eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
360 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
چگونه از تو بگذرم وقتی همین ❣ دوست داشتنت مرا زنده نگه داشته :)💕🍷💕 ‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎┄•●❥ @Cafe_Lave
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_103 يه جا كه كلي به هم ريختست و احتياج به ياري گرمِ شما داره و د
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _ يعني با هيچكس نبودي؟ ابرويي بالا انداخت: _ نه،اوني كه اونشب گفتي بهش سلام برسون يكي از دانشجوهام بود كه التماسِ نمره داشت و البته منم خوب جوابش و دادم فقط نگاهش كردم... برام عجيب بود اما انگار از اينكه فهميده بودم با كسي نبوده حس خوبي پيدا كرده بودم! حسي كه دليلش و نميدونستم...! غرق همين افكار بي سر و ته بودم كه باضربه اي كه به شونم زد به خودم اومدم: _ نه مثل اينكه تو واقعا عاشقي! متعجب نگاهش كردم كه شونه اي بالا انداخت: _ عشقِ من كور و كرت كرده كه دوساعته دارم ميگم رسيديم پياده شو باز مثل چي زل زدي به يه نقطه ي نامشخص! چپ چپ نگاهش كردم: _ خوابم گرفته بود در ماشين و باز كرد: _ تو كه راست ميگي! با خنده از ماشين پياده شدم و بعد از اينكه در كافه رو باز كرد دوتايي رفتيم تو... نگاهي به كافه انداختم كه فقط چندتا صندلي بهش اضافه شده بود و همچين نامرتبم نبود و گفتم: _ واسه دوتا دونه صندلي من و كشوندي اينجا؟ پشت سرم صداي قدم هاش و ميشنيدم... قدم هايي كه هر لحظه بهم نزديك تر ميشد و حالا وقتي درست پشت سرم رسيد خواستم برگردم به سمتش كه با قفل شدن دست هاش دور كمرم و بعد قرار گرفتن سرش روي شونه ام مانعم شد: _ اون ديگه يه سوپرايزه! خواستم حرفي بزنم كه ادامه داد،چشمات و ببند و تا وقتي كه نگفتم باز نكن. با يه حالت هيجاني جواب دادم : _ اذيتم نكن عماد كه هيسي گفت و ادامه داد: _ چشمات و ببند پلكام و روي هم گذاشتم: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
بی تو بیزارم از این آدم بی صبر و قرار❣ باید از دست خودم ❣ پا بگذارم به فرار...💕🍷💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
"تـو" هـمـانۍ ڪـہ🍷 تـوانـے بـڪـشـانـے دل مـا را🍷 بـہ جـهـانـے ڪـہ دلـمـ مـیـخـواهـد💕🍷💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
دلم به تو خوشه😍🍷 دلبر جان ...🍃🌸💕🍷💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
صآحِبِ دلِ مَن تآ ابد 🍷 فقط خودتیو خودتیو خودت ...💕🍷 ┄•●❥ @Cafe_Lave
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
را به آن دلیل دوست دارم که نامش زندگیست... 💕🍷💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_104 _ يعني با هيچكس نبودي؟ ابرويي بالا انداخت: _ نه،اوني كه اونشب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _ چشمام بستست! كه سرش و از روي شونم برداشت و همينطور كه دست هاش دور كمرم حلقه شده بود لب زد: _ حالا قدم بردار،بدون اينكه چشمات و باز كني با چشماي بسته آروم آروم همراهِ عمادي قدم برداشتم كه محكم گرفته بودم و با حالت خنده داري من و به سمت جايي كه نميدونستم كجاست هدايت ميكرد... دستش دور كمرم سفت شد و تو گوشم گفت: _ خيلي خب،حالا ميتوني چشمات و باز كني! و بعد حلقه ي دست هاش از كمرم باز شد كه چشمام و باز كردم و با ديدن آشپزخونه ي پر از ظرفاي كثيف چشمام چارتا شد و به سمت عماد برگشتم كه دست به سينه،با يه لبخند گشاد زل زده بود بهم: _اينم از سوپرايزي كه واست تعريف كردم! و زد زير خنده كه كلافه گفتم: _ مردمم سوپرايز ميكنن،توهم سوپرايز كردي...واقعا مرسي! همينطور كه ميخنديد شروع كرد به بالا دادن آستين هاي پيرهنش و درحالي كه به سمت ظرفشويي ميرفت گفت: _ بيا مشغول شو كه استثناعا امشب بتونيم بخوابيم! با اينكه هيچوقت علاقه اي به كار و فعاليت نداشتم و هميشه دلم ميخواست رو تخت گرم و نرمم باشم،اما نذاشتم عماد دست تنها بمونه و شالم و دور سرم پيچيدم و آستيناي مانتوم و دادم بالا و دست به كمر جلوش وايسادم: _ خب من بايد چيكار كنم؟! نگاهي به سرتاپام انداخت: _ شلوارتم بزن بالا متعجب نگاهش كردم كه ادامه داد: _ اينطور كه تو ژست گرفتي،بيشتر آماده ي فرش شستني 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_105 _ چشمام بستست! كه سرش و از روي شونم برداشت و همينطور كه دست ه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 و خنديد كه با حرص چشم ازش گرفتم و كنارش جلوي ظرفشويي ايستادم و خواستم شروع به شستن فنجون ها بكنم كه همزمان با من عماد هم دستش و برد سمت فنجونا و همين باعث شد تا اولين دسته گل و آب بديم و يه فنجون فدا كنيم! صداي خورد شدن فنجون باعث شده بود تا يه چشمم و ببندم و با چشم ديگم به عماد نگاه كنم كه سري واسم تكون داد: _ نه،مثل اينكه تو عهد كردي فنجوناي كافه رو ناكار كني دست و پا چلفتي! از اينكه دست و پا چلفتي صدام زده بود بدجوري زورم گرفت و خواستم بهش ثابت كنم مثلا بچه زرنگم و شير آب رو باز كردم اما از شانس بدم شير آب خراب بود و با فشار روي بشقابايي كه كف ظرفشويي بودن باز شد و همين كافي بود براي اينكه آب از رو بشقابا پخش شه تو سر و صورت خودم و عماد...! هردومون داشتيم زير قطره هاي آب خيسِ خالص ميشديم و انگار دستامون از كار افتاده بود كه مثل گوسفندي كه تو گرمايِ تابستون روش آب سرد باز ميكنن داشتيم زير آب به زور پلك ميزديم و صورتمون و تكون ميداديم كه يه دفعه عماد شير آب و بست و با چشمايي كه ازش خون ميباريد نگاهم كرد كه آب دهنم و قورت دادم و گفتم: _ سوپرايز!اينم سوپرايز من بود و يه لبخند ضايع تحويلش دادم كه انگشت اشارش و به نشونه ي تهديد بالا آورد: _برو يلدا...برو بيرون 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۹