صآحِبِ دلِ مَن تآ ابد 🍷
فقط خودتیو خودتیو خودت ...💕🍷
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
#تُ را به آن دلیل دوست دارم
که نامش زندگیست... 💕🍷💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_104 _ يعني با هيچكس نبودي؟ ابرويي بالا انداخت: _ نه،اوني كه اونشب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_105
_ چشمام بستست!
كه سرش و از روي شونم برداشت و همينطور كه دست هاش دور كمرم حلقه شده بود لب زد:
_ حالا قدم بردار،بدون اينكه چشمات و باز كني
با چشماي بسته آروم آروم همراهِ عمادي قدم برداشتم كه محكم گرفته بودم و با حالت خنده داري من و به سمت جايي كه نميدونستم كجاست هدايت ميكرد...
دستش دور كمرم سفت شد و تو گوشم گفت:
_ خيلي خب،حالا ميتوني چشمات و باز كني!
و بعد حلقه ي دست هاش از كمرم باز شد كه چشمام و باز كردم و با ديدن آشپزخونه ي پر از ظرفاي كثيف چشمام چارتا شد و به سمت عماد برگشتم كه دست به سينه،با يه لبخند گشاد زل زده بود بهم:
_اينم از سوپرايزي كه واست تعريف كردم!
و زد زير خنده كه كلافه گفتم:
_ مردمم سوپرايز ميكنن،توهم سوپرايز كردي...واقعا مرسي!
همينطور كه ميخنديد شروع كرد به بالا دادن آستين هاي پيرهنش و درحالي كه به سمت ظرفشويي ميرفت گفت:
_ بيا مشغول شو كه استثناعا امشب بتونيم بخوابيم!
با اينكه هيچوقت علاقه اي به كار و فعاليت نداشتم و هميشه دلم ميخواست رو تخت گرم و نرمم باشم،اما نذاشتم عماد دست تنها بمونه و شالم و دور سرم پيچيدم و آستيناي مانتوم و دادم بالا و دست به كمر جلوش وايسادم:
_ خب من بايد چيكار كنم؟!
نگاهي به سرتاپام انداخت:
_ شلوارتم بزن بالا
متعجب نگاهش كردم كه ادامه داد:
_ اينطور كه تو ژست گرفتي،بيشتر آماده ي فرش شستني
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_105 _ چشمام بستست! كه سرش و از روي شونم برداشت و همينطور كه دست ه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_106
و خنديد كه با حرص چشم ازش گرفتم و كنارش جلوي ظرفشويي ايستادم و خواستم شروع به شستن فنجون ها بكنم كه همزمان با من عماد هم دستش و برد سمت فنجونا و همين باعث شد تا اولين دسته گل و آب بديم و يه فنجون فدا كنيم!
صداي خورد شدن فنجون باعث شده بود تا يه چشمم و ببندم و با چشم ديگم به عماد نگاه كنم كه سري واسم تكون داد:
_ نه،مثل اينكه تو عهد كردي فنجوناي كافه رو ناكار كني دست و پا چلفتي!
از اينكه دست و پا چلفتي صدام زده بود بدجوري زورم گرفت و خواستم بهش ثابت كنم مثلا بچه زرنگم و شير آب رو باز كردم اما از شانس بدم شير آب خراب بود و با فشار روي بشقابايي كه كف ظرفشويي بودن باز شد و همين كافي بود براي اينكه آب از رو بشقابا پخش شه تو سر و صورت خودم و عماد...!
هردومون داشتيم زير قطره هاي آب خيسِ خالص ميشديم و انگار دستامون از كار افتاده بود كه مثل گوسفندي كه تو گرمايِ تابستون روش آب سرد باز ميكنن داشتيم زير آب به زور پلك ميزديم و صورتمون و تكون ميداديم كه يه دفعه عماد شير آب و بست و با چشمايي كه ازش خون ميباريد نگاهم كرد كه آب دهنم و قورت دادم و گفتم:
_ سوپرايز!اينم سوپرايز من بود
و يه لبخند ضايع تحويلش دادم كه انگشت اشارش و به نشونه ي تهديد بالا آورد:
_برو يلدا...برو بيرون
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
کاشکی
سر بشکند
پا بشکند
دل نشکند...!
#مهدی_اخوان_ثالث
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
ʟɪғᴇ ɢᴀs ɴᴏ ʀᴇᴍᴏᴛᴇ,
ɢᴇᴛ ᴜᴘ ᴀɴᴅ ᴄʜᴀɴɢᴇ ɪᴛ ʏᴏᴜʀsᴇʟғ.
زندگی ریموت نداره ....
پاشو و خودت تغییرش بده
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣