eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
354 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله: اَقْرَبُ ما يَكونُ الْعَبْدُ مِنْ رَبِّهِ وَ هُوَ ساجِدٌ فَاَكْثِرُوا الدُّعاءَ ؛ 🌼 ☘️ نزديك ترين حالتِ بنده به پروردگارش زمانى است كه در سجده است. پس [در اينحالت، ]بسيار دعا كنيد. ☘️ 🌸 .صحيح مسلم، ج ۱، ص ۳۵۰، ح ۲۱۵. 『
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 افتادم تو راهرو و توجهی به جر و بحث های مارال و شاهرخ نکردم! جلو در اتاق به انتظار زن عموایستادم و خیلی طول نکشید که اومد بالا.. با دیدنم لبخندی زد: _خوبی عزیزم؟ سری به نشونه تایید تکون دادم: _خوبم شما خوبید؟ و در اتاق و باز کردم و کنار در ایستادم تا وارد اتاق بشه و بتونیم بی دردسر و بی مزاحم باهم حرف بزنیم! رو صندلی جلوی میز ارایش نشستم و زن عمو روبه روم رو لبه تخت نشست که ادامه دادم: _حال عمو چطوره؟ با نفس عمیقی جواب داد _افتاده گوشه خونه...انگار دیگه هیچ انگیزه ای واسه زندگی نداره اول مرگ بابات و حالاهم زندونی شدن حامی بدجوری کمرش و شکسته! یاداوری بابا باعث شد تا چشمام واسه لحظه ای تر بشه چقدر جاش تو زندگیم خالی بود چقدر بهار بی اون پر از غم بود ! بینیم و بالا کشیدم و گفتم: _نمیشه چیزی و عوض کرد راه افتاد به سمتم و روبه روم رو زمین نشست: _نذار عموتم دق کنه نذار اونم مثل بابات یهو بره نذار تنها شم دلبر! رو ازش گرفتم: _عموواسه من خیلی عزیزه حتی بعد از اون رفتارهاش من بازم دوستش داشتم و دارم اما حامی... حرفم و برید: _حامی و به من ببخش به حرمت حس مادر و دخترونه ای که بینمون بود به حرمت همه اون روزایی که باهم زندگی کردیم..باهم یه خانواده بودیم...حامی و به من ببخش دلبر به پاهات میفتم بچه ام و بهم برگردون! دستم و توی دستاش گرفت و صدای هق هقش بلند شد که دستش و محکم فشار دادم و گفتم: _زن عمو رضایت من که چیزی و درست نمیکنه قانون واسه حامی حبس بریده چون اون... حرفم وقطع کرد: _تو که رضایت بدی از حبسش کم میشه و دیگه لازم نیست ما چندوقت بیشتر این بیرون منتظر باشیم و حامی اون تو پیر بشه..تو رو ارواح خاک بابات رضایت بده دلبر... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله: اِنَّ اللّه َ لَيُمْسِكُ الْخَيْرَ الْكَثيرَ عَنْ عَبْدِهِ فَيَقولُ: لا اُعْطيهِ حَتّى يَسْاَ لَنى ؛ 🌼 ☘️ خداوند، بسيارى از خوبى‌ها را به بنده اش نمى دهد و مى فرمايد: «به او نمى دهم تا ازمن بخواهد». ☘️ 🌸 .مستدرك الوسائل، ج ۵، ص ۱۷۵، ح ۵۶۰۳. 『
⟮•💜🌸•⟯ . چادرش‌دستـِ‌نوازش‌بهـ‌سرِدشتـ‌کشید˘˘ دشت‌هم‌ازنفسِ‌چادرِاوگل‌مـےچید(: °•☔️!' 『
💕 رفیق‌توبرام‌حکم‌قندوداری؛ نباشی فشارم میوفته🌸˘˘! +رفیق‌جانم‌دوستت‌دارم🌱 『
°•☔️💕 من یک دخترم بہ عنوان یک منتقم خون سردار عهد بستم حجابم را جدی تر بگیرم وچادرم را محکمتر بگیرم ☝🏻حاج قاسم با قدکامل رفت نیمہ قـد برگشت حالا تو حاضری بخاطر حاج قاسم بقیہ نصف سرتو هم با روسریت یا شالت بپوشونی ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌ ‌‎ 『
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 نفس عمیقی سر دادم: قبلا مصمم بودم واسه انتقام از حامی و هیچ جوره نمیخواستم رضایت بدم تا ازاد بشه و حالا... حالا حس میکردم انگار نفرین حامی و دل شکسته شدش باعث شده تازندگیم به اینجا برسه! نمیدونم شاید اگه رضایت میدادم شاید اگه عمو و زن عمو رو خوشحال میکردم شاید اگه گره ای از مشکلات حامی باز میکردم خداهم درد دلم و درمون میکرد من درگیر این افکار بودم و زن عمو با چشم های خیسش منظر زل زده بود بهم که بالاخره جواب دادم: _خیلی خب رضایت میدم... با شنیدن این حرف چند باری پشت سرهم پلک زد _چ..چی؟ رو زمین روبه روش نستم _تنبیه قانون واسه حامی کافیه...من دیگه شکایتی ندارم زن عمو با گریه میخندید _ باورم نمیشه...الهی من قربونت برم و صورتم و بوسید از اون بوسه های مادرانه که ارومم میکرد و حالم و جا میاورد از اون بوسه ها که دلم و اروم میکرد! نگاهی به ساعت انداخت هنوز وقت باقی بود واسه رضایت که گفت _الان بریم واسه پس گرفتن شکایت؟ با این حرفش فکری تو ذهنم جرقه زد _اگه بتونی من و از این خونه ببری بیرون اره! متعجب نگاهم کرد که ادامه دادم _اوضاع زندگیم اصلا جالب نیست حالا واستون میگم الان فقط دنبال یه بهونه باشیم واسه اینکه من بتونم بیام بیرون و شاهرخ هم شک نکنه که قراره کجا بریم! قیافه متفکرانه ای به خودش گرفت _اخه چی بهش بگیم یه کمی فکر کردم و جواب دادم _میشه بگیم که عمو حالش خوب نیست و میخواد من و ببینه! سری به نشونه تایید تکون داد _فکر خوبیه امیدوارم جواب بده! بلند شدم و سرسری حاضر شدم میخواستم به بهونه دیدن عمو برم شکایتم و از حامی پس بگیرم و بعد هم به دیدن خانم احتشام برم و کارهای طلاق و جلو بندازم... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
.📸✨. . . . . | 🌱 | 🦋 . . .📸✨. . . 『
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله: رَكْعَتانِ مِنْ رَجُلٍ وَرِعٍ اَفْضَلُ مِنْ اَلْفِ رَكْعَةٍ مِنْ مُخَلِّطٍ؛ 🌼 ☘️ دو ركعت نماز انسان با تقوا، بهتر از هزار ركعت نماز لاابالى است. ☘️ 🌸 .نهج الفصاحه، ح ۱۶۷۲. 🌸 『
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله: اَلصّلَواتُ الْخَمْسُ وَ الْجُمُعَةُ اِلَى الجُمُعَةِ كَفّاراتٌ لِما بَيْنَهُنَّ ما لَمْ تَغْشَ الكَبائِرُ؛ 🌼 ☘️ نمازهاى پنجگانه و نماز جمعه تا نماز جمعه بعد، كفاره گناهان ميان آنهاست، تاوقتى كه گناهان كبيره اى در ميان نيايد. ☘️ 🌸 .سنن التّرمذى، ج ۱، ص ۱۳۸، ح ۲۱۴. 『
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله: اِسْتَوُوا تَسْتَوِ قُلوبُكُمْ وَ تَماسّوا تَراحَموا؛ 🌼 ☘️ [در نماز جماعت] صف‌ها را هماهنگ و منظم نماييد تا دل هايتان هماهنگ شود و به يكديگر (شانه به شانه) متصل گرديد تا با هم مهربان شويد. ☘️ 🌸 .كنزالعمال، ح ۲۰۵۷۵. 🌸 『
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 لباس هام و پوشیدم و با استرس از اتاق رفتیم بیرون همش میترسیدم نکنه شاهرخ سد راهم بشه میترسیدم که نکنه خودش هم باهامون بیاد؟ میترسیدم که همه چی خراب بشه! با این وجود سعی کردم خودم و اروم نشون بدم و بیخیال از پله ها رفتم پایین و زن عمو هم پشت سرم راه افتاد از شانس گندم شاهرخ مثل برج زهرمار رو مبل های روبه نشسته بود و با لپ تاپش مشغول بود با دیدن من نگاهی به سرتاپام انداخت: _کجا؟ خونسرد جواب دادم: _حال عموم خوب نیست میخواد من و ببینه..دارم میرم اونجا و خطاب به زن عمو گفتم: _بریم زن عمو و بالاخره صدای شاهرخ دراومد: _لازم نکرده بری بهش زنگ بزن...چیشد اصلا یهو عموت عزیز شده واست؟ با لبخند گوشه لبی جواب دادم: _میخوام حضوری ببینمش دلم براش تنگ شده از رو مبل بلند شد و اومد سمتم... زل زد تو چشم هام انگار میخواست بفهمه دارم راست میگم یا دروغ و من در تلاش بودم واسه ریختن صداقتی الکی تو چشم هام تا بتونم کارهام و انجام بدم! بعد از چند ثانیه لب از لب باز کرد: _خیلی خب برو..کلاسام که تموم شد میام دنبالت...ساعت 5 عصر در خونه عموتم. سری به نشونه تایید تکون دادم و همراه زن عمو راهی شدم. داشتم بال درمیاوردم که تونسته بودم از این خونه لعنتی بزنم بیرون... انگار از زندون ازاد شده بودم! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁