eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
362 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 بعد از كش و قوس هاي فراوان بالاخره رسيديم به مقصد اصلي! ماشين و يه گوشه پارك كردم و همزمان با تنظيم عينك آفتابيم روي سرم خطاب به پونه گفتم: _تكون بده! كه با خنده تكوني به بدنش داد و يه رقص كوچولو اومد: _دادم! با شيطنت خنديدم و چشم و ابرويي براش اومدم: _باشه ولي اينجا جاش نبود! و بلند تر از قبل خنديدم كه 'زهرمار'ي نثارم كرد و بعد از ماشين پياده شد. بيخيال همه ي عالم و آدم راه ميرفتيم اما هنوز چندتا قدم بيشتر برنداشته بوديم كه آقاي جوادي (از بزرگانِ (البته از نظر فيزيكي)حراست) جلومون سبز شد و نگاهي به سرتا پاي من و پونه انداخت و با اخمي كه ابروهاي مشكي پر پشت ِ تا نوك بينيش و كلفت تر از هروقتي نشون ميداد گفت: _خانما عروسي عمشون تشريف آوردن؟ كه باز اين طبع شيرين من فعال شد و چشمي به اطراف چرخوندم و با لبخند دندون نمايي گفتم: _إ شماهم دعوتيد؟ 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_271 چند دقيقه اي ميشد كه ماشين و به حركت درآورده بودم و يلدا مثل خ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _آره اما به شرطي كه خانواده هامونم جمع كنن بيان اينجا! متعجب نگاهش كردم و اون ادامه داد: _ميدوني كه دوري از پسر يكي يه دونه خيلي سخته حالا شايد نبود تو سخت نباشه ولي نبود من قطعا سخته! با مشت كوبيدم به بازوش: _هرهرهر! از پله هايي كه به ايوون اين ويلا و بعد هم سالنِ داخليش منتهي ميشد بالا رفتيم كه عماد جواب داد: _فعلا بيا بريم تو برام يه غذاي خوشمزه بپز ببينم اصلا زن زندگي هستي،بعد راجع به زندگي تو تهران يا اينجا حرف ميزنيم! و در و باز كرد و منتظر ايستاد تا وارد خونه بشم، همزمان با ورودم گفتم: _برات كوفت ميپزم عزيزم،كوفت! پشت سرم اومد تو: _لعنتي آخه اونم بلد نيستي! و بلند بلند خنديد... با حالت خسته اي خودم و انداختم رو يكي از مبلاي راحتي كه توي سالن پذيرايي چيده شده بود و نگاهي به اطراف انداختم. يه ويلاي خوشگل كه سالن نسبتا جمع و جوري داشت به همراه يه آشپزخونه و يه اتاق كنارش و اما پله هايي وسط سالن بود كه به طبقه ي بالا منتهي ميشد و من فعلا نميدونستم اون بالا چه خبره! همينطور داشتم ديد ميزدم كه يهو عماد محكم زد تو سرم: _پاشو ببينم،نياوردمت اينجا كه لم بدي! چشمام از تعجب گرد شده بود: _آوردي چيكار پس؟ اشاره اي به آشپزخونه كرد: _آشپزي! بيخيال شونه اي بالا انداختم: _من خستم ولم كن! و به شدت لم دادنم اضافه كردم! يه جوري عميق نفس كشيد كه دلم از دست خودم گرفت، 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
❤️ 😍 سری به نشونه تایید تکون دادم و تا خود خونه سکوت کردم هستی حق داشت باهام اینطوری تا کنه حق داشت ازم بیزار باشه، من خواسته یا ناخواسته احساسش رو بازی گرفتم... احساسی که خوب میدونستم چقدر پاک و خالصانست! با رسیدن به خونه ماشین و جلوی در نگهداشت، بعد از هستی پیاده شدم ماشین و قفل کرد و سوییچ به دست به سمتم اومد: _من دیگه میرم. چشمام گرد شد: _میخوای بری؟ اوهومی گفت: _میرم خونه عموم ادامه دادم: _ماشین و ببر، بعد میام دنبالش حرفم و رد کرد: _شاید خاله ماشین و لازم داشته باشه در ماشین و باز کردم: _پس بشین من میرسونمت بعد برمیگردم قبل از اینکه بخواد مخالفتی کنه پشت فرمون نشستم و این بار جاهامون باهم عوض شد، این بار که افتادیم تو مسیر سکوت نکردم، داشت خودخوری میکرد و این اذیتم میکرد، اینکه انقدر خوب بود! نگاه گذرایی بهش انداختم: _تو من و نبخشیدی درسته؟ لباش و با زبون تر کرد: _نمیخوام راجع بهش حرفی بزنم. اما من میخواستم حرف بزنم، منی که چیزی تا قاتل شدنم نمونده بود منی که ممکن بود چوبه دار و به چشم ببینم باید باهاش حرف میزدم، باید قدر لحظه هام و میدونستم! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 بااحساس سر درد بدی چشم باز کردم، سرم داشت میترکید که بین دستام گرفتمش و نگاهی به اطراف انداختم، صبح شده بود بی اینکه بفهمم کی به تخت اومدم و کی خوابیدم اما روشنی روز و از پنجره میدیدم که یهو یه پا افتاد روی تخت، وحشت زده هینی کشیدم و عقب رفتم و حالا بعد از افتادن اون پا از روی تخت همینطور که نشسته بودم کمی جلوتر رفتم، هنوز نمیدونستم چه موجودی اون پایینه که با شک و تردید و احتیاط نگاهی به پایین انداختم و با دیدن علیزاده چیزی نمونده بود که سکته کنم! به سختی قابل شناسایی بودنش به کنار، انقدر بد خوابیده بود که وصفش هم سخت بود، به شکم و درحالی که دوتا دستاش زیر بالشت بود اما سرش روی بالشت نه! پاهاشم که تقریبا 180 درجه باز بود و این پایان همه چیز نبود، مدام تکون میخورد و حالت های خوابیدنش هم عوض میشد که با دوباره اوج گرفتن سردردم بیخیال علیزاده شدم و از درد چشمام و بستم، خوب که فکر کردم دیشب زیاده روی کرده بودم و با دایی و صدرا تا جایی که میشد نوشیدنی خورده بودم و حالا این وضعم بود. دوباره چشم باز کردم حتی لباس هامم عوض نکرده بودم و بااین لباس ها که تحملشون هم سخت بود خوابیده بودم که از تخت پایین رفتم،