eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
357 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 این و که گفت ضربان قلبم بیشتر و بیشتر شد نمیدونستم داره از چی حرف میزنه و بعد از رفتنم تو اون خونه چه اتفاقایی افتاده اما انگار یه چیزایی تغییر کرده بود انگار شاهرخ عوض شده بود که ادامه داد: _آقای قاضی من زنم و دوست دارم طلاقشم نمیدم! قاضی که بد سردرگم شده بود نفسی گرفت و رو کرد به من: _به نظرم لازمه بیشتر فکر کنید خانم احتشام جواب داد: _موکل من فکراش و کرده میخواد جدا شه چه تضمینی هست که این آقا سر حرفهاش بمونه؟ قاضی لبخندی زد: _من تصمیم گرفتم موقتا پرونده رو بذارم کنار و یک ماه دیگه دادگاه بعدی و میذارم اگه تااونموقع همه چیز مثل الان بود و خانم آقایی مصمم بود واسه طلاق پرونده رو مجدد بررسی میکنم! و با مکث ادامه داد: _خانم آقایی ماهم این یه ماه و برگردید خونه همسرتون! و بی توجه به حرفهای من و خانم احتشام ختم جلسه رو اعلام کرد. از رو صندلی بلند شدم تا همراه خانم احتشام و هیلدا برم بیرون که هیلدا آروم گفت: _این وکیله وظیفشه که تورو برسونه به چیزی که ازش خواستی ولی تو پای زندگیت درمیونه حرفهای شاهرخم که شنیدی بنظرم بشین به کم فکر کن حرف های تو دادگاه شاهرخ و اینکه اون ازدواج منتفی شده بود از یه طرف و حالا شنیدن حرفهای هیلدا از طرف دیگه باعث شده بود که تو سکوت فقط دنبال هیلدا و خانم احتشام راه برم و چیزی نگم که یهو شاهرخ جلوم سبز شد بهم ریخته بود خیلی بیشتر از اون روز که اومده بود خونه عمو و من سررسیده بودم خیلی بیشتر از اون شب که پدرش سیلی جانانه ای تو صورتش زده بود بخاطر ازدواج با من... از هر زمانی بهم ریخته تر بود! روبه روم ایستاد: _برگرد خونه 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🌒 ای رونق ندبه های آدینه... بیا🌱♥️ °•| اللهم عجل لولیک الفرج |•° ‌ 『
لرزه بر پیڪره ےشام می افتد وقتے🥀 چادر فاطمه را بر سرخود می پوشد🥀 بی سَبَب نیست عَدو ازسخنش میترسد🥀 زینب است،خون علے در رگ او میجوشد🥀 (س)🏴 🥀 ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•|☃|•° ✾͜͡♥️• ღ پس ازتوآب اگرخوردم ازاین چشمان ترخوردم گلی هستم ڪه از هر شش جهت به خار برخوردم🕊 🥀 ‌┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•|☃|•° ✾͜͡♥️• جانم زینب🖤 ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️
°•|☃|•° ✾͜͡♥️ ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 هیلدا با لبخند پر ذوقی نظاره گرمون بود و اما خانم احتشام اخماش تو هم بود که ازمون فاصله گرفت و پشت بندش هیلداهم کمی ازمون دور شد. سرم و گرفتم بالا نگاهمون که توهم قفل شد مردمک چشمش و به اطراف چرخوند آروم لب زدم: _خونه خودمون راحت ترم زل زد بهم: _دستور قاضیه! سری به نشونه تایید تکون دادم: _میتونیم بهش عمل نکنیم ماه دیگه هم بگیم که بی اثر بوده و بعدش همه چی تموم شه لبخند تلخی زد: _از حرفای من اینطور فهمیدی که قراره راضی شم به جدایی؟ سرم و انداختم پایین که ادامه داد: _گفتم که میخوام برت گردونم قلب لعنتیم انقدر محکم تو سینه کوبیده میشد که میترسیدم مبادا شاهرخ متوجه صدای طپش قلبم بشه و تو سکوت با خودم کلنجار میرفتم... انگار کم آورده بودم جلوی این مرد انگار دوباره داشتم باورش میکردم... انگار فراموشش نکرده بودم! از سکوتم استفاده کرد و دوباره گفت: _من باید باهات حرف بزنم تو باید بدونی که این مدت چی گذشته و نفس عمیقی کشید: _غرورم و گذاشتم زیر پام و اومدم فقط واسه برگردوندنت دلبر... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•|☃|•° ✾͜͡♥️• ღ منی ڪه سایه‌ام را مردم ڪوچه نمیدیدند منی ڪه شش برادر داشتم, حالانظرخوردم💛✨ ‌‎‌‌‌‎‌‌ ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•|☃|•° ✾͜͡♥️• محبت به فرزندان👶👧 ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️
•ـ┈┈┈┈┈••❀••┈┈┈┈┈ـ• "تُـــــو" همونےڪه‌اگه‌ازم‌بپرسݩ⇣ "امنیـــٺ" یعنےچۍ؟! میگم "آغــــوشش"••🖇 •ـ┈┈┈┈┈••❀••┈┈┈┈┈ـ• |🌙|↫
.📸✨. . . . . | 🌱 | 🦋 . . .📸✨. . . 『