🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_330
سریع بحث و عوض کردم:
_راستی هیلدا میتونی به بابات بگی واسه من یه کار پیدا کنه بتونم خرج خودم و در بیارم؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_آره حتما...ولی فعلا صبر کن ببینیم چی پیش میاد یهو دیدی استاد التماس کنان اومد واسه معذرت خواهی و جبران تموم اتفاقاتی که افتاده وبعدشم به پات افتاد و ازت خواست که برگردی!
با شنیدن حرفاش قهقهه ای زدم:
_اونم شاهرخ؟
و سری واسه این حجم از خوش خیالیش تکون دادم:
_زهی خیال باطل!
و خم شدم سینی غذا که هنوز وسط آشپزخونه ولو بود و برداشتم و رو کابینت گذاشتمش که صدای هیلدا دراومد:
_خوبه من اومدم یادت افتاد خونه تکونی کنی!
و چپ چپ نگاهم کرد:
_خب دو دقیقه بیا بتمرک دیگه!
چشمکی بهش زدم و دستش و گرفتم واز رو اپن کشیدمش پایین:
_بیا که اومدم!
و کنار خودم رو زمین نشوندمش و پرسیدم:
_چه خبر از تو چیکارا میکنی؟
شونه ای بالا انداخت:
_منم خوبم تنها میرم دانشگاه تنها میام...میگذره!
پوفی کشیدم:
_دلم واسه دانشگاه یه ذره شده
انگار چیزی یادش اومده بود که با ذوق گفت:
_راستی بهت گفتم که این ترم با دوست شاهرخ..استاد عماد جاوید کلاس برداشتم؟
و همونطور با ذوق نگاهم کرد که خنده ام گرفت:
_نه نگفتی ولی اون زن داره ها میدونی که؟
طلبکار زل زد بهم:
_زن که هیچی دوتا بچه ام داره!
و غرغر کنان ادامه داد:
_اگه یه کم صبر میکرد و من و میدید شاید الان...
با آرنج کوبیدم تو پهلوش:
_هوی هوی...هیچ میفهمی داری چی میگی؟
دماغش و بالا کشید:
_اصلا گور بابای هرچی مرده!
با خنده جواب دادم:
_والا!
زهر ماری نثام کرد و بعد دراز کشید:
_خب دیگه من میخوابم واسه شام بیدارم کن!
با چشمای گرد شدم نگاهش کردم:
_میموندی حالا؟
به کیف بزرگی که جلو در اتاق بود اشاره کرد و جواب داد:
_اومدم که بمونم دیگه
و یه چشمی نگاهم کرد:
_اون لباسا واسه دو سه روز کافیه دیگه؟
چشمام گرد تر شد:
_دو سه روز؟
_شایدم بیشتر!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
°•|📲|•° #پروفایل🍃
°•|😍|•° #دخترانه🍃
°•|🧕|•° #چادرانه🍃
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❁❁
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|🤓|•° #طـﻟاﺑاﻧـۆ🍃
°•|📲|•° #پروفایل🍃
°•|😍|•° #دخترانه🍃
°•|🧕|•° #چادرانه🍃
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❁❁
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|🤓|•° #طـﻟاﺑاﻧـۆ🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#دلبر_من😍
#جلد_دوم_استاد_مغرور_من
#قسمت_331
لبام مثل یه خط صاف شد:
_بابات میدونه اونوقت؟
زیر لب اوهومی گفت:
_مامانمم میدونه..هیچ راه فراریم نداری متاسفانه اومدم که بمونم!
خم شدم و محکم لپش و کشیدم:
_خره خب من الان ذوق مرگ میشم!
نگاه پر تاسفی بهم انداخت:
_ذوق طلاق..ذوق مهمون ناخونده..هیچیت مثل آدمیزاد نیست...
خنده ام گرفته بود که با خنده گفتم:
_چون یه رفیق آدم نداشتم...همش تو بودی!
و قبل از اینکه بتونه مشت و لگداش و تقدیمم کنه از رو زمین بلد شدم و فرار...
چند ساعتی از اومدن هیلدا میگذشت...
با اینکه با صدای خر و پفاش خونه رو گذاشته بود رو سرش اما من خوشحال از اینکه اومده بود و دیگه تنها نبودم حتی از صدای خر و پف هاشم لذت میبردم و دلم میخواست تا همیشه کنارم باشه...
انگار رسیده بودم به مرحله ای که ترس تنهایی داشت دیوونم میکرد و مدام دلم میخواست یکی کنارم باشه یکی که من و بفهمه و موندنی باشه!
به مرغ در حال پخت سری زدم و خواستم ازش بچشم اما اشتهام به قدری کور بود که باعث گرفتگی چهرم شد و تو همین لحظه صدای خوابالو و گرفته هیلدا به گوشم رسید:
_پرنسس بیدار شد..
این دیوونه بازیاش همه غم و غصه هام و از یادم میبرد که جواب دادم:
_صبح بخیر پرنسس!
ادامه داد:
_پرنسس گشنست!
از آشپزخونه اومدم بیرون و مدل فیلم کره ایا بهش تعظیم کردم:
_غذا در حال آماده شدنه
با ژست سوسانو نگاهم کرد:
_خیلی خب!
لنگه دمپاییم و از پام درآوردم و پرت کردم سمتش و هرچند که جا خالی داد اما غر زد:
_پاشو جمع کن خودتو...فکر کردی اومدی مهمونی و خوشگذرونی؟
چشماش از شدت تعجب گرد شده بود:
_برگام!
لنگه دیگه دمپاییم و درآوردم و حین پرتاب به سمتش گفتم:
_رعایت ادب الزامیه!
قیافش دیدنی بود هم تعجب کرده بود و هم میخندید که گفت:
_آقا اصلا من میرم خونمون!
چشم غره ای بهش رفتم:
_مرغ و برنج و صدتا خوراکی دیگه حرومت کردم جرئت داشتی پات و از در این خونه بذار بیرون
_آب دهنش و با سر و صدا قورت داد:
_بعد شستن ظرفا میرم
سری به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_چیزم بخوری فایده نداره...حالا حالاها اینجایی
نفس عمیقی کشید:
_غلط کردم!
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
| #پروفایل
| #دخترانه
هٻچوقٺ ٺو زندگٻٺ ڪسٻو سࢪ زنش نڪن ..
آدمآے خوب بہٺ شآدے مےبخشن ..
آدمآے بد بہٺ دࢪس مےدن .
و بہٺرٻن آدمآ خآطࢪآٺو بہٺ مےدن:) ..
『 #دختران_چادری 』
♥️🎨•||
مـَن سَرشـآر شُــــدَم از
طُ رِفیق جـــآنا
ــــــــــــــــــــــــــــــ|🚗⛽|ـــــــــــــــ
•|| #رفیقونھ
『 #دختران_چادری 』