eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
353 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_110 _ من به توفيق اجباري زندگيم عادت كردم! و بعد يه دستش و از پشت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 وقتي صداي خنده هام بالاتر رفت با حرص گفت: _ زهرِ مار! كه بين قهقهه هام جواب دادم: _ ميخواستي قلقلكم ندي و براي اينكه بيشتر حرصش بدم با حالا بامزه اي چشم و ابروم و بالا انداختم كه چشم ازم گرفت و جلوي آينه ي توي اتاق ايستاد و سعي كرد يقه ي پيرهنش و يجوري تنظيم كنه كه جاي گاز معلوم نباشه اما هركاري كرد نشد و شروع كرد به غر غر: _ جواب مامان و ارغوان و چي بدم خدايا! پشت سرش ايستادم و تو آينه نگاهش كردم: _ همچنين دانشجوهات،مخصوصا بچه هاي كلاس خودمون! و براش بوس پرت كردم كه يهو برگشت سمتم: _ ميكشمت يلدا،اگه كسي تو دانشگاه چيزي بفهمه ميكشمت! حالت بامزه اي به خودم گرفتم و با تمسخر گفتم: _ واي ترسيدم! شونه اي بالا انداخت: _ تقصير خودمه،همين امشب بايد يه كاري ميكردم كه حساب كار دستت بياد و بفهمي با كي طرفي انقدر زبونت دراز نباشه! دستم و گذاشتم جلوي دهنم كه خندم نگيره و سري به نشونه ي باشه تكون دادم كه بي هيچ حرفي سوييچ و از رو ميز برداشت و گفت: _ بيا بريم تند تند راه افتاد و منم مثل جوجه اي كه دنبال مامانشه پشت سرش ميرفتم اما زبونم كوتاه شدني نبود كه به محض رسيدن به ماشين گفتم: _ باز بداخلاق شدي كه،حست عوض شد دوباره؟! در ماشين و باز كرد و جواب داد: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 لباس های پر زرق و برقی که هنوز نمیدونستم الناز کدوم و پسندیده! با رسیدن به طبقه بالا الناز جلوتر از من رفت سمت یه لباس با رنگ صورتی روشن و کنارش ایستاد: _من این و انتخاب کردم...چطوره؟ نگاهی به سرتا پای لباس انداختم با اصطلاحات زنونه اش آشنا نبودم اما پیراهن شیک و ساده ای بود که گفتم: _قشنگه فروشنده کنار الناز ایستاد: _برو تو اتاق پرو برات میارمش و چشمکی بهش زد و الناز مطابق حرفش راهی اتاق پرو شد. چند دقیقه ای و پشت در اتاق منتظر بودم که گوشه در باز شد: _محسن جلو در ایستادم که درو باز کرد و پرده رو کنار زد: _چطوره؟ ماتم برده بود! سکوت که کردم چرخی زد: _به نظر من که خوشگه.. تو لباسی یقه بازی که تا پایین جذب تنش بود حسابی دیدنی بود! با این وجود نباید بیشتر از این تو سکوت نگاهش میکردم که گفتم: _آره خوشگله!همین خوبه.. و همون لباس رو گرفتیم و از اونجا زدیم بیرون. تصویرش لحظه ای از جلوی چشمام نمیرفت هیکل ظریفش و پوست روشن تنش عجیب تو اون لباس خود نمایی میکرد! لباس و گذاشتم عقب و نشستم تو ماشین و همزمان صداش و شنیدم: _کت و شلواری هم که برات دیدم یه خیابون پایین تره...یه کت و شلوار طوسی خوشگل! ماشین و به حرکت درآوردم و چند دقیقه بعد همونجایی که الناز آدرس داده بود متوقفش کردم و همون کت و شلواری رو خریدیم که از قبل دیده بود کت و شلوار خوش دوختی که خوب به تنم نشسته بود! حالا همه کارها تموم شده بود و میتونستیم با خیال راحت به فکر فردا باشیم! چند دقیقه ای میشد که تو مسیر بودیم،دم ظهر بود و بدجوری گشنم بود که گفتم: _ناهار چی بخوریم؟ تو فکر بود و با حرفم به خودش اومد که گفت: _چی؟ نگاهی به ساعت انداختم: _ناهار! شونه ای بالا انداخت: _تا ببینیم آشپزهای خونه چی درست کردن و ادامه داد: _مامان گرامی بنده و زنداداش شما! جواب دادم: _آشپز دوم امروز خونه نیست! ابرویی بالا انداخت: _پس سر راهت 4 تا تخم مرغ بخر نیمرو که بلدی درست کنی؟ نوچی گفتم: _یه بار نشد نسوزه! خندید: _پس از بیرون غذا بگیر...پیتزا مثلا و چشماش و بست: _پیتزای مکزیکی...تند و دلچسب! و لباش و با زبونش تر کرد که رو ازش گرفتم، امروز بدجوری داشت با روح و روانم بازی میکرد ! صدایی تو گلو صاف کردم: _پیتزا دوست داری؟ اوهومی گفت: _اوهوم پیتزا مکزیکی و برگر با قارچ و پنیر غذاهای مورد علاقمن فکری به سرم زد و گفتم: _خیلی خب الان میریم میخوریم...میریم همونجا که دیدمت و به زور شماره ام و ازم گرفتی! این و گفتم و زدم زیر خنده که حرصش گرفت: _اولا کارم گیر بود دوما اون به زور بود؟خیلی هم با اشتیاق شماره ات و تقدیمم کردی! میگفت و من میخندیدم که یهو بطری آب کنار در و برداشت و با بطری ضربه محکمی به پام زد: _انقدر نخند! از درد پام اخمام رفت توهم اما مانع خندیدنم که نشد هیچ بلکه انگیزم واسه اذیت کردنش هم بیشتر شد که بطری و از دستش کشیدم و به قصد تلافی حمله ور شدم سمتش که یهو در بطری باز شد و هرچی آب توش بود خالی شد رو لباسای الناز! خیس خالص شده بود که جیغ زد: _من و خیس میکنی؟ دهنم باز مونده بود و حرفی نمیزدم که ادامه داد: _محسن! تازه به خودم اومدم و گفتم: _درش و شل بسته بودم به جون تو عمدی نبود! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 پشت میزم نشسته بودم، درخواست های خرید ظروف جدیدی که ازشون رونمایی کرده بودیم، باعث لبخندی روی لبهام شد، تعداد درخواست ها چندین برابر رونمایی قبل بود و همین باعث حال خوبم شده بود که صدای علیزاده رو پشت در شنیدم: _اجازه هست؟ رو از صفحه لپ تاپ گرفتم و جواب دادم: _بیا تو... خودم ازش خواسته بودم بیاد اینجا که بالاخره وارد شد: _باهام کاری داشتید؟ به مبل های وسط اتاق اشاره کردم: _بیا بشین... تو همون قدم ایستاد: _یه سری کار عقب افتاده دارم، باید با چند تا شرکت تماس بگیرم... و این یعنی نمیخواست زیاد اینجا بمونه و برام عجیب هم بود! نگاهم و تو صورتش چرخوندم، حالش حال همیشگی نبود و چشم هاش غمگین به نظر میرسید که ابرویی بالا انداختم: _چیزی شده؟ اگه از بابت اتفاقی که اون شب برات افتاد و حرف هایی که بهم زدی و کاری که تو بیمارستان کردی ناراحتی باید بگم که... نزاشت حرفم تموم شه و تخس جواب داد: _بخاطر هیچکدوم از اینا ناراحت نیستم چشمام از تعجب گرد شد، بد جوری ضایع شده بودم و حالا که از هیچکدوم از این قضایا ناراحت هم نبود چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسید الا اینکه من و مقصر اون شب و اون اتفاق بدونه و حالا توقع معذرت خواهی ازم داشته باشه که صدایی تو گلو صاف کردم: _پس چی؟ من حتما پیگیری میکنم و ته تو ماجرارو در میارم که رویا یا هرکس دیگه ای چرا اون نوشیدنی و به خوردت داره این بار سری به اطراف تکون داد و در عین تعجبم پوزخندی زد: