eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
353 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ 😍 جواب آزمایشارو گرفتم و سوار ماشین شدم. حالا همه چی برای عقد فردا فراهم بود که گوشی و گرفتم تو دستم و به الناز زنگ زدم و بعد از چند تا بوق صداش تو گوشی پیچید: _سلام بله با لحن مهربونی جواب دادم: _سلام چطوری؟ و قبل از اینکه چیزی بگه ادامه دادم: _جواب آزمایشارو گرفتم...حلقه هارو هم دارم میرم بگیرم آهانی گفت: _خیلی خب منم با سوگند بیرونم یه کم خرید دارم خوشم نمیومد از رفت و اومدش بااین دختره اما فعلا قصد نداشتم چیزی هم بهش بگم که جواب دادم: _باشه کارت تموم شد بهم خبر بده و خواستم خداحافظی کنم که سریع گفت: _میگم که محسن... ابرویی بالا انداختم: _جونم؟ آروم گفت: _میخوام اون لباسی که واسه فردا دیدمش و تحویل بگیرم میخوای بیای ببینیش؟ کم کم داشت یخش باز میشد و من هم همین و میخواستم که گفتم: _آره حتما کی کارت تموم میشه بیام؟ جواب داد: _یه ده دقیقه دیگه سوگند میره آدرس و برات میفرستم بیا اینجا و بعد از خداحافظی گوشی و قطع کرد. تلفن و قطع کردم و با لبخندی که بی اختیار رو لب هام جا خوش کرده بود منتظر پیام الی بودم که گوشیم زنگ خورد. با دیدن شماره مرضیه جواب دادم: _سلام جانم زنداداش مثل همیشه سلام و احوالپرسی کرد و ادامه داد: _کسی خونه نیست ستایش هم بهونه میگیره دارم میبرمش خونه مامانم شما کلید داری؟پشت در نمونی؟ کلید همراهم بود که جواب دادم: _نه کلید همراهمه باشه ای گفت: _پس فعلا گوشی و که قطع کردم پیام الناز هم رسیده بود و آدرس مزون رو برام فرستاده بود، دور نبودم و چند دقیقه ای میتونستم برسم که ماشین و به حرکت درآوردم و راهی شدم... با رسیدنم ماشین و گوشه خیابون پارک کردم و چشمی به اطراف چرخوندم حتما توی مزون بود. پیاده شدم و راه افتادم سمت مزون که چشمم بهش افتاد یه کم بالاتر از مزون مشغول حرف زدن با گوشی بود که رسیدم پشت سرش و گفتم: _سلام! چرخ زد سمتم و قبل از اینکه جواب سلامم و بده خطاب به مخاطب پشت تلفن گفت: _من باید برم فعلا! و گوشی و قطع کرد: _سلام اومدی؟ سری به نشونه تایید تکون دادم که گوشیش و گذاشت تو کیفش: _مامانم بود میخواست ببینه کارا خوب پیش میره! لبخندی بهش زدم و همزمان با قدم برداشتن به سمت مزون گفتم: _فقط مونده همین لباس دیگه کاری نداریم! شونه به شونم قدم برمیداشت: _این لباس و کت و شلوار شما نگاهم چرخید سمتش: _من با کت و شلوار راحت نیستم با یه اخم ساختگی نگاهم کرد: _بخاطر منم که شده باید راحت باشی و تکرارکرد: _باید! خنده ام گرفت، هرچی بیشتر میگذشت وجودش بیشتر من و به وجد میاورد که گفتم: _خیلی خب کت و شلوار میخریم ولی به کراوات و این چیزا اصلا فکر هم نکن! با خنده گفت: _کراوات بااون یقه کیپت؟ با ورود به مزون حرفمون ادامه پیدا نکرد و فروشنده که دختر خوش برخوردی بود به سمتمون اومد: _سلام بالاخره با آقای دوماد اومدی؟ و به سمت لباس ها راهنماییمون کرد. 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
سلام مردم دنیا✋🏻 بدانید ڪه اگر تمام شما مرا به خاطر چادرم رها ڪنید من مے مانم و خدا❤️ من مے مانم و چادرم❤️ چه باڪ! خدایے دارم مهربان از تار و پود چادرم به من نزدیڪتر 『
❤️ 😍 لباس های پر زرق و برقی که هنوز نمیدونستم الناز کدوم و پسندیده! با رسیدن به طبقه بالا الناز جلوتر از من رفت سمت یه لباس با رنگ صورتی روشن و کنارش ایستاد: _من این و انتخاب کردم...چطوره؟ نگاهی به سرتا پای لباس انداختم با اصطلاحات زنونه اش آشنا نبودم اما پیراهن شیک و ساده ای بود که گفتم: _قشنگه فروشنده کنار الناز ایستاد: _برو تو اتاق پرو برات میارمش و چشمکی بهش زد و الناز مطابق حرفش راهی اتاق پرو شد. چند دقیقه ای و پشت در اتاق منتظر بودم که گوشه در باز شد: _محسن جلو در ایستادم که درو باز کرد و پرده رو کنار زد: _چطوره؟ ماتم برده بود! سکوت که کردم چرخی زد: _به نظر من که خوشگه.. تو لباسی یقه بازی که تا پایین جذب تنش بود حسابی دیدنی بود! با این وجود نباید بیشتر از این تو سکوت نگاهش میکردم که گفتم: _آره خوشگله!همین خوبه.. و همون لباس رو گرفتیم و از اونجا زدیم بیرون. تصویرش لحظه ای از جلوی چشمام نمیرفت هیکل ظریفش و پوست روشن تنش عجیب تو اون لباس خود نمایی میکرد! لباس و گذاشتم عقب و نشستم تو ماشین و همزمان صداش و شنیدم: _کت و شلواری هم که برات دیدم یه خیابون پایین تره...یه کت و شلوار طوسی خوشگل! ماشین و به حرکت درآوردم و چند دقیقه بعد همونجایی که الناز آدرس داده بود متوقفش کردم و همون کت و شلواری رو خریدیم که از قبل دیده بود کت و شلوار خوش دوختی که خوب به تنم نشسته بود! حالا همه کارها تموم شده بود و میتونستیم با خیال راحت به فکر فردا باشیم! چند دقیقه ای میشد که تو مسیر بودیم،دم ظهر بود و بدجوری گشنم بود که گفتم: _ناهار چی بخوریم؟ تو فکر بود و با حرفم به خودش اومد که گفت: _چی؟ نگاهی به ساعت انداختم: _ناهار! شونه ای بالا انداخت: _تا ببینیم آشپزهای خونه چی درست کردن و ادامه داد: _مامان گرامی بنده و زنداداش شما! جواب دادم: _آشپز دوم امروز خونه نیست! ابرویی بالا انداخت: _پس سر راهت 4 تا تخم مرغ بخر نیمرو که بلدی درست کنی؟ نوچی گفتم: _یه بار نشد نسوزه! خندید: _پس از بیرون غذا بگیر...پیتزا مثلا و چشماش و بست: _پیتزای مکزیکی...تند و دلچسب! و لباش و با زبونش تر کرد که رو ازش گرفتم، امروز بدجوری داشت با روح و روانم بازی میکرد ! صدایی تو گلو صاف کردم: _پیتزا دوست داری؟ اوهومی گفت: _اوهوم پیتزا مکزیکی و برگر با قارچ و پنیر غذاهای مورد علاقمن فکری به سرم زد و گفتم: _خیلی خب الان میریم میخوریم...میریم همونجا که دیدمت و به زور شماره ام و ازم گرفتی! این و گفتم و زدم زیر خنده که حرصش گرفت: _اولا کارم گیر بود دوما اون به زور بود؟خیلی هم با اشتیاق شماره ات و تقدیمم کردی! میگفت و من میخندیدم که یهو بطری آب کنار در و برداشت و با بطری ضربه محکمی به پام زد: _انقدر نخند! از درد پام اخمام رفت توهم اما مانع خندیدنم که نشد هیچ بلکه انگیزم واسه اذیت کردنش هم بیشتر شد که بطری و از دستش کشیدم و به قصد تلافی حمله ور شدم سمتش که یهو در بطری باز شد و هرچی آب توش بود خالی شد رو لباسای الناز! خیس خالص شده بود که جیغ زد: _من و خیس میکنی؟ دهنم باز مونده بود و حرفی نمیزدم که ادامه داد: _محسن! تازه به خودم اومدم و گفتم: _درش و شل بسته بودم به جون تو عمدی نبود! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
‹🦋🌿› میگفت... خجالٺ میڪشم همہ‌جا چادر بپوشم😔 معمولا‌َ تو جامعه هیشکے هم سن و ساݪ من چادری نیست🐚 میشم گاو پیشونی سفید!🙁 گفتم... قرار نیسٺ همه مثݪ تو باشن ڪه! ماه اگه بیشتر از یکی تو آسمون ازش بود، ڪه دیگه فرقے با ستاره ها نداشت😉 تو ماه باش🙂🦋 『
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
❤️ 😍 شیشه رو تا جایی که میشد داد پایین: _حالا مگه اینا خشک میشه؟ نتونستم نخندم و زدم زیر خنده: _خیلی دیدنی شدی! نیم نگاه طلبکارانه ای بهم انداخت... نگاهی که از صدتا فحش بدتر بود و باعث شد تا بی اختیار صدای خنده هام قطع شه! ناامید از خشک شدن لباساش تکیه داد به صندلی: _حالا چیکار کنم؟ بیخیال جواب دادم: _بالاخره خشک میشه دیگه! سری به نشونه رد حرفم تکون داد: _مگه چقدر مونده تا اونجا؟ تازه یادم افتاد که قرار بر خوردن ناهار بوده و گفتم: _خب اونجا نمیخوریم سریع پرسید: _حتما میخوای تو ماشین پیتزا و برگر مهمونم کنی؟ نگاه گذرایی بهش انداختم و یهو گفتم: _نه...میریم خونه! یه تای ابروش بالا پرید: _خونه؟ سری به نشونه تایید تکون دادم: _کسی خونه نیست با این حرفم جم و جور تر از قبل نشست: _همینجا خوبه! با رسیدن به اون فست فودی ماشین و نگهداشتم و لبخند گوشه لبی بهش زدم: _سریع برمیگردم! و از ماشین پیاده شدم... ...... در ماشین و باز کردم و پیاده شدم اینجوری حداقل میتونستم چند دقیقه ای زیر آفتاب وایسم و یه کم اوضاع بهتر شه! مانتوی چسبیده به بدنم و با دست یه کم از خودم جدا کردم و نگاهی به داخل رستوران انداختم محسن تو دیدم بود و منتظر آماده شدن غذاها نشسته بود رو صندلی. با دیدنش نفس عمیقی کشیدم و تکیه دادم به ماشین، تو این چند روز انقدر رفته بود اومده بود و باهام حرف زده بود که اوضاعم روبه راه شده بود اما موضوع دیگه ای هم وجود داشت که نمیذاشت با خیال راحت به محسن و مراسم عقدمون فکر کنم و اون هم وجود سیاوش بود! سیاوشی که این چند وقت هرشب و جلوی در خونه سر کرده بود و دنبال برگردوندن رابطه اون سالها بود و این تماما خیال باطل بود! بهش گفته بودم که هیچی دوباره شروع نمیشه اما بیخیال نمیشد سیاوش همیشه مغرور حالا داشت به هر دری میزد! اون محسن و جدی نگرفته بود و این قضیه کاملا جدی بود... تو همین فکر بودم که صدای ویبره گوشیم و شنیدم. یه نگاه به داخل رستوران انداختم و بعد گوشی و از تو کیفم بیرون آوردم. خودش بود! با استرس جواب دادم: _دوباره که زنگ زدی! صدای عصبیش تو گوشی پیچید: _با اون مردتیکه رفتی بیرون؟ کلافه جواب دادم: _تو چرا هیچی و جدی نمیگیری؟بهت گفتم دارم ازدواج میکنم چرا باور نداری؟ پوزخندی زد: _تو چه وجه مشترکی با یه همچین آدمی داری؟تو چجوری میخوای بااون ازدواج کنی؟ نمیخواستم حرفهاش حالم و عوض کنه که گفتم: _من تصمیمم و گرفتم فردا هم همه چی رسمی میشه ...فردا عقد میکنیم،توهم دیگه نباید با من تماس بگیری قهقهه ای از سر حرص زد: _باورم نمیشه...این تویی الی؟چجوری دلت لرزیده واسه آدمی که... حرفش و قطع کردم: _دیگه ادامه نده من تصمیم خودم و گرفتم سریع گفت: _اگه همین امشب بیام خواستگاری چی؟ دستم لرزید اما نه به سبب دوست داشتن نه به سبب عشق فقط بخاطر یادآوری گذشته! با مکث جواب دادم: _دیگه باهام تماس نگیر سیاوش من دیگه مجرد نیستم! و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه ادامه دادم: _خداحافظ! و گوشی و قطع کردم و بعد از خاموش کردن انداختمش تو کیفم... حرفهای سیاوش تموم انرژِیم و ازم گرفت... اون درست وقتی چاره پیدا کرده بود که من ناچار به ازدواج به محسن بودم... تو قلبم جایی نداشت اما گذشتمون اذیتم میکرد اینکه اون روزها آرزویی جز سیاوش نداشتم اذیتم میکرد و من نمیدونستم چجوری میشه باید خودم و آروم کنم! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
مرا که خاک نجف از الست، در نظر است اگر به عـــــرش روم، روی بر قفـــــا دارم اَشهَدُاَنَّ‌عَلیَّ‌وَلیُ‌الله
【🤩🦋】 - سوگند‌به‌آن‌چھار‌قبر‌خاڪۍ…😁 ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ 【🦋】⇉ 【🦋】⇉ ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
❤️ 😍 غرق همین افکار صدای محسن و شنیدم: _چرا پیاده شدی؟ نمیخواستم چیزی بفهمه که لبخندی تحویلش دادم: _خواستم یه کم لباسام خشک بشه غذاهارو داد دستم: _تا بعد ناهار خشک میشه! چیزی نگفتم و سوار شدم که ماشین و دور زد و نشست پشت فرمون: _نخوری تا برسیم با تردید نگاهش کردم: _کجا میریم؟ ماشین و روشن کرد و همزمان با حرکت جواب داد: _گفتم که خونه اینکه اولین بار بود تو همچین شرایطی قرار گرفته بودم موذبم کرده بود اما دلیلی برای مخالفت نداشتم. تا رسیدن به خونه حرفی بینمون رد و بدل نشد شاید چون امروز حسابی حرف زده بودیم! ماشین و جلو در خونه پارک کرد و گفت: _پیاده شو بی هیچ حرفی از ماشین پیاده شدم که اومد سمتم و کلید و داد بهم: _تو در و باز کن من غذاهارو میارم در حیاط و باز کردم و جلوتر از محسن وارد قصری که خونشون بود شدم! هنوزم نتونسته بودم هضم کنم که اینا بااین عقاید چطور انقدر وضع خونه زندگیشون خفنه! حیاطی به بزرگی و زیبایی هرچه تمام تر و خونه ای به مراتب زیباتر! جلو در ورودی خونه که رسیدیم گفتم: _بقیه کجان؟ با یه دست در و باز کرد و همینطور که منتظر ورودم بود جواب داد: _بابا و مجتبی رفتن کرج شب میان مرضیه هم خونه مامانشه آهانی گفتم و رفتم تو که سریع گفت: _کفشات یادت نره! با تعجب نگاهش کردم: _میدونم! و کفشام و درآوردم و رفتم سمت آشپزخونه و محسن هم پشت سرم اومد: _صبر میکنی تا من یه دوش بگیرم بعد ناهار بخوریم یا... حرفش و قطع کردم: _منتظر میمونم غذاهارو رو میز گذاشت و راهی خروج از آشپزخونه شد نمیدونستم چی به چیه و گیج چشم میچرخوندم تو آشپزخونه که برگشت سمتم: _تو یخچال نوشیدنی هست یه چیزی بخور مانتوت رو هم دربیار تا خشک بشه! سری به نشونه باشه تکون دادم و بعد محسن از دیدم خارج شد. مانتوم از اون حالت خیسی دراومده بود اما هنوز نم داشت که درش آوردم و رو یکی از صندلی های میز غذا خوری 8 نفره تو آشپزخونه انداختمش، شالم رو هم درآوردم و چرخی تو آشپزخونه بزرگ خونه زدم و یه لیوان آب خوردم و بعد رفتم سراغ چند تا ظرف و شروع کردم به چیدن میز میخواستم تموم فکرم و متمرکز کنم رو محسن چون ما داشتیم یه زندگی و شروع میکردیم و من میخواستم کورسوی امید تو دلم روشن بمونه... نمیخواستم از آینده ناامید باشم! میز و چیدم و رفتم کنار پنجره و بازش کردم و تو هوای نسبتا مطلوب خرداد نفسی گرفتم که صدای محسن و شنیدم: _من اومدم! یهو شنیدن صداش شوکم کرده بود که با عجله برگشتم سمتش و این بی هوا برگشتن مصادف شد با خوردن پیشونیم به گوشه پنجره و بالا رفتن صدای داد و هوارم! انقدر سرم درد گرفت که چشمام و بستم و به دیوار تکیه دادم و همزمان دست محسن و رو دستم حس کردم و صداش و بالا سرم شنیدم: _خوبی تو؟ و دستم و کنار زد: _بزار ببینم... دستم و برداشتم و چشمام و باز کردم با حوله تن پوش روبه روم ایستاده بود و موهای خیس خرماییش به هم ریخته رو پیشونیش پخش شده بودن! یه جوری زل زده بودم بهش که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و همین دو دقیقه پیش هم با سر نرفتم تو پنجره! همیجوری داشتم نگاهش میکردم که زد به شونم: _حواست کجاست؟ میگم خوبی؟ سرم و به بالا و پایین تکون دادم: _خوبم نفسش و فوت کرد تو صورتم: _تو چرا انقدر سربه هوایی؟ فکرم پیش حرفاش نبود که با تعجب نگاهش کردم: _چی؟ خندید: _فکر کنم مخت جابه جا شده ببین مانتوت خشک شده بریم بیمارستان! تازه دو هزاریم افتاد و فهمیدم چقدر دارم ضایع بازی درمیارم و واسه بدتر نشدن اوضاع تو خنده همراهیش کردم: _نه خوبم... چشمی تو کاسه چرخوند: _امیدوارم! و با دست به میز غذاخوری اشاره کرد: _بفرمایید ناهار 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 در ماشین و باز کردم: _اومدم که باور کنی... که خیالت راحت بشه که همه چی تموم شده و دیگه با من هیچ تماسی نگیری صداش گرفته تر از قبل شد: _باشه برو...باور کردم! نگاهش نکردم و از ماشین پیاده شدم اما قبل از بستن در صدای ضعیف شده اش به گوشم رسید: _اگه یه روزی به هر دلیلی خواستی برگردی بدون من هستم...حتی شده 10 سال دیگه! چندلحظه ای زل زدم بهش و گفتم: _دیوونگی نکن...این دفعه فرق داره دستی تو ته ریشش کشید و رو ازم گرفت: _خداحافظ و بی اینکه صبر کنه تا حتی در ماشینش و ببندم گازش و گرفت و رفت! میخکوب شده بودم رو زمین و زل زده بودم به ماشینش که با سرعت داشت ازم فاصله میگرفت انگار هنوز مات حرفهاش بودم که تکون خوردنای دست سوگند جلوی چشمم به خودم اومدم: _کجایی؟ ابرویی بالا انداختم: _مگه چیزی گفتی؟ زیر لب آره ای گفت: _سیاوش چقدر عوض شده بود...با حرفهاش یه جوری شدم! نمیخواستم بحثمون ادامه پیدا کنه که گفتم: _امیدوارم دیگه زنگ نزنه! جواب داد: _اونطور که اون رفت بعید میدونم دیگه ازش خبری بشه! و با دیدن اولین تاکسی که داشت میرسید بهمون ادامه داد: _بیا بریم... آخرین مراحل آماده شدن تو آرایشگاه و پشت سر میزاشتم. سوگند یکساعت پیش واسه حاضر شدن رفته بود خونشون و حالا اینجا تنها بودم که صدای آرایشگر و شنیدم: _تموم شد...ماه شدی عزیزم! از جلوم که رفت کنار تو آینه نگاهی به خودم انداختم ماهرانه به مدل اروپایی موهام وکمی بالاتر از گردنم جمع کرده بود و از جلو برام فرق باز کرده بود و این مدل مو همراه با میکاپ ملیح صورتم حسابی نظرم و جلب کرده بود که گفتم: _مرسی! با لبخند چشم ازم گرفت: _ساناز جون عزیزم بیا به عروسمون کمک کن لباسش و بپوشه. و اینطور شد که به کمک اون دختر لباسم و پوشیدم و رو صندلی ای منتظر اومدن محسن نشستم. جسمم اینجا بود اما فکرم بی اختیار به سمت سیاوش کشیده میشد، باورم نمیشد اما انگار نگران حالش شده بودم نگران آخرین حرفش..! با شنیدن صدای زنگ گوشیم از فکر به سیاوش بیرون اومدم، محسن پشت خط بود صدام و تو گلو صاف کردم و جواب دادم: _بله صداش تو گوشی پیچید: _من رسیدم بیا بیرون باشه ای گفتم و تلفن و قطع کردم و با بدرقه صاحب آرایشگاه راهی بیرون شدم. محسن تو کت و شلوار طوسی رنگ و پیرهن سفید ش جذاب شده بود اما یقه کیپ و موهای ساده اش تو ذوق میزد! بااین حال لبخندی تحویلش دادم که اومد سمتم شنل و نصفه نیمه انداخته بودم و صورتم نمایان بود که لبخندی بهم زد: _چه خوشگل! نگاهی به سر و وضعش انداختم: _حالا نمیشه یکی از دکمه های پیرهنت و باز کنی؟ ابرویی بالا انداخت: _حرفشم نزن! و قبل از اینکه من چیزی بگم کلاه شنل و تا روی چشم هام جلو کشید: _بریم! بی اینکه حرکتی کنم گفتم: _جایی و نمیبینم که بخوام بیام! و کلاه و عقب کشیدم: _حالا بریم! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله: اِذا غَضِبَ اللّه ُ تَعالى عَلى اُمَّةٍ ثُمَّ لَمْ يُنزِل بِهَا العَذابَ غَلَت اَسْعارُها وقَصُرَتْ أعْمارُها و لَم يَربَح تُجّارُها و لَم تَزكُ ثِمارُها و لَم تَغْزُر اَنْهارُها و حُبِسَعَنها اَمطارُها و سُلِّطَ عَلَيْها اَشرارُها؛ 🌼 ☘️ هرگاه خداوند متعال بر مردمى خشم بگيرد و بر ايشان عذاب نفرستد، اجناس آنهاگران و عمرشان كوتاه مى شود، بازرگانان آنها سود نمى برند، ميوه هايشان سالم نمى ماند، رودخانه هاى آنها پر آب نمى گردد، باران از آنها دريغ مى شود و بَدان آنان بر ايشان مسلّط مى گردند. ☘️ 🌸 .من لايحضره الفقيه، ج ۱، ص ۵۲۴، ح ۱۴۸۹. 🌸