eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
357 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ 😍 با همون حال خرابش جواب داد: _دیگه خودت میدونی! نفس عمیقی کشیدم، یه دماغ و یه ضربه الکی داشت واسم گرون تموم میشد! نگاهی به سرمم انداختم تا ده دقیقه دیگه تموم میشد، بحثم و باهاش ادامه ندادم و گفتم: _سرمم که تموم بشه میرم، توهم میای؟ سریع جواب داد: _نه، تاکسی میگیرم میرم تااون رستوران تو راهم میگم خاک تو سرم که بخاطر یکی دیگه ماشینم و گذاشتم موند و حالا باید با تاکسی برگردم دنبال ماشینم! با نیش و کنایه حرف میزد که دستم و آوردم بالا تا ادامه نده و گفتم: _باشه میبرمت تا اونجا با حرف زدن خودتو اذیت نکن! زیر لب یه چیزایی گفت، حرف هایی که غرغر بود و حواله من میشد! بالاخره سرمم تموم شد و یه کم حالم جااومد، سرم که از دستم باز شد، نشستم رو لبه تخت و همزمان با مرتب کردن پیرهنم گفتم: _اگه خوبی بریم! و اینطوری آماده خروج از بیمارستان شدیم. جلو تر از این دختر راه افتادم و آروم آروم داشتیم میرفتیم که اگه خدا خواست بریم پی زندگیمون که یهو با شنیدن صدای مردونه آشنایی تو همون قدم خشک شدم: _خدا بد نده آقا محسن! هرچی بیشتر به صاحب صدا فکر میکردم حالمم گرفته تر میشد و فقط با استرس بی حدی آب دهنم و قورت میدادم، اگه کسی من و با یه دختر میدید واسه همیشه بیچاره بودم! تو همین فکر و خیال ها بودم که یهو دستی رو شونم نشست: _آقا محسن! با برگشتن به سمت شخصی که صدام میکرد حدسم به یقین تبدیل شد و با دیدن حاج آقا مهدوی دستپاچه جواب دادم: _سلام حاج آقا! با لبخند جواب سلامم و داد و بعد نگاهش چرخید سمت اون دختر که از بدشانسیم چسبیده بود بهم و شاید بخاطر هاج و واج بودنش خیلیم متوجه موقعیتمون و اینکه من کیم نبود و بی هوا شروع کرد به احوال پرسی با حاج آقا: _سلام، خوبید شما؟ با چشم های گرد شده چرخیدم سمتش و خیره تو چشم های ورم کردش بهش فهموندم که چیزی نگه که حاج آقا گفت: _علیکم السلام، به مرحمت شما! و متعجب نگاهش و بین من و اون چرخوند و ادامه داد: _معرفی نمیکنی آقا محسن؟ و تو همین لحظه پرشکوه نمیدونم سر و کله اون پرستار از کجا پیدا شد که به جمعمون اضافه شد و غرغرکنان گفت: _آقای محترم من که بهتون گفتم همسرتون تا چندساعت نباید سرش و بگیره پایین، حالا اینطوری وایساده سرپا؟ و با کلافگی سری به نشونه تاسف تکون داد: _بفرما بشین خانم سرتم بگیر بالا و الناز و به سمت صندلی های توی راهرو هدایت کرد و حالا من مونده بودم و حاج آقا مهدوی و نگاه پر سوالش! با لبخندهای مصنوعی سعی در پیچوندن ماجرا داشتم که حاجی زرنگ تر از این حرف ها ظاهر شد و پرسید: _شما کی ازدواج کردی و ما بی خبریم؟ یه جوری با چشم هاش داشت واسم خط و نشون میکشید که حس میکردم اینجا دیگه ته خطه! نگاه سرگردونم و بین اون دختره که با یه کم فاصله رو صندلی نشسته بود و حاجی مهدوی چرخوندم و با صدای آرومی جواب دادم: _نامزدمه هنوز ازدواج نکردیم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●∞♥️∞● ⋮ ﻧمیخواٰٰمـ ﺑ ڼۅکړیتـ ڣقط ﻋاڊټـ ﺑکـنم🍃 ڊوستـ دارمـ ـهـرجاٰ ﻣیرمـ از ط| ﺻحبتـ ٻکنـم! 🌸⇢ ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
☔️ ༺🦋
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 °•|🧕|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
یادت باشد برای بعضی ها چشم ها گرسنه تر از معده هاست خودت را با حجابت حفظ کن بـانـو ای خواهر دینی من ! زیر باران باش اما زیر باران نگاه های هیز مردان بی غیرت نباش 🥷|•° 🌸 ❥•ʝσɨŋ↷ 『
❤️ 😍 حاجی که هنوز رنگی از تعجب تو چهرش باقی بود آروم سری به نشونه تایید تکون داد: _خب به سلامتی،حالا چرا انقدر بی خبر؟ دستپاچه تر از قبل جواب دادم: _دیگه گفتم یهو واسه عقد باخبرتون کنم! خودمم نمیفهمیدم دارم چی میگم و یه جورایی فقط داشتم حاج مهدوی و قانع میکردم که گفت: _پس منتظر خبر عقد و عروسی هستیم، قبل محرم و صفر که عقد میکنید؟ دلم میخواست دو دستی بکوبم تو سرم، اوضاع خیلی خراب بود و حاجی رخ تو رخ منتظر جوابی از من بود، جوابی که اگه نه بود حتما میخواست به چرا؟ و امر خیر و به تاخیر نندازید و این حرفا و اگه آره بود من نمیدونستم باید چه خاکی به سرم کنم! با دوباره شنیدن صدای حاج آقا به خودم اومدم: _آقا محسن تو فکری؟! با لبخند سری به نشونه رد حرفش تکون دادم: _آره دیگه انشاالله تا قبل ماه محرم یه مراسم عقد جمع و جوری میگیریم صد البته با حضور شما! دستی رو شونم کشید: _منتظر دعوتیم پس، فعلا امری نیست؟ لبم و به دندون گرفتم و با خجالت جواب دادم: _خوشحال شدم دیدمتون، شبتون بخیر حاج آقا و بالاخره این دیدار نه چندان به موقع به پایان رسید و حاجی رفت... صدام که در نمیومد اما به زور صداش زدم: _خسته شدم، نمیخوای من و برسونی؟ با صورت رنگ پریده و پریشونش اومد سمتم: _خوبی؟ زیر لب جواب دادم: _اگه برسونیم بهترم میشم، راستی اون حاج آقا کی بود؟ و با خنده آرومی ادامه دادم: _وضعیت قرمز شد وقتی پرستار اومد از نامزد بودن الکیمون گفت نه؟ باز خوبه نگفت دوست دختر، فاب، ر... روبه روم ایستاد و با لحن جدی ای حرفم و برید: _به لطف خانم پرستار حاج آقا منتظر واسه مراسم عقد دعوت بشه! هاج و واج نگاهش میکردم و خنده یادم رفته بود که ادامه داد: _اونم تا قبل محرم! چشمام چهارتا شد: _عقد؟ قبل محرم؟ اونوقت کی و کی؟ چشم هاش و محکم باز و بسته کرد و با نفس عمیق و پرحرصی جواب داد: _من و تو! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
هدایت شده از °•♡‌کافه‌عشق♡•°
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 °•|🧕|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●∞♥️∞● 🍃 راهتان‌ادامه‌دارد🕊 ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌