eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
354 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 سریع بحث و عوض کردم: _راستی هیلدا میتونی به بابات بگی واسه من یه کار پیدا کنه بتونم خرج خودم و در بیارم؟ سری به نشونه تایید تکون داد: _آره حتما...ولی فعلا صبر کن ببینیم چی پیش میاد یهو دیدی استاد التماس کنان اومد واسه معذرت خواهی و جبران تموم اتفاقاتی که افتاده وبعدشم به پات افتاد و ازت خواست که برگردی! با شنیدن حرفاش قهقهه ای زدم: _اونم شاهرخ؟ و سری واسه این حجم از خوش خیالیش تکون دادم: _زهی خیال باطل! و خم شدم سینی غذا که هنوز وسط آشپزخونه ولو بود و برداشتم و رو کابینت گذاشتمش که صدای هیلدا دراومد: _خوبه من اومدم یادت افتاد خونه تکونی کنی! و چپ چپ نگاهم کرد: _خب دو دقیقه بیا بتمرک دیگه! چشمکی بهش زدم و دستش و گرفتم واز رو اپن کشیدمش پایین: _بیا که اومدم! و کنار خودم رو زمین نشوندمش و پرسیدم: _چه خبر از تو چیکارا میکنی؟ شونه ای بالا انداخت: _منم خوبم تنها میرم دانشگاه تنها میام...میگذره! پوفی کشیدم: _دلم واسه دانشگاه یه ذره شده انگار چیزی یادش اومده بود که با ذوق گفت: _راستی بهت گفتم که این ترم با دوست شاهرخ..استاد عماد جاوید کلاس برداشتم؟ و همونطور با ذوق نگاهم کرد که خنده ام گرفت: _نه نگفتی ولی اون زن داره ها میدونی که؟ طلبکار زل زد بهم: _زن که هیچی دوتا بچه ام داره! و غرغر کنان ادامه داد: _اگه یه کم صبر میکرد و من و میدید شاید الان... با آرنج کوبیدم تو پهلوش: _هوی هوی...هیچ میفهمی داری چی میگی؟ دماغش و بالا کشید: _اصلا گور بابای هرچی مرده! با خنده جواب دادم: _والا! زهر ماری نثام کرد و بعد دراز کشید: _خب دیگه من میخوابم واسه شام بیدارم کن! با چشمای گرد شدم نگاهش کردم: _میموندی حالا؟ به کیف بزرگی که جلو در اتاق بود اشاره کرد و جواب داد: _اومدم که بمونم دیگه و یه چشمی نگاهم کرد: _اون لباسا واسه دو سه روز کافیه دیگه؟ چشمام گرد تر شد: _دو سه روز؟ _شایدم بیشتر! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 °•|🧕|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ❁❁ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 °•|🧕|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ❁❁ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ❁❁ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🌹|•° 🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 😍 لبام مثل یه خط صاف شد: _بابات میدونه اونوقت؟ زیر لب اوهومی گفت: _مامانمم میدونه..هیچ راه فراریم نداری متاسفانه اومدم که بمونم! خم شدم و محکم لپش و کشیدم: _خره خب من الان ذوق مرگ میشم! نگاه پر تاسفی بهم انداخت: _ذوق طلاق..ذوق مهمون ناخونده..هیچیت مثل آدمیزاد نیست... خنده ام گرفته بود که با خنده گفتم: _چون یه رفیق آدم نداشتم...همش تو بودی! و قبل از اینکه بتونه مشت و لگداش و تقدیمم کنه از رو زمین بلد شدم و فرار... چند ساعتی از اومدن هیلدا میگذشت... با اینکه با صدای خر و پفاش خونه رو گذاشته بود رو سرش اما من خوشحال از اینکه اومده بود و دیگه تنها نبودم حتی از صدای خر و پف هاشم لذت میبردم و دلم میخواست تا همیشه کنارم باشه... انگار رسیده بودم به مرحله ای که ترس تنهایی داشت دیوونم میکرد و مدام دلم میخواست یکی کنارم باشه یکی که من و بفهمه و موندنی باشه! به مرغ در حال پخت سری زدم و خواستم ازش بچشم اما اشتهام به قدری کور بود که باعث گرفتگی چهرم شد و تو همین لحظه صدای خوابالو و گرفته هیلدا به گوشم رسید: _پرنسس بیدار شد.. این دیوونه بازیاش همه غم و غصه هام و از یادم میبرد که جواب دادم: _صبح بخیر پرنسس! ادامه داد: _پرنسس گشنست! از آشپزخونه اومدم بیرون و مدل فیلم کره ایا بهش تعظیم کردم: _غذا در حال آماده شدنه با ژست سوسانو نگاهم کرد: _خیلی خب! لنگه دمپاییم و از پام درآوردم و پرت کردم سمتش و هرچند که جا خالی داد اما غر زد: _پاشو جمع کن خودتو...فکر کردی اومدی مهمونی و خوشگذرونی؟ چشماش از شدت تعجب گرد شده بود: _برگام! لنگه دیگه دمپاییم و درآوردم و حین پرتاب به سمتش گفتم: _رعایت ادب الزامیه! قیافش دیدنی بود هم تعجب کرده بود و هم میخندید که گفت: _آقا اصلا من میرم خونمون! چشم غره ای بهش رفتم: _مرغ و برنج و صدتا خوراکی دیگه حرومت کردم جرئت داشتی پات و از در این خونه بذار بیرون _آب دهنش و با سر و صدا قورت داد: _بعد شستن ظرفا میرم سری به نشونه رد حرفش تکون دادم: _چیزم بخوری فایده نداره...حالا حالاها اینجایی نفس عمیقی کشید: _غلط کردم! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
| | هٻچ‌وقٺ ٺو زندگٻٺ ڪسٻو سࢪ زنش نڪن .. آدمآے خوب بہٺ شآدے مےبخشن .. آدمآے بد بہٺ دࢪس مےدن . و بہٺرٻن آدمآ خآطࢪآٺو بہٺ مےدن:) .. 『
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ❁❁ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🌹|•° 🍃
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ❁❁ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ❁❁ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ❁❁ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ °•|🤓|•° 🍃
♥️🎨•|| مـَن سَرشـآر شُــــدَم از ط‌ُ رِفیق جـــآنا ــــــــــــــــــــــــــــــ|🚗⛽|ـــــــــــــــ •||