تـــــو مـال مـن میـمونی ♡
نمـیذارم به هیـچ قیمتی
کسی جدامون کنه :-)
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
تپـش های قلبـــ❤️ــم
مملو از دوست داشتن توست
مرا بیشتر دوست بدار تا آسوده
نفس هایم را در سینه حبس کنـم
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_43 کاری که میخواستم بکنم
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_44
از قبل بهش گفته بودم که یه کم آب ها از آسیاب بیفته، چند ساعتی از روز و واسه سر زدن به بابا میرم خونه و حالا داشت دبه میکرد که نفسم و فوا کردم تو صورتش:
_من باید به بابام سر بزنم!
میخواست حرصم بده که دست به سینه واسم ژست گرفت:
_عادت ندارم یه حرف و چند بار تکرار کنم!
انقدر این حرفش و جدی گفت که به نظرم الان فقط التماس جواب میداد و اونم منتظر التماس کردنم بود و البته کور خونده بود!
درست بود که میخواستم بابارو ببینم اما به هیچ وجه حتی تو خواب هم التماسش نمیکردم چه برسه به الان!
قصد و نیتش نمایان بود که سری به نشونه باشه تکون دادم و کیفم و رو شونم سفت نگهداشتم:
_باشه، پس بچرخ تا بچرخیم!
و همینطور که سرم و واسش تکون میدادم و مثلا میخواستم ترسناک به نظر برسم عقب عقب میرفتم که در خونه باز شد و همون پسره که اون شب باهاش رقصیده بودم اومد تو خونه!
از دیدنش تعجب کردم و دلم میخواست بدونم اینجا چیکار میکنه که شاهرخ نگاهش و از من گرفت و چرخید سمت اون پسره و حالا فهمیدم اسمش چیه:
_سلام فرهاد خوش اومدی!
و به گرمی دست همو فشردن و حال و احوال پرسیاشون که تموم شد، فرهاد با دیدن منی که دیگه واسش آشنا بودم، چشم دوخت بهم و با صدای رساش گفت:
_سلام خانم دلبر!
و منتظر نگاهم کرد که دوازده برابر تموم صحنه هایی که عشوه تو خودم ریخته بودم، عشوه و لوندی اومدم واسش و صدام و نازک کردم:
_اوه، فرهاد، سلام!
و نرم و خانمانه قدم برداشتم سمتشون و بی توجه به نگاه شاهرخ که داشت نقشه نفله کردنم و میکشید، دست دراز شده اش به سمتم و بی جواب نذاشتم و همینطور که باهاش فیس تو فیس بودم گفتم:
_خوشحالم که میبینمت!
حتی خودش هم از این توجه بیش از حد من گیج شده بود که نگاهش و بین من و شاهرخ چرخوند و بعد از رها شدن دستش جواب دادم:
_من... منم همینطور!
نگاه مهربونم و ازش گرفتم و این بار خطاب به شاهرخ گفتم:
_شاهرخ من میرم لباسام و عوض کنم و برمیگردم پیشتون، فرهاد جان و دعوت کن داخل!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
بـی دلیـل دوسـت دارم ♡
عشق نه دلیل میخواهد نه بهانه ...
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_468 صدای خنده هاش از اون اتاق میرسید: -اینا خودشون برنامه ریزی کر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_469
تو خیلی بیخود کردی،مگه از رو جنازه من رد بشی
که بری از این پلنگ ملنگا پیدا کنی بیاری بذاری بالاسر بچه های من!
ترانه داشت گریه میکرد ومنم حرص میخوردم
که سرو کله عماد پیدا شد وانگشت اشارش و به نشانه سکوت گذاشت جلو بینیش:
-هیس،انقد جیغ جیغ نکن تیدا تازه خوابش برده!
وبا دیدن ترانه که تموم زورش و میزد تا گریه هاش بند نیاد به بچه اشاره کرد و گفت:
-واقعا که پرستار لازمیم!
وپیف وپوفی کرد که ترانه رو دوباره به شیر
مادری رسوندم تا به امید خدا سیر بشه و بعد
چشم غره ای رفتم:
-تو خواب ببینی که پرستار بیاد خونه من!
پوز خند حرص دراری زد:
-یه بچه نمیتونه بخوابونه اون وقت میگه پرستار نمیخوام!
-یه بار دیگه اسم پرستار بیاری من میدونم و تو!
شونه ای بالا انداخت:
-خودت گفتی ،وگرنه من اصلا نمیدونستم پرستار
چی هست!
سعی داشت به غلط کردن بندازتم و بیخوابی و بی اعصابی من شدیدا مانع از کل کل باهاش میشد
که نفس عمیقی کشیدم
-باشه من غلط کردم،اوکیه؟
سرش و به اطراف تکون داد:
-ای تا ببینم چی میشه!
دیگه داشتم ناراحت میشدم که دماغم کشیدم
بالا و گفتم:
-اصلا میدونی فردا با دوتا پرستار نیایی خونه!
از همون اول هم حرص دادن من یکی از سر گرمیاش بود که بلند شد سرپا وقبل از اینکه
از اتاق بره بیرون خاطر نشان کرد:
-خودت گفتیا!
وقبل از اینکه من بخوام زخمیش کنم شب بخیری گفت و واسم بوس پرت کرد که صندلمو از پام در اوردم وخواستم پرت کنم سمتش تا از جلو چشام محو شه که ناخوداگاه محو شد ودیگه حتی صداشم نیومد!
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
بـودنـت کنـارم ♡
ینـی خـودِ خـود خـوشبختـی . . .
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
تــــــو سر نوشت منی
رهایت نمیکنم !
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
.
یـه دنیـــــا انـسان ، یـه انـسان دنیـــــام ♡
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
خـوشبختی ♡
یعنی عشقت بشه همسرت
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_44 از قبل بهش گفته بودم
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_45
و بی اینکه منتظر جوابش بدم راه افتادم تا خودم و به اتاق برسونم که صدای شاهرخ و شنیدم:
_عزیزم، مگه نمیخواستی بری بیرون؟!
حالا جاهامون عوض شده بود و اون میخواست برم و من دلم میخواست باهاش لج کنم، برم رو مخش و دیوونش کنم که گفتم:
_دیگه مهمون داریم!
کلافه شده بود از دستم که نفس عمیقی کشید:
_فرهاد واسه مسائل کارخونه اینجاست، میتونی با خیال راحت بری، سوییچ ماشین هم تو جیبمه، بیا برو!
با این حرفش گل از گلم شکفت،
بله!
شاهرخ توتونچی بزرگ راضی شده بود ماشینش و بهم بده تا فقط جلو چشم این یارو نباشم!
از فکر روندن ماشینش، بااینکه همچینم رانندگیم خوب نبود و حتی گواهینامه هم نداشتم اما دلم به تاپ تاپ افتاد و با فکر با اینکه دنیا دو روزه و ارزش لج و لجبازی نداره، قبول کردم و رفتم سمتش:
_خیلی خب پس من میرم، دفعه بعد هم و میبینیم!
و منتظر موندم تا شاهرخ سوییچ اون ماشین خفنش و بذاره تو دستم که برخلاف انتظارم، سوییچ مزدا3 و داد بهم و با لبخند حرص دراری گفت:
_خودت میری یا راننده رو صدا کنم؟
با اینکه خورده بود تو ذوقم اما ضایع بود که برگردم و بخاطر همینم الکی خندیدم:
_نگران نباش، خودم میرم و زود هم برمیگردم!
و با حرص در و باز کردم و از خونه کوفتیش زدم بیرون...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
از یـه جـــــایـی بـه بـعـد ؛
حتـی وقتای که باهاشی هم
دلتنگشی ....
این مرحله از عشق ؛
اسمش دیونگی ..!!
دیووووونتـم عـشقـم ♥️
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
عـشـق جـــــانـم ♥️
بودنت کنارم
ینی خود خود خوشبختی ؛
عاشقانه تو را
دوست دارم
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣