eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
357 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
آقا دعا کنید که در زندگی‌مان باشیم ای ذخیره حق یاور شما ای چشمه زلال الهی ظهور کن ماتشنه‌ایم، تشنه لب کوثر شما 🔸شاعر:قاسم نعمتی فرج مولا صلواتـــــــ
❤️ 😍 گفت و از آشپزخونه زد بیرون که ب استرس مسخره ای یه کمی پوست لبم و جوییدم و بعد سینی چای به دست از آشپزخونه زدم بیرون... سینی چای و رو میز گذاشتم و رو مبل کنار محسن نشستم، بابا داشت اخبار گوش میداد و مامان هم داشت چای برای خودش و بابا برمیداشت و حواسشون به ما نبود که محسن با صدای آرومی گفت: _کی بریم؟ بی اینکه نگاهش کنم جواب دادم: _رفتنمون منتفیه متعجب سر چرخوند سمتم که ادامه دادم: _قراره تو بمونی اینجا! چهره متعجبش جلو چشمام رنگ تعجب بیشتری گرفت: _یعنی چی؟ شونه ای بالا انداختم: _یعنی شب اینجایی! حرفمون با غر زدنای بابا به جون اخبار نصفه نیمه موند و بابا همینطور که غر میزد شبکه رو عوض کرد: _این تلویزیونم دیگه هیچی نداره مامان کنترل و از دست بابا کشید و تلویزیون و خاموش کرد و بعد هم روی میز عسلی گذاشتش: _وقتی هیچی نداره چایت و بخور بعدشم بشین با آقا محسن گپ بزن امشب اینجا میمونه! بابا با تعجب به محسن چشم دوخت: _جدی؟ محسن که نمیدونست چی بگه افتاد به تته پته: _نه... آره... نمیدونم والا! مامان خندید و گفت: _حاج آقا و پسرشون که رفتن سفر آقا محسن تنها مونده گفتم امشب و بمونه همینجا تا ببینیم چطور میشه بابا سری به نشونه تایید حرفهای مامان تکون داد: _خیلی هم عالی... همینجاهم بساط خواب و به راه میکنم و حسابی گپ میزنیم باهم محسن جان! گل بود به سبزه نیز آراسته شد، مامان و بابا سیستم خوبی برامون چیده بودن و حالا محسن قرار بود کنار بابا بخوابه! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨امام علی علیه‌السلام فرمودند: هر كس امر به معروف كند به مؤمن نيرو مى بخشد و هر كس نهى از منكر نمايد بينى منافق را به خاك ماليده و از مكر او در امان مى ماند.✨
شیرین تر از نـامِ شما،امکان‌نــدارد... مخروبه باشد هر دلی جانان‌نـــدارد... جـانِ مـن و جـانـانِ مـن ،مهــدیِ‌زهـرا... قلبم به جز صاحب زمان سلطــان‌ندارد....❤️ فرج مولا صلواتـــــــ
‹🦋🌿› یک فرهنگ است که شهدا نیز به به آن افتخار میکنند...:)))❤️ 『
❤️ 😍 محسن که هنوز اخماش توهم بود اومد سمتم و دستم و گرفت و برد سمت ماشین و با همین بهم ریختگیش در و برام باز کرد و تو ماشین نشوندم و بعد خودش سوار شد بهم ریخته بود و باید آرومش میکردم که گفتم: _عزیزم... با صدای بلندش حرفم و قطع کرد: _صدبار بهت گفتم درست برو درست بیا درست لباس بپوش آرایش نکن ولی گوش نکردی...حتما باید یه بی ناموس اینطوری راه بیفته دنبالت که منو بفهمی؟که بفهمی وقتی میگم اینکارارو نکن برای خودم نمیگم و میخوام مواظب تو باشم؟ گفت و قبل از اینکه من بخوام حرفی بزنم ماشین و به حرکت درآورد، با چند ثانیه سکوت گفتم: _باشه حق باتوعه ولی... لبخندی زدم و با لحن مهربون تر ادامه دادم: _ولی بیا امشب و خراب نکنیم...کلی تو اینترنت گشتم تا بتونم واست مرغ سخاری درست کنم نوش جان کنی! حرفام یه کمی نرمش کرده بود که این بار صداش پایین تر اومد: _بمونه واسه فردا ناهار امشب میخوام ببرمت رستوران! با خوشحالی دستام و بهم کوبیدم: _آخ جون...از کجا فهمیدی هوس بختیاری کردم؟گذرا نگاهم کرد: _تا الان که داشتی از مرغ سخاری میگفتی خوشحالیم فروکش کرد و تو صندلی جمع شدم: _خب اون واسه قبل رستوران بود آروم خندید: _زرنگی دیگه افتخار آمیز گفتم: _ در جریانم برای بار دوم نگاهش چرخید سمتم: _برگرد رو صندلی عقب یه چیزی گذاشتم با تعجب برگشتم و بادیدن با دیدن باکس مشکی بزرگی که در قرمزش و جنس چرم طورش حسابی شیک و قشنگش کرده بود گفتم: _این چیه؟ جواب داد: _یه هدیست برای تو ذوق زده نگاهش کردم: _هدیه؟برای من؟ و باکس و برداشتم و برگشتم سمت محسن که گفت: _امیدوارم خوشت بیاد...حالا بازش کن! لبخند گله گشاد رو لبم همچنان باقی بود که بازش کردم و با دیدن رز های خوشگل سرخ و جعبه ساعتی که وسطشون قرار داشت ابرویی بالا انداختم: _وای رز سرخ! محسن با خنده گفت: _خداروشکر تا اینجاش و که دوست داشتی آروم خندیدنم و این بار جعبه ساعت و باز کردم و با دیدن ساعت بند استیل نقره ای رنگ با صفحه خاکستری که از وجناتش معلوم بود گرون بهاست با ذوق و شوق فراتری از جعبه بیرون آوردمش و گفتم: _این خیلی خوشگله محسن... و زل زدم بهش : _خیلی! لبخند به لب داشت: _هدیه کوچیکیه اما امیدارم دوستش داشته باشی در اقدامی جوگیرانه با مشت زدم به بازوش: _اسکول اینکه عالیه! و نگاهم به سمت ساعت چرخید که تازه فهمیدم چه گندی زدم و با چشم های گرد شده سرم و چرخوندم سمت محسن که لب زد: _چی؟ نمیدونستم چی بگم که سرم و انداختم پایین و گفتم: _هیچی خنده اش گرفته بود: _خب حالا نمیخواد آب شی..نشنیده میگیرم با انرژی سر بلند کردم: _برو بابا! و گفتوگوی مسخرمون تا رسیدن به رستوران ادامه پیدا کرد.... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
┄┅─✵💝✵─┅┄ چه زیباست که هر صبح همراه با خورشید به خدا سلام کنیم💚 نام خدا را نجوا کنیم و آرام بگوییم الهی به امید تو💚
1_414483086.mp3
1.22M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 💚 📖 با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الفرج🌤 ‌┄┄┅┅┅❅❁❁❁❅┅┅┅┄┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌❄️ ❄️
❤️ 😍 انقدر این قضیه برام خنده دار بود که اصلا به محسن نگاه نکردم میدونستم الان لب و لوچش آویزونه و تو تعارف حتی نمیتونه بره خونه خودشون و اگه نگاهش کنم یهو از خنده میترکم! محسن ناچار جواب داد: _دست شما درد نکنه! فنجونارو جمع کردم و رفتم تو آشپزخونه و دستم و گاز گرفتم و حسابی خندیدم که صدای آروم محسن به گوشم خورد: _زهرمار! خنده هام قطع شد و جواب دادم: _به من چه خب! تو دید بابا اینا نبودیم که تکیه داد به کابینت: _حالا چیکار کنیم؟ بیخیال شونه ای بالا انداختم: _هیچی... عین یه پسرخوب میخوابی پیش بابا خیلی هم بهت خوش میگذره چشم غره ای بهم اومد که ادامه دادم: _به جون محسن! فقط یه کم خر و پف میکنه که قابل تحمله نفس عمیقی کشید و چیزی نگفت که آروم خندیدم: _شب خوبی و برات آرزومندم کلافه سری تکون داد: _هرچی میکشم از دست تو میکشم! و از آشپزخونه رفت بیرون... آخر شب بود حرفهای بابا عملی شد و حالا من تو اتاق خودم بودم مامان تو اتاق خودشون اما بابا و محسن دوتایی پایین بودن! کرم نرم کننده پوستم و به صورتم زدم و خمیازه کشون خودم و انداختم رو تخت و همزمان صدای ویبره گوشیم و شنیدم، محسن برام یه پیام فرستاده بود. سریع پیام و باز کردم و خوندمش: 'خوابیدی؟' جواب دادم: 'نه هنوز...شما چی؟' سریع جواب داد: 'بابات کم کم داره چرت میزنه' بی اختیار داشتم میخندیدم که پیام دیگه ای برام فرستاد: 'نخوابی!' متعجب جواب دادم: 'چرا؟' پیام بعدی برام اومد: 'میخوام بیام بالا' آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم، نمیدونستم چجوری قراره بیاد اینجا و همین باعث خشکیدن لبخند رو لبم شد... یک ساعت از اینور به اونور شدم و هی بلند شدم نشستم اما فعلا خبری از محسن نبود، ساعت از دو میگذشت که رفتم جلو آینه و نگاهی به خودم انداختم، از بیخوابی داشتم تلف میشدم و محسن قصد اومدن نداشت! گوشی و برداشتم و خواستم بهش پیام بدم که پیش دستی کرد و یه پیام برام فرستاد، تند و سریع پیام و باز کردم و خوندم: 'الی من سر پله هام' رفتم سمت در اتاق و آروم بازش کردم، تو فضای تاریک خونه نصفه نیمه میدیدمش که یهو بابا صدای رعب آوری تو خونه ایجاد کرد، صدایی که باعث شد محسن چند تا پله بره پایین و من در اتاق و ببندم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
امام صادق (ع) فرمودند: سنگین ترین عملی که روز قیامت در ترازوی اعمال قرار داده می‌شود، صلوات بر حضرت حمد ﷺ و اهل‌بیت گرامی ایشان علیهم‌السلام می‌باشد.
🌿⃟🧚‍♂¦⇢ چادرت مےتواند قشنگترین سر خط خبر ها باشد وقتے طُ میتوانے قشنگترین تیترِ دیدن خـدا باشے:)💛 『
❤️ 😍 نگاهش از رو لبام به سمت چشمام کشیده شد و تهدید وار نگاهم کرد: _نه عزیزم تو اینجوری آدم نمیشی باید با کمربند بیفتم به جونت که کلا آرایش و لوازم آرایشی از حافظت پاک شه! میگفت و میخندید که ادای خنده هاش و درآوردم: -هرهر هر.... منم وایمیستم نگاهت میکنم! دستی تو ریش های تیرش کشید: _کار دیگه ای ازت برمیاد؟ اسمش و کشید صدا زدم: _محسن! آروم خندید: _خب حالا شوخی کردم... ولی به حرفام گوش کن چشمکی بهش زدم: _تااونجا که عوضم نکنه حتما! خیره تو چشمام سرش و به اطراف تکون داد: _حداقل جلو خانوادم و آشناها دلم به رحم اومد و دوباره گفتم: _چشم سعیم و میکنم، حالا بخوابم؟ با چشمای گرد شده نگاهم کرد: _بخوابی؟ و دستش و نوازشوار رو گردنم و پشت موهام کشید: _به همین زودی؟ باز نگاهش داشت مثل بعدظهر میشد... چشم هام و بستم حتی قشنگ تر از دفعه قبل منو بوسید. حرفمو و شنید که عصر هم شنیده بود و بهم قول داده بود تا روزی که خودم نخوام هیچ کار بیشتری انجام نمیده و همین باعث شد تا با خیال راحت این بار من آغازگر بوسه هامون باشم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟