eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
357 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
یکی هست ، که نفسم به نفسش بند ، کسی که اگه هر روز باهاش حرف بزنم ، بازم بی قرار صداشم ، یکی رو دارم که شده همه زندگیم ، یکی که بهم فهموند میتونم عاشق بشم ، یکی یه دونه ی خودم با دنیا عوضت نمیکنم😘😍💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_270 و بعد هم با يه نگاه زير چشمي ازم دور شد! راه افتادم پشت سرش: _
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 چند دقيقه اي ميشد كه ماشين و به حركت درآورده بودم و يلدا مثل خل و چلا مشغول گرفتن عكساي سلفي و فيلماي ديوونه بازيش بود كه گوشيش و از دستش كشيدم و گفتم: _به نظرم بريم خونه،هوم؟ لب و لوچش آويزون شد: _دلم دريا ميخواد گوشيش و انداختم رو پاش و جواب دادم: _هوا خيلي گرمه سر ظهري گرما زده ميشي! با خنده سرش و تكون داد: _الهي،توام كه فقط به فكر مني! با به لبخند مظلومانه نگاهش كردم: _چه بگويم از اين عشق! همچنان ميخنديد: _هيچي فقط برو خونه كه يه وقت گرما زده نشيم! زير لب چشمي گفتم و راهي ويلايي كه خيلي ازمون دور نبود شدم. تو حياط يه ويلاي خفن و لاكچري ماشين و خاموش كرد و روبه من گفت: _بفرماييد اينم ويلايي كه قراره ماه عسل بيايم! با ذوق نگاهي به اطراف انداختم و از ماشين پياده شدم: _ماه عسل؟من ميخوام كل عمرم و اينجا زندگي كنم عماد! با خنده جلو تر از من راه افتاد: _پس منم انتقاليم و بگيرم بيايم اينجا كلا! بدو بدو خودم و بهش رسوندم: _ميشه؟ سري به نشونه تاييد تكون داد: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
•• Something tells i'm going to love you forever یه چیزی بهم میگه برای همیشه عاشقت خواهم شد!💞 ┄•●❥ @Cafe_Lave
Senin kimseye ihtiyacın olmasın , ben sana herşey olurum♥️😍 تو محتاج کسی نباش،من برای تو همه چیز میشم ┄•●❥ @Cafe_Lave
تو برای همیشه تو قلب من قرنطینه ای😍😘 ┄•●❥ @Cafe_Lave
آنچه خوبان همه دارند تو یکجا داری 😍😘💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
تا آخر عمرم❣ باهاتم، ❣ پشتتم، ❣ هواخواهتم، ❣ اینو مطمئن باش...😍😘💕❣💕 ┄•●❥ @Cafe_Lave
•• ‌I’m single because I am saving myself for someone who deserve me من‌ تنهام چون خودمو واسه کسی نگه داشتم که لایق من💝 ‌‌‌ ┄•●❥ @Cafe_Lave
•• ▬▬▭❰ 𝕴 𝖓𝖊𝖊𝖉 𝖞𝖔𝖚 𝖎𝖓 𝖆𝖓𝖞 𝖘𝖎𝖙𝖚𝖆𝖙𝖎𝖔𝖓 ❱▭▬▬ تویِ هر شرایِط این‌ تویی که لازِمَمی!♡ ┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_271 چند دقيقه اي ميشد كه ماشين و به حركت درآورده بودم و يلدا مثل خ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _آره اما به شرطي كه خانواده هامونم جمع كنن بيان اينجا! متعجب نگاهش كردم و اون ادامه داد: _ميدوني كه دوري از پسر يكي يه دونه خيلي سخته حالا شايد نبود تو سخت نباشه ولي نبود من قطعا سخته! با مشت كوبيدم به بازوش: _هرهرهر! از پله هايي كه به ايوون اين ويلا و بعد هم سالنِ داخليش منتهي ميشد بالا رفتيم كه عماد جواب داد: _فعلا بيا بريم تو برام يه غذاي خوشمزه بپز ببينم اصلا زن زندگي هستي،بعد راجع به زندگي تو تهران يا اينجا حرف ميزنيم! و در و باز كرد و منتظر ايستاد تا وارد خونه بشم، همزمان با ورودم گفتم: _برات كوفت ميپزم عزيزم،كوفت! پشت سرم اومد تو: _لعنتي آخه اونم بلد نيستي! و بلند بلند خنديد... با حالت خسته اي خودم و انداختم رو يكي از مبلاي راحتي كه توي سالن پذيرايي چيده شده بود و نگاهي به اطراف انداختم. يه ويلاي خوشگل كه سالن نسبتا جمع و جوري داشت به همراه يه آشپزخونه و يه اتاق كنارش و اما پله هايي وسط سالن بود كه به طبقه ي بالا منتهي ميشد و من فعلا نميدونستم اون بالا چه خبره! همينطور داشتم ديد ميزدم كه يهو عماد محكم زد تو سرم: _پاشو ببينم،نياوردمت اينجا كه لم بدي! چشمام از تعجب گرد شده بود: _آوردي چيكار پس؟ اشاره اي به آشپزخونه كرد: _آشپزي! بيخيال شونه اي بالا انداختم: _من خستم ولم كن! و به شدت لم دادنم اضافه كردم! يه جوري عميق نفس كشيد كه دلم از دست خودم گرفت، 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼