چگونه از تو بگذرم وقتی همین ❣
دوست داشتنت مرا زنده نگه داشته :)💕🍷💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_103 يه جا كه كلي به هم ريختست و احتياج به ياري گرمِ شما داره و د
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_104
_ يعني با هيچكس نبودي؟
ابرويي بالا انداخت:
_ نه،اوني كه اونشب گفتي بهش سلام برسون يكي از دانشجوهام بود كه التماسِ نمره داشت و البته منم خوب جوابش و دادم
فقط نگاهش كردم...
برام عجيب بود اما انگار از اينكه فهميده بودم با كسي نبوده حس خوبي پيدا كرده بودم!
حسي كه دليلش و نميدونستم...!
غرق همين افكار بي سر و ته بودم كه باضربه اي كه به شونم زد به خودم اومدم:
_ نه مثل اينكه تو واقعا عاشقي!
متعجب نگاهش كردم كه شونه اي بالا انداخت:
_ عشقِ من كور و كرت كرده كه دوساعته دارم ميگم رسيديم پياده شو باز مثل چي زل زدي به يه نقطه ي نامشخص!
چپ چپ نگاهش كردم:
_ خوابم گرفته بود
در ماشين و باز كرد:
_ تو كه راست ميگي!
با خنده از ماشين پياده شدم و بعد از اينكه در كافه رو باز كرد دوتايي رفتيم تو...
نگاهي به كافه انداختم كه فقط چندتا صندلي بهش اضافه شده بود و همچين نامرتبم نبود و گفتم:
_ واسه دوتا دونه صندلي من و كشوندي اينجا؟
پشت سرم صداي قدم هاش و ميشنيدم...
قدم هايي كه هر لحظه بهم نزديك تر ميشد و حالا وقتي درست پشت سرم رسيد خواستم برگردم به سمتش كه با قفل شدن دست هاش دور كمرم و بعد قرار گرفتن سرش روي شونه ام مانعم شد:
_ اون ديگه يه سوپرايزه!
خواستم حرفي بزنم كه ادامه داد،چشمات و ببند و تا وقتي كه نگفتم باز نكن.
با يه حالت هيجاني جواب دادم :
_ اذيتم نكن عماد
كه هيسي گفت و ادامه داد:
_ چشمات و ببند
پلكام و روي هم گذاشتم:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
بی تو بیزارم از این آدم بی صبر و قرار❣
باید از دست خودم ❣
پا بگذارم به فرار...💕🍷💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
"تـو" هـمـانۍ ڪـہ🍷
تـوانـے بـڪـشـانـے دل مـا را🍷
بـہ جـهـانـے ڪـہ دلـمـ مـیـخـواهـد💕🍷💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
صآحِبِ دلِ مَن تآ ابد 🍷
فقط خودتیو خودتیو خودت ...💕🍷
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
#تُ را به آن دلیل دوست دارم
که نامش زندگیست... 💕🍷💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_104 _ يعني با هيچكس نبودي؟ ابرويي بالا انداخت: _ نه،اوني كه اونشب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_105
_ چشمام بستست!
كه سرش و از روي شونم برداشت و همينطور كه دست هاش دور كمرم حلقه شده بود لب زد:
_ حالا قدم بردار،بدون اينكه چشمات و باز كني
با چشماي بسته آروم آروم همراهِ عمادي قدم برداشتم كه محكم گرفته بودم و با حالت خنده داري من و به سمت جايي كه نميدونستم كجاست هدايت ميكرد...
دستش دور كمرم سفت شد و تو گوشم گفت:
_ خيلي خب،حالا ميتوني چشمات و باز كني!
و بعد حلقه ي دست هاش از كمرم باز شد كه چشمام و باز كردم و با ديدن آشپزخونه ي پر از ظرفاي كثيف چشمام چارتا شد و به سمت عماد برگشتم كه دست به سينه،با يه لبخند گشاد زل زده بود بهم:
_اينم از سوپرايزي كه واست تعريف كردم!
و زد زير خنده كه كلافه گفتم:
_ مردمم سوپرايز ميكنن،توهم سوپرايز كردي...واقعا مرسي!
همينطور كه ميخنديد شروع كرد به بالا دادن آستين هاي پيرهنش و درحالي كه به سمت ظرفشويي ميرفت گفت:
_ بيا مشغول شو كه استثناعا امشب بتونيم بخوابيم!
با اينكه هيچوقت علاقه اي به كار و فعاليت نداشتم و هميشه دلم ميخواست رو تخت گرم و نرمم باشم،اما نذاشتم عماد دست تنها بمونه و شالم و دور سرم پيچيدم و آستيناي مانتوم و دادم بالا و دست به كمر جلوش وايسادم:
_ خب من بايد چيكار كنم؟!
نگاهي به سرتاپام انداخت:
_ شلوارتم بزن بالا
متعجب نگاهش كردم كه ادامه داد:
_ اينطور كه تو ژست گرفتي،بيشتر آماده ي فرش شستني
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_105 _ چشمام بستست! كه سرش و از روي شونم برداشت و همينطور كه دست ه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_106
و خنديد كه با حرص چشم ازش گرفتم و كنارش جلوي ظرفشويي ايستادم و خواستم شروع به شستن فنجون ها بكنم كه همزمان با من عماد هم دستش و برد سمت فنجونا و همين باعث شد تا اولين دسته گل و آب بديم و يه فنجون فدا كنيم!
صداي خورد شدن فنجون باعث شده بود تا يه چشمم و ببندم و با چشم ديگم به عماد نگاه كنم كه سري واسم تكون داد:
_ نه،مثل اينكه تو عهد كردي فنجوناي كافه رو ناكار كني دست و پا چلفتي!
از اينكه دست و پا چلفتي صدام زده بود بدجوري زورم گرفت و خواستم بهش ثابت كنم مثلا بچه زرنگم و شير آب رو باز كردم اما از شانس بدم شير آب خراب بود و با فشار روي بشقابايي كه كف ظرفشويي بودن باز شد و همين كافي بود براي اينكه آب از رو بشقابا پخش شه تو سر و صورت خودم و عماد...!
هردومون داشتيم زير قطره هاي آب خيسِ خالص ميشديم و انگار دستامون از كار افتاده بود كه مثل گوسفندي كه تو گرمايِ تابستون روش آب سرد باز ميكنن داشتيم زير آب به زور پلك ميزديم و صورتمون و تكون ميداديم كه يه دفعه عماد شير آب و بست و با چشمايي كه ازش خون ميباريد نگاهم كرد كه آب دهنم و قورت دادم و گفتم:
_ سوپرايز!اينم سوپرايز من بود
و يه لبخند ضايع تحويلش دادم كه انگشت اشارش و به نشونه ي تهديد بالا آورد:
_برو يلدا...برو بيرون
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۹