eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
361 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 بعد از كش و قوس هاي فراوان بالاخره رسيديم به مقصد اصلي! ماشين و يه گوشه پارك كردم و همزمان با تنظيم عينك آفتابيم روي سرم خطاب به پونه گفتم: _تكون بده! كه با خنده تكوني به بدنش داد و يه رقص كوچولو اومد: _دادم! با شيطنت خنديدم و چشم و ابرويي براش اومدم: _باشه ولي اينجا جاش نبود! و بلند تر از قبل خنديدم كه 'زهرمار'ي نثارم كرد و بعد از ماشين پياده شد. بيخيال همه ي عالم و آدم راه ميرفتيم اما هنوز چندتا قدم بيشتر برنداشته بوديم كه آقاي جوادي (از بزرگانِ (البته از نظر فيزيكي)حراست) جلومون سبز شد و نگاهي به سرتا پاي من و پونه انداخت و با اخمي كه ابروهاي مشكي پر پشت ِ تا نوك بينيش و كلفت تر از هروقتي نشون ميداد گفت: _خانما عروسي عمشون تشريف آوردن؟ كه باز اين طبع شيرين من فعال شد و چشمي به اطراف چرخوندم و با لبخند دندون نمايي گفتم: _إ شماهم دعوتيد؟ 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_272 بعد از كش و قوس هاي فراوان بالاخره رسيديم به مقصد اصلي! ماشين
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 و منتظر نگاهش كردم اما اخمش غليظ تر شد و همزمان آرنج پونه تو شكمم فرو رفت و تو گوشم زمزمه كرد: _ ميميري لال شي! و قبل از اينكه من جوابي بدم انگشت اشاره ي جوادي به نشونه تهديد رو هوا تكون خورد: _فعلا بفرماييد حراست تالار تا بعد! و به حراست خوف ناكي كه چند متو جلوتر بود اشاره كرد و منتظر موند تا راه بيفتيم كه نگاهم و مظلوم كردم و عينكم و از رو سرم برداشتم و همزمان با جلو كشيدن مقنعم گفتم: _آقاي جوادي،جوونيه و جاهلي و با صداي آروم تري ادامه دادم: _خوشگلي! كه يه دفعه فريادش باعث لرزش تنم شد و هر فحشي كه بلد بودم تو دلم بهش دادم: _با زبون خوش بفرماييد حراست! و زير لب استغفراللهي گفت كه چپ چپ نگاهش كردم و دست پونه رو گرفتم و جلوتر از جوادي راه افتاديم...هنوز به قدم دوم نرسيده بوديم كه قامت نحس فرزين و نحس ترِ اميرعلي از اون طرف پياده رو به چشممون خورد و سوژه ي خندشون شديم! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_273 و منتظر نگاهش كردم اما اخمش غليظ تر شد و همزمان آرنج پونه تو
🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 وقتی اون حرف زد همه به سمت من چرخید و نگاهم می کردن عرق کرده بودم حالم اصلا خوب نبود سکوت کرده و توسکا به جای من از جاش بلند شد و گفت - چی داری برای خودت زر زر می کنی سرت تو کار خودت باشه وگرنه میرم به حراست میگم داری مزاحم میشین با صدای بلند خندید و گفت خاتم کوچولو برو هر کاری که دلت می خواد بکن نکنه تو هم میخوای مثل این دوستت یه شب بیایی مست کنی خودتو بندازی به من؟ ابروهام بالا پرید اینا همه تقصيررا گردن من انداخته بودن. که من مست کرده بودم و داشتم ماهان و از راه بدر می کردم دیگه تحملشو نداشتم کوله پشتی و چنگ زدم و با قدم های بلند از اتاق بیرون رفتم. حالم انقدر بد بود که دیگه برام مهم نبود همه دارن نگاه می کنن گریه می کردم و فقط می خواستم از این خراب شده بیرون برم از اونجا که بیرون زدم توی خیابونا شروع کردم به راه رفتن و گریه کردن خدایا چرا باید اینطوری می شد چرا باید اینطوری آبروم بره؟ هر چقدر راه میرفتم و گریه میکردم چیزی از بار دردی که روی قلبم بود کم نمی شد اشکام بند میومد هوا داشت کم کم تاریک میشد تا خود غروب توی خیابونا چرخیده بودم گوشی رو از توی کیفم در آوردم نگاهی بهش انداختم باتریش داشت تموم میشد و چون روی سایلنت بود صدای زنگش رو نشنیده بودم حافظ بیشتر از صدبار بهم زنگ زده بود و چند تا پیام داده بود پیاماشو دونه بدون خوندم کجایی ترمه آدرس بفرست میام دنبالت دختر چرا زنگ میزنم جواب نمیدی نگرانتم بگو کجایی چند پیام دیگه ام با همین مضمون برام فرستاده بود تا شمارشو گرفتم.......... اون جواب داد سریع گفتم گوشیم اخطار میدع الانه که خاموش میشه 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸
کاش چون برگِ خزان رقصِ مرا نیمه شب "ماه" تماشا می کرد در دلِ باغچهٔ خانهٔ تو شورِ من، ولوله برپا می کرد...! ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
آرامش محض یعنی حضور تُو 👫😍 در هر ثانیه من∞❤️🌈 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
✨ خوشا آنکس که در دنیا 《رفیقِ با وفا》 دارد...♡ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
❤️تو بهانه ی هر روز منی 😍بهانه ی زندگی کردن ❤️و نفس کشیدن 😍بهانه ی تکرار دوستت دارم ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
میخوآم اونقد پآت بمونم ک به دُنیآ ثابت بشه تو مآه ترین عشق این شَهری... ♥️☺️🌸🖇 ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_273 و منتظر نگاهش كردم اما اخمش غليظ تر شد و همزمان آرنج پونه تو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 فرزين با دست اشاره اي بهمون كرد و بعد دوتايي 'هرهر' كردن! كه حرصم گرفت اما خب فعلا توان كاري و نداشتم و ميخواستم چشم ازش بگيرم كه يه دفعه متوجه چشمكش شدم و همين شد برگ برندم! لبخند حرص دراري زدم و نگاهي به پونه كه همه ي نقشه رو فهميده بود انداختم و بعد مثل بچه ها پام و به زمين كوبيدم و با صداي بلند گفتم: _آقاي جوادي! كه دست به سينه در حالي كه چشماش ى با خرص باز و بسته ميكرد روبه روم وايساد و من ادامه دادم: _اون...اون پسره به من چشمك زد! و با لب و لوچه ي آويزون نگاهش كردم كه چرخيد سمت فرزين و اميرعلي و دوباره برگشت به طرف ما كه من گفتم _يعني نميخواين باهاشون برخورد كنين؟ما نواميس مردميم! كه انگار نقشم گرفت و جوادي و حسابي تحت تاثير قرار داد! هم من هم پونه خندمون گرفته بود انقدر كه لبامون و گاز ميگرفتيم تا مبادا صداي خندمون همه چي و خراب كنه و منتظر عكس العمل جوادي بوديم كه بالاخره به هيكل ١٥٠كيليوييش تكوني داد و قدم هاي ترسناكي به سمت فرزين و اميرعلي كه حالا روي صندلي نشسته بودن برداشت و بعد از چند لحظه رسيد روبه روشون! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼