°•|📲|•° #پروفایل🍃
°•|😍|•° #دخترانه🍃
°•|🧕|•° #چادرانه🍃
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❁❁
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|🤓|•° #طـﻟاﺑاﻧـۆ🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_326
نمیخواستم این همه راه تا تهران اومدنم و دنبالش گشتن بیهوده باشه که گفتم:
_اومدم باهات حرف بزنم
بی اینکه بایسته جواب داد:
_دو روز دیگه دادگاهمونه حرفات و نگهدار واسه همون موقع
اسم دادگاه...لفظ طلاق حسابی بهمم میریخت که راه افتادم پشت سرش و دستش و کشیدم:
_تو همین الان با من برمیگردی خونه
عصبی چرخید سمتم:
_خونه من اینجاست...جایی که تو نیستی...جایی که اذیت نمیشم جایی که...
نفس عمیقی کشید و تو گوشم ادامه داد:
_جایی که شوهرم تو اتاق بغلی با زن دیگه ای همخواب نیست
و نیش خند تلخی زد:
_شاهرخ برو ...برو و دو روز دیگه بیا دادگاه من همه چیم و بهت میبخشم توهم فقط راضی شو به این طلاق
چشمام سوسو میزد و نمیتونستم خوب نگاهش کنم انگار تموم تمرکزم و از دست داده بودم!
دستش و از تو دستم بیرون کشید و به در خروج اشاره کرد:
_برو!
و دوباره خواست راهی شه که اسمش و صدا زدم:
_اگه طلاقت ندم چی؟
تو همون قدم ایستاد و سرش و به سمتم چرخوند:
_خیالم راحته که بالاخره از هم جدا میشیم چون خانوادت و وکیلم حسابی پشتمن!
به سرعت خودم و بهش رسوندم و روبه روش ایستادم:
_تو کی وقت کردی وکیل گیری؟همه این کارارو مامانم کرده نه؟
سری به نشونه رد حرفم تکون داد:
_هیچکس تو تصمیم من سهیم نیست الا تو
و لبخندی که از صدتا فحش بدتر بود تحویلم داد:
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_327
_انقدر باورم نکردی که کم کم داشت باورم میشد فکار تو درسته و من همون زن عوضی و بی لیاقتیم که تو میگی...انقدر جلو چشم اهالی اون خونه و هرکسی که میشناختمون تحقیرم کردی که باورم شد یه موجود بی ارزشم...
واسه ادامه حرفش چونش لرزید و چشماش خیس شد اما پا پس نکشید:
_ولی نبودم...من نه بی لیاقت بودم نه مستحق بی ارزش شدن...حالا از جونم چی میخوای؟
حالا دیگه چرا راحتم نمیذاری؟تو که هرکاری میخواستی کردی...به هرچی که یخواستی رسیدی...دیگه چیه؟
صدای لرزون و بالا رفتش داغ دلم و بیشتر میکرد که سرم و انداختم پایین تا لااقل چشماش و نبینم...!
انگار تو این لحظه ها دنبال کلمه ای برای جبران تموم بدی هام بودم...یه کلمه معجزه آسا که تموم بدی هام و از قلبش بیرون بیاره و این کینه لعنتی و از بین ببره اما هیچ کلمه ای نبود یا اگه بود نمیتونست گندای من و جبران کنه!
انقدر غرق افکارم بودم که حتی نفهمیدم کی رفت تو خونه و حالا با صدای کوبیده شدن در به خودم اومدم...
تنها وسط حیاط خونه ای ایستاده بودم که آدمهاش ازم بیزار و دلخون بودن...
قدم های سستم و به سمت در خروج برداشتم و از اون خونه زدم بیرون
اومده بودم که با دیدنش آروم بگیرم و برش گردونم اما حالا نه آروم بودم و نه تونسته بودم راضیش کنم به برگشتن...
#دلبر
دقیقه ها پشت در نشستم و از جام تکون نخوردم حرف هایی که به شاهرخ زده بودم همیشه تو دلم سنگینی میکرد اما نمیدونم چرا با این وجود هنوز حالم بد بود...
همه چیز داشت خوب پیش میرفت خانم احتشام حسابی امید داشت به موفقیت تو عمو و زن عمو هم بخشیده بودنم اما حالم خوب نبود....
نمیدونم شاید اگه شاهرخ و نمیدیدم حالا خوشحال حرفهای خانم احتشام جلو آینه تو اتاق موهام و میبافتم و به خودم نوید یه آینده خوب و خوش و میدادم اما حالا بی رمق افتاده بودم رو زمین و هیچ انگیزه ای حتی برای یه دقیقه دیگه نداشتم چه برسه به فردا و فرداها!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁