آهای
دنیا نگرد
خودم دورش میگردم ♥️
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #دلبر_من😍 #جلد_دوم_استاد_مغرور_من #قسمت_59 با اومدن حامی به اتاق
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_60
چشمام گرد شد و متعجب نگاهش کردم که این بار با دست اشاره کرد که برم پیشش!
چند تا قدم بیشتر تا اوپن باقی نبود و برای همینم سریع رسیدم روبه روش که صاف ایستاد و حالا
من تو آشپزخونه و حامی تو سالن و اوپن هم ما بینمون بود.
تو سکوت این بار اجزای صورتم و از نظر گذروند و نمی که از گریه هام رو صورتم باقی بود با دستش پاک کرد
و اومد تو آشپزخونه،
ترسیده بودم و حالا نمیدونستم باید چیکار کنم که دستم و گرفت و من و پشت سر خودش راه انداخت:
_و جلو در اتاق ایستادیم نیمرخ صورتش و چرخوند سمتم:
_گفتم من گشنمه بریم شام بخوریم!
از این به بعد چطور باید تاب میاوردم؟
چطور باید باهاش زندگی میکردم؟
وقتی مطمئن بودم هیچوقت حتی نمیتونم به تمایل داشتن به زندگی باهاش
بهم زل زد و گفت:
_هرچی تو بگی!
و دستی تو موهام کشید و بوسه ای به پیشونیم زد و در حالی که حالش اصلا خوب نبود دستی تو موهای بهم ریختش کشید و خیره به ساعت دیواری کوچیک اتاق، گفت:
_پاشو تا دیر نشده بزنیم بیرون یه دلی از عزا در بیاریم، گفتم رفیقم ماشینش و آورده گذاشته دم در سوییچم سر داده تو حیاط!
نمیدونم واقعا الان انتظار داشت با ذوق و شوق بپرم بالا و پایین و ازش تشکر کنم که منتظر داشت نگاهم میکرد!
بی توجه به حرفش خودم و جمع و جور کردم و از رو تخت بلند شدم:
_میل ندارم
پوفی کشید:
_میل ندارم و نمیخورم و گشنم نیست نداریم، شوهرت داره بهت میگه آماده شو بریم، فقط بگو چشم!
نگاه گذرایی بهش انداختم، مثلا داشت دلم و به دست میاورد و منم که اعصابش و نداشتم با نیش خندی جواب داد:
_حتما میگم!
و شروع کردم به بافتن موهایی که کلافم کرده بود:
_برو خونتون شامت و بخور، من میخوام بخوابم
این بار بی لطافت وایساد جلوم و انگشت اشارش رو هم به نشونه تهدید تو هوا تکون داد:
_دارم بهت میگم آماده شو بریم، یعنی آماده میشی و میریم بی هیچ حرفی، خستم کردی دلبر بسه لجبازی!
دیگه مخم نمیکشید که بخوام باهاش دهن به دهن بذارم و واسه همینم بی هیچ حرف دیگه ای شروع کردم به آماده شدن...
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
تـو ، میخـنـدونیـش
تـو ، تـو بدتـرین شرایط پیششی
تـو ، خیلی دوسش داری
تـو ، همه چیزتو باهاش وفق میـدی
اون میـره با یـکـی دیـگـه 👉
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
بامت بلند باد
که دلتنگی ات مرا ازهرچه هست
غیر "تو"
بیزار کرده است...
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
خیانت که دیدی
عاشقترین آدم دنیا هم که باشی ناگهان فارغ ترینشان میشوی اولش داغ میشوی میسوزی اشک میریزی بیخواب میشوی بعد از آن جوری سرد و بیتفاوت میشوی که انگار نه انگار روزی تو هم عاشق بودهای تقصیر تو نیست عاشقی،لیاقت میخواهد :)
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_487 از اینکه در یهویی باز شده بود ترسیده بودم که جواب دادم: -تو ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_488
بعد از مدتها امشب بالاخره رو تخت دو نفرمون میخواستیم بخوابیم ،البته شب حساب نمیشد و چیزی نمونده بود افتاب بزنه و با این حال من نگران بچه هایی که تو اتاق خودشون بودن گفتم:
-یهو بیدار شن و گریه کنن چی؟
به دوتا گوش هاش اشاره کرد:
-یک گوش در سمت راست و یک گوش در سمت چپ وجود دارد!
سرم و به نشونه رد حرفش چندباری به اطراف تکون دادم:
-خوابمون سنگینه نمیفهمیم!
حالت متفکرانه ای به خودش،گرفت:
-مگه قراره بخوابیم؟
دراز کشیدم رو تخت و گفتم:
-نکنه گشنته میخوای از الان صبحونه بخوری؟!
به این حرفم خندید و از جایی که هنوز سر پا بود امد کنار تخت گفت:
گیریم تو گشنگیت برطرف نشه،تکلیف منی که خوابم میاد چی میشه؟
چپ چپ نگاهم کرد:
-یه دختر خوب همیشه به حرف شوهرش گوش میده!
الکی زدم زیر گریه :
-بسه ! خوابم میاد ولی مگه گوشش بدهکار این حرفا و این گریه ی الکی و مسخره بود؟
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
باور کنید هر لحظه گنج بزرگی است!
گنجتان را آسان از دست ندهید
زمان به خاطر هیچکس
منتظر نمی ماند
فراموش نکنید:
دیروز به تاریخ پیوست
فردا معماست و "امروز هدیه"
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_488 بعد از مدتها امشب بالاخره رو تخت دو نفرمون میخواستیم بخوابیم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_489
کنارم دراز کشید
چند ماه بعد،
باهر خنده تیدا وترانه ،پونهوهم هرهر میخندید وانگار تو روروک بودن بچه هاخیلی براش عجیب بود که هر چند یه بار میگفت :
-وای خدا!!
خیرسرم داشتم اماده میشدم وبه این خانم ریلکس رو هم مسئولیت اماده کردن بچه هارو داده بودم کهونشستم رو پله ها ی پیوند دهنده دوتاسالن و گفتم:
-مرسی پونه جان،اصلا فکرشو نمیکردم به این سرعت لباس بچه ها رو بپوشونی!
بین ذوق کردناش جواب داد:
-تو 24ساعته داری میپوشونیشون برات تکراری شدن من بعد از دو هفته دارم میبینمشون!
اینطوری نمیشد ،سرپا وبچه هایی که حالا 7ماهه بودن وتپل مپل،با موهای روشن وچشم های سبز رنگ که با هر بار دیدنشون قند تو دل ادم اب میشد رو از روروک بیرون اوردم وبعد از یک کمی قلقلک بازی باهاشون،امادشون کردم که پونه پرسید:
-جدی میخوای با دوتا بچه بریم سر کلاس؟
زیر لب اوهوم ی گفتم:
-کلاس غریبه نیس شوهرمه!
یکمی فکر کرد و گفت:
-ولی بعد اینکه شما رفتین بابل ودیگه خبری ازتون نشد،هیچکس نفهمید که شما با هم ازدواج کردین و همه چی در حد همون حرف درست کردنای فرزینباقی موند!
بیخیال جواب دادم:
-خب منم همینکارو کنم،نشستم تو خونه بچه ها رودارم بزرگ میکنم اونوقت تواون دانشگاه کسی نمیدونه اقا حتی ازدواج کرده چه برسه به داشتن
دوتا بچه!
پونه با چشمای ریزشده نگاهم کرد و گفت :
-پس نگران اینی که دخترای دانشگاه به خیال مجرد بودن استاد جاوید بهش نه بدن!
سرم و به اطراف تکون دادم:
-تقریبا !
کرم ریختنش گل کرد و گفت:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
پـٰایـبَـندَم تٰـاپای ِجٰـان بـهِ تَمامَت ...♡
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
YOᑌᖇ ᕼᗩᑎᗪS ᗩᖇE ᗰY
E᙭ᑕᑌSE TO ᗷE ᑕᗩᒪᗰ .
دستات بهونهی آرامشِ منه... ♡
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
ᶳˡᵉᵉᵖʸ ЄүЄՏ ᵃᶰᵈ ӍіИԀ ᶠᵘˡˡ ᵒᶠ ʸᵒᵘ...
چشمان خواب آلود و ذهنی پر از تو...
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣