🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_272
بعد از كش و قوس هاي فراوان بالاخره رسيديم به مقصد اصلي!
ماشين و يه گوشه پارك كردم و همزمان با تنظيم عينك آفتابيم روي سرم خطاب به پونه گفتم:
_تكون بده!
كه با خنده تكوني به بدنش داد و يه رقص كوچولو اومد:
_دادم!
با شيطنت خنديدم و چشم و ابرويي براش اومدم:
_باشه ولي اينجا جاش نبود!
و بلند تر از قبل خنديدم كه 'زهرمار'ي نثارم كرد و بعد از ماشين پياده شد.
بيخيال همه ي عالم و آدم راه ميرفتيم اما هنوز چندتا قدم بيشتر برنداشته بوديم كه آقاي جوادي (از بزرگانِ (البته از نظر فيزيكي)حراست)
جلومون سبز شد و نگاهي به سرتا پاي من و پونه انداخت و با اخمي كه ابروهاي مشكي پر پشت ِ تا نوك بينيش و كلفت تر از هروقتي نشون ميداد گفت:
_خانما عروسي عمشون تشريف آوردن؟
كه باز اين طبع شيرين من فعال شد و چشمي به اطراف چرخوندم و با لبخند دندون نمايي گفتم:
_إ شماهم دعوتيد؟
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_271 چند دقيقه اي ميشد كه ماشين و به حركت درآورده بودم و يلدا مثل خ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_272
_آره اما به شرطي كه خانواده هامونم جمع كنن بيان اينجا!
متعجب نگاهش كردم و اون ادامه داد:
_ميدوني كه دوري از پسر يكي يه دونه خيلي سخته حالا شايد نبود تو سخت نباشه ولي نبود من قطعا سخته!
با مشت كوبيدم به بازوش:
_هرهرهر!
از پله هايي كه به ايوون اين ويلا و بعد هم سالنِ داخليش منتهي ميشد بالا رفتيم كه عماد جواب داد:
_فعلا بيا بريم تو برام يه غذاي خوشمزه بپز ببينم اصلا زن زندگي هستي،بعد راجع به زندگي تو تهران يا اينجا حرف ميزنيم!
و در و باز كرد و منتظر ايستاد تا وارد خونه بشم،
همزمان با ورودم گفتم:
_برات كوفت ميپزم عزيزم،كوفت!
پشت سرم اومد تو:
_لعنتي آخه اونم بلد نيستي!
و بلند بلند خنديد...
با حالت خسته اي خودم و انداختم رو يكي از مبلاي راحتي كه توي سالن پذيرايي چيده شده بود و نگاهي به اطراف انداختم.
يه ويلاي خوشگل كه سالن نسبتا جمع و جوري داشت به همراه يه آشپزخونه و يه اتاق كنارش و اما پله هايي وسط سالن بود كه به طبقه ي بالا منتهي ميشد و من فعلا نميدونستم اون بالا چه خبره!
همينطور داشتم ديد ميزدم كه يهو عماد محكم زد تو سرم:
_پاشو ببينم،نياوردمت اينجا كه لم بدي!
چشمام از تعجب گرد شده بود:
_آوردي چيكار پس؟
اشاره اي به آشپزخونه كرد:
_آشپزي!
بيخيال شونه اي بالا انداختم:
_من خستم ولم كن!
و به شدت لم دادنم اضافه كردم!
يه جوري عميق نفس كشيد كه دلم از دست خودم گرفت،
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_272
سری به نشونه تایید تکون دادم و تا خود خونه سکوت کردم
هستی حق داشت باهام اینطوری تا کنه حق داشت ازم بیزار باشه،
من خواسته یا ناخواسته احساسش رو بازی گرفتم...
احساسی که خوب میدونستم چقدر پاک و خالصانست!
با رسیدن به خونه ماشین و جلوی در نگهداشت،
بعد از هستی پیاده شدم ماشین و قفل کرد و سوییچ به دست به سمتم اومد:
_من دیگه میرم.
چشمام گرد شد:
_میخوای بری؟
اوهومی گفت:
_میرم خونه عموم
ادامه دادم:
_ماشین و ببر،
بعد میام دنبالش
حرفم و رد کرد:
_شاید خاله ماشین و لازم داشته باشه
در ماشین و باز کردم:
_پس بشین من میرسونمت بعد برمیگردم
قبل از اینکه بخواد مخالفتی کنه پشت فرمون نشستم و این بار جاهامون باهم عوض شد،
این بار که افتادیم تو مسیر سکوت نکردم،
داشت خودخوری میکرد و این اذیتم میکرد،
اینکه انقدر خوب بود!
نگاه گذرایی بهش انداختم:
_تو من و نبخشیدی درسته؟
لباش و با زبون تر کرد:
_نمیخوام راجع بهش حرفی بزنم.
اما من میخواستم حرف بزنم،
منی که چیزی تا قاتل شدنم نمونده بود منی که ممکن بود چوبه دار و به چشم ببینم باید باهاش حرف میزدم،
باید قدر لحظه هام و میدونستم!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_272
#معین
بااحساس سر درد بدی چشم باز کردم،
سرم داشت میترکید که بین دستام گرفتمش و نگاهی به اطراف انداختم،
صبح شده بود بی اینکه بفهمم کی به تخت اومدم و کی خوابیدم اما روشنی روز و از پنجره میدیدم که یهو یه پا افتاد روی تخت،
وحشت زده هینی کشیدم و عقب رفتم و حالا بعد از افتادن اون پا از روی تخت همینطور که نشسته بودم کمی جلوتر رفتم،
هنوز نمیدونستم چه موجودی اون پایینه که با شک و تردید و احتیاط نگاهی به پایین انداختم و با دیدن علیزاده چیزی نمونده بود که سکته کنم!
به سختی قابل شناسایی بودنش به کنار،
انقدر بد خوابیده بود که وصفش هم سخت بود،
به شکم و درحالی که دوتا دستاش زیر بالشت بود اما سرش روی بالشت نه!
پاهاشم که تقریبا 180 درجه باز بود و این پایان همه چیز نبود،
مدام تکون میخورد و حالت های خوابیدنش هم عوض میشد که با دوباره اوج گرفتن سردردم بیخیال علیزاده شدم و از درد چشمام و بستم،
خوب که فکر کردم دیشب زیاده روی کرده بودم و با دایی و صدرا تا جایی که میشد نوشیدنی خورده بودم و حالا این وضعم بود.
دوباره چشم باز کردم حتی لباس هامم عوض نکرده بودم و بااین لباس ها که تحملشون هم سخت بود خوابیده بودم که از تخت پایین رفتم،