيان ما كه گرفتار شود و #شکیبایی ورزد، اجر هزار شهید دارد.
📚 التمحيص: ۵۹/۱۲۵ 🍃
『 #دختران_چادری 』
🍃پیامبر ص 🍃
🌸دعاي پدر براي فرزندش مانند دعاي پيغمبر براي امت خويش است.
🌸دعای پدر از حجاب می گذرد و ديگر مانعي بر سر راه خود ندارد. یعنی اگر پدر برای فرزندش دعا کند، اين دعا بدون حجاب خواهد بود و از تمام حجاب ها مي گذرد.
『 #دختران_چادری 』
🌸پیامبر ص🌸
🍃روشنی این دلها با یاد خدا و تلاوت قرآن است
🍃تا زمانى كه قرآن تو را از گناهان باز مى دارد، قرآن بخوان؛ زيرا اگر تو را باز نداشت [در حقيقت] آن را نخوانده اى.
(شرح نهج البلاغة: 10/23)
『 #دختران_چادری 』
امیرالمؤمنین علیه السلام:
در فریب آرزوها، عمرها به پایان می رسد
غررالحکم، حدیث 6471
『 #دختران_چادری 』
امام على عليه السلام:
زن، گُل است، نه پيشكار. پس در همه حال ، با او مدارا كن، و با وى، به خوبى همنشينى نما تا زندگى ات باصفا شود.
من لا يحضره الفقيه، ج ۳، ص ۵۵۶
『 #دختران_چادری 』
هدایت شده از تبلیغات
امام حسین علیه السلام:
کسی که بخواهد از راه گناه به مقصدی برسد ، دیرتر به آرزویش می رسد و زودتر به آنچه می ترسد گرفتار می شود
مَن حاوَلَ اَمراً بِمَعصِیَةِ اللهِ کانَ اَفوَتُ لِما یَرجو و اَسرَعُ لِما یَحذَرُ
تحف العقول، صفحه248
『 #دختران_چادری 』
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_245
_نه عزیزم، ارغوان و شاهرخ تو سرنوشت
هم نبودن و الان ارغوان عاشق مردیه که قراره
_نه عزیزم، ارغوان و شاهرخ تو سرنوشت زودی باهاش ازدواج کنه.
سری تکون دادم و حرفی نزدم که ادامه داد:
_اما تو عاشق شاهرخی و سرنوشت مشترکی دارید
آه پر افسوسی کشیدم:
_فکر نمیکنم سرنوشت شاهرخ به من گره بخوره، اون هیچوقت حرف های من و باور نمیکنه و به زودی با کسی که خانوادش بگن ازدواج میکنه!
با شنیدن این حرف چشم هاش گرد شد:
_ازدواج؟
لب زدم:
_ آره، به تلافی کار نکردم میخواد عشقم و پس بزنه!
یه کمی خودش و بهم نزدیک تر کرد:
_تو اون شب چرا داشتی میرفتی؟
حقیقت و براش گفتم:
_خانوادش برامون راهی نذاشته بودن....
و تموم ماجرا رو براش گفتم.
دلم سبک شد از حرف زدن باهاش،
از دلداری هاش،
از پا به پام بغض کردن هاش و چقدر خوب بود هم صحبتی که از هم صحبتی باهاش پشیمون نمیشدی!
با تموم شدن حرفام بعد از چند ثانیه سکوت گفت:
_من میدونم که چقدر سخته در افتادن با این خانواده، میدونم که زورشون خیلی زیاده اما تو قدرتی داری که اونها ندارن
و تو گوشم ادامه داد:
_تو عاشق شاهرخی و شاهرخ هم...
نذاشتم حرفش کامل شه:
_گفت عشقی نمونده، گفت مرده اون عشق!
سرش و عقب کشید:
_مگه میشه دوستنداشته باشه؟
چشمی تو کاسه چرخوندم:
_وقتی نتونم ثابت کنم که چرا داشتم میرفتم، وقتی باورم نکنه آره میشه!
جواب داد:
_صبر کن ترخیص شه، وقتی بیاد خونه هم حالش بهتره هم راحت تر میتونی متقاعدش کنی
شونه ای بالا انداختم:
_نمیدونم...
و همزمان آقا عماد از اتاق اومد بیرون:
_تایم ملاقات تموم شد، شاهرخ هم میخواد یه کمی استراحت کنه اگه شما حرفاتون تموم شده بریم؟
هر دو از رو صندلی بلند شدیم و من گفتم:
_خیلی خوش اومدید، زحمت کشیدید
و بعد از خداحافظی مختصری از اینجا رفتن و من موندم و ذهن خسته ای که عبور و مرور آدمهایی که در حال رفت و آمد بودن و نظاره میکرد...
با وجود اینکه شاهرخ علاقه ای به دیدنم نداشت تو بیمارستان موندم هرچند که نمیدیدمش یه دیوار و چند متر بینمون فاصله بود اما دلم خوش بود که نزدیکم بهش...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_246
#شاهرخ
10 روزی از به هوش اومدنم میگذشت و امروز بالاخره به خونه برگشته بودم.
هنوز پام تو گچ بود و احساس کوفتگی تو تن و بدنم باقی بود اما هیچکدوم از اینها ذره ای برام مهم نبودن.
این روزها درگیر مسئله مهم تری بودم
دلبر!
مدام با خودم فکر میکردم که چطور انقدر خوب برام نقش بازی کرد تا وابستش شم؟
چطور تونست چشم ببنده رو همه چی و همون شب اول نقشه فرار بکشه!
مگه واسش کم گذاشته بودم؟
مگه از اون ازدواج اجباری نجاتش نداده بودم؟
مگه بعد از مرگ پدرش پناهش نداده بودم؟
مگه حق اون پسرعموی عوضیش و کف دستش نذاشته بودم؟
چرا باهام اینکارو کرده بود؟
چطور تونسته بود تصمیم به رفتن بگیره!
مخم تیر میکشید از فکر به اینها و چاره ای نداشتم!
داشتم عشقی رو تو دلم میکشتم که فکر میکردم هیچوقت نمیمیره!
چشمام و بستم و نفس عمیقی کشیدم که صدای تق تق در سریع به آرامش چند لحظه ایم پایان داد و صدای کسی که ازش بیزار بودم و شنیدم:
_شاهرخ، میتونم بیام تو؟!
حتما دوباره میخواست مظلوم نمایی کنه، حتما میخواست باز داستان و رویا بسازه مه بخاطر من داشته میرفته و من باورش نمیکردم!
اگه قبلا آدمی بودم که دلم براش میلرزید الان حتی شنیدن صداش هم آزارم میداد که جواب دادم:
_نه!
برخلاف حرفم در اتاق باز شد و دلبر تو چهارچوبه در ایستاد:
_میخوام باهات حرف بزنم!
ظاهرا خونسرد نشون میدادم اما در نهایت کلافگی سر میکردم:
_میخوام استراحت کنم!
اومد تو اتاق و در و پشت سرش بست:
_تو باید به حرف های من گوش کنی!
پوزخندی زدم:
_حوصله چرندیاتت و ندارم!
پایین تخت نشست:
_چرا نمیذاری باهات حرف بزنم؟ چرا نمیذاری
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
امام علی علیه السلام:
از هر دانشى بهترينش را انتخاب كنيد. زنبورِ عسل از هر گلى زيباترينش را مى خورد. در نتيجه دو جواهر گران بها از آن توليد مى شود...
غررالحكم حدیث 5082
『 #دختران_چادری 』
💠امیرالمؤمنین علیه السلام
🔺اذا قدّمت الفكر في جميع افعالك حسنت عواقبك في كلّ امر
🔰 هرگاه فكر را در همه كارهای خود جلو اندازي، سر انجام های تو در هر كاری نيكو گردد.
📙غررالحکم،باب التفکر
『 #دختران_چادری 』
هَمین را بِدان وبَس
صَدام وجَنگ ومین وتَرکش
هَمه اش بهانه بود......
~شهید~ فقط خواست ثابت کند
~چادر~ در این سرزمین تا بخواهی فَدایی دارد...
#یادگار حضرت زهرا
『 #دختران_چادری 』