عشق است و
همین لذتِ رسواییِ عالم!
عاشق که شوی،
عقل به سَر راه ندارد...!
#پروانه_حسینی
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_138 _ تو يكي ديگه اصلا حرف نزن كه هيچوقت يادم نميره تا ديدي اين اس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_139
دستم و گرفته بودم جلو دهنم و ميخنديدم كه مبادا حراصت محترم برسن و ممنوع التحصيل شم و پونه كه ديگه داشت از شدت خنده از حال ميرفت پشت سرهم نفسش و عميق بيرون ميفرستاد و زير لب ميگفت 'تو روحت يلدا'!
چشم هام رو كه حالا به خاطر خنده ي زياد ازشون اشك ميومد و پاك كردم و از روي نيمكت بلند شدم:
_پاشو بريم پونه ي ديوونه!
چشم غره اي اومد و بلند شد:
_صدبار بهت گفتم به من نگو ديوونه!
پوفي كشيدم و همينطوري كه راه افتاده بودم جواب دادم:
_خب اگه بگم پونه ي رواني كه ديگه قافيه نداره!
و آروم خنديدم كه ديدم صداي پونه نمياد!
متعجب ايستادم و به سمت عقب برگشتم كه ديدم پونه همونجا ايستاده و داره با بيتا حرف ميزنه!
دختره ي زيگيل جرئت حرف زدن با من و نداشت و مثل هميشه پونه رو كرده بود واسطه!
كلافه رفتم و كنار پونه وايسادم و ابرويي بالا انداختم:
_ چيشده؟
كه پونه پوزخندي زد:
_ بگو ديگه زبون درازت و موش خورد؟
و آروم خنديد كه بيتا از مقنعش گرفت و خواست چيزي بگه كه نيشگوني از دستش گرفتم و همين باعث شد تا صداش در بياد و دست قناصش از رو مقنعه پونه بيفته!
حسابي داشتيم از خجالت هم درميومديم كه با شنيدن صداي فرزين از هم جدا شديم
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
نسپارم دل خود را ❣
به کسی غیر از تو ❣
تو شدی حافظ دل ❣
غیر نخواهم دیگر ...💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_139 دستم و گرفته بودم جلو دهنم و ميخنديدم كه مبادا حراصت محترم برس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_140
_چته وحشي؟نبينم به بيتا نزديك شده باشي؟
دماغم و بالا كشيدم و درحالي كه كيفم و رو شونم مينداختم به سمت فرزين رفتم:
_تو چرا آدم نميشي؟حتما بايد دوباره پخش زمينت كنم تا حالت جا بياد؟!
و زدم زير خنده كه اين بار فرزين خان به من نزديك تر شد و گفت:
_برو جوجه!برو آب و بريز اونجاييت كه ميسوزه
و پوزخندي زد كه خواستم با حرف سنگين تري دهنش و گل بگيرم اما با شنيدن صداي مردونه و كلفتي فاتحم و خوندم و به سمت صدا برگشتم:
_اينجا چه خبره؟!
با ديدن حراصت آب دهنم و با صدا قورت دادم و حرفي نزدم كه اونيكي با صداي بلند گفت:
_حجابتون و رعايت كنيد!
و همين باعث شد تا من و پونه و بيتا همزمان مقنعه هامون و بكشيم جلو و اميرعلي و فرزين دكمه هاي پيرهنشون و تا گلو ببندن!
فرزين زير لب معذرت خواهي كرد و همراه اميرعلي راه افتاد تا بره كه با صداي يارو سرجاش خشك شد:
_كجا بااين عجله؟!همگي دفتر حراصت تا تكليفتون و مشخص كنيم...
مثل اينكه اوضاع بدجوري بيخ پيدا كرده بود كه لب و لوچه ي هممون آويزون شده بود و پشيموني از دعوا تو محوطه دانشگاه و در حضور برادران عزيز حراصت تو چشمامون موج مكزيكي ميرفت!
به ناچار پشت سرشون راه افتاديم كه يه دفعه عماد جلومون ظاهر شد و بعد از اينكه با اخم نگاهي به من انداخت روبه اون آقايون محترم گفت
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_140 _چته وحشي؟نبينم به بيتا نزديك شده باشي؟ دماغم و بالا كشيدم و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_141
_اين بار و كاريشون نداشته باشيد
اونكه خشن تر و بداخلاق تر بود جواب داد:
_دانشجوها بدجوري پررو شدن آقاي دكتر و بايد بهشون فهموند اينجا هرغلطي نميتونن بكنن اما خب حالا كه شما ميگيد مشكلي نيست!
كه عماد لبخند مصنوعي اي تحويلش داد و بعد با نگاهش بهم فهموند كه بزنم به چاك!
دست پونه رو گرفتم و بي هيچ حرفي راه افتاديم سمت پاركينگ و به سرعت برق و باد سوار ماشين شديم و راه افتاديم كه پونه شونه اي بالا انداخت و گفت:
_ شوهر آدم استادش باشه خوبه ها!
و ريز ريز خنديد كه جواب دادم:
_اولا شوهرم نيست دوما اون الان همه چيز و از چشم من ميبينه و تبديل به يه گاو وحشي ميشه!
و سري تكون دادم كه صداي خنده ي پونه بالاتر رفت:
_گوسفند بود چيشد پس؟
پشت چراغ قرمز ماشين و متوقف كردم و به سمتش برگشتم:
_يه مرد فقط گاهي اوقات گوسفنده و در بيشتر مواقع يه گاوه!يه گاو وحشي
و شكلكاي مسخره اي درآوردم كه دستش و گذاشت رو صورتم و به سمت عقب هولم داد:
_اين برداشت توعه،مهران من كه فرشتست!
خنديدم:
_اميدوارم بعدا نشه فرشته ي عذاب...
و به خنده هام ادامه دادم كه حالا پونه ام كم آورده بود و هم پاي من ميخنديد...
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_141 _اين بار و كاريشون نداشته باشيد اونكه خشن تر و بداخلاق تر بود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_142
جلوي يه مزون لباس عروس ماشين و نگهداشته بودم و با دهن باز لباس عروساي پشت ويترين و نگاه ميكرديم كه از وضعيتمون خندم گرفت و دست به سينه برگشتم سمت پونه:
_حالا خوبه دوتا سيبيل كلفت به عنوان شوهر اومدن تو زندگيمون و با حسرت داريم لباس عروس نگاه ميكنيم
كه پونه تازه به خودش اومد و چشم از لباس عروسا گرفت:
_پس واسه شما سوري و الكي بود كه؟
شونه اي بالا انداختم:
_حالا كه بازي تموم نشده پس يه همسر موقت دارم!
و زدم زير خنده كه نفس و فوت كرد تو صورتم و دستم و گرفت:
_ حالا كه فعلا يه همسر داري موقتا چطوره يه بيرون بريم باهم هوم؟
از حركت ايستادم و گفتم:
_بيرون؟من و عماد،تو و مهران؟!
و متعجب نگاهش كردم كه سري به نشونه ي تاييد تكون داد و حرفم و تكرار كرد:
_تو و عماد من و مهران!
كه از خنده تركيدم:
_ولي عماد گفته كه كسي چيزي از ماجرا نفهمه!
و با رسيدن به ماشين در و باز كردم و ادامه دادم:
_توهم جزو همون كلاسي پونه ي ديوونه!
و نشستيم تو ماشين كه جواب داد:
_ميكشمت يلدا پس ميخواي تنها بياي جشن عقدِ من؟
اوهومي گفتم و ماشين و روشن كردم:
_تنهاي تنها!
كه جواب داد:
_همين امروز ميري به عماد ميگي كه پونه همه چي و ميدونه و آخر هفته جسن عقدشه وگرنه من ميدونم و تو
آروم خنديدم
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#خدایاشکرت ❣
واسه اینکه کسیو تو راه زندگیم قرار دادی❣
که هر لحظه از عمرم وقتی در کنارشم❣
احساس خوشبختی میکنم 😍💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣