فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●∞♥️∞●
#استوری
خـــــــــدا😍
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_26
با همون حال خرابش جواب داد:
_دیگه خودت میدونی!
نفس عمیقی کشیدم،
یه دماغ و یه ضربه الکی داشت واسم گرون تموم میشد!
نگاهی به سرمم انداختم تا ده دقیقه دیگه تموم میشد،
بحثم و باهاش ادامه ندادم و گفتم:
_سرمم که تموم بشه میرم، توهم میای؟
سریع جواب داد:
_نه، تاکسی میگیرم میرم تااون رستوران تو راهم میگم خاک تو سرم که بخاطر یکی دیگه ماشینم و گذاشتم موند و حالا باید با تاکسی برگردم دنبال ماشینم!
با نیش و کنایه حرف میزد که دستم و آوردم بالا تا ادامه نده و گفتم:
_باشه میبرمت تا اونجا با حرف زدن خودتو اذیت نکن!
زیر لب یه چیزایی گفت،
حرف هایی که غرغر بود و حواله من میشد!
بالاخره سرمم تموم شد و یه کم حالم جااومد،
سرم که از دستم باز شد، نشستم رو لبه تخت و همزمان با مرتب کردن پیرهنم گفتم:
_اگه خوبی بریم!
و اینطوری آماده خروج از بیمارستان شدیم.
جلو تر از این دختر راه افتادم و آروم آروم داشتیم میرفتیم که اگه خدا خواست بریم پی زندگیمون که یهو با شنیدن صدای مردونه آشنایی تو همون قدم خشک شدم:
_خدا بد نده آقا محسن!
هرچی بیشتر به صاحب صدا فکر میکردم حالمم گرفته تر میشد و فقط با استرس بی حدی آب دهنم و قورت میدادم،
اگه کسی من و با یه دختر میدید واسه همیشه بیچاره بودم!
تو همین فکر و خیال ها بودم که یهو دستی رو شونم نشست:
_آقا محسن!
با برگشتن به سمت شخصی که صدام میکرد حدسم به یقین تبدیل شد و با دیدن حاج آقا مهدوی دستپاچه جواب دادم:
_سلام حاج آقا!
با لبخند جواب سلامم و داد و بعد نگاهش چرخید سمت اون دختر که از بدشانسیم چسبیده بود بهم و شاید بخاطر هاج و واج بودنش خیلیم متوجه موقعیتمون و اینکه من کیم نبود و بی هوا شروع کرد به احوال پرسی با حاج آقا:
_سلام، خوبید شما؟
با چشم های گرد شده چرخیدم سمتش و خیره تو چشم های ورم کردش بهش فهموندم که چیزی نگه که حاج آقا گفت:
_علیکم السلام، به مرحمت شما!
و متعجب نگاهش و بین من و اون چرخوند و ادامه داد:
_معرفی نمیکنی آقا محسن؟
و تو همین لحظه پرشکوه نمیدونم سر و کله اون پرستار از کجا پیدا شد که به جمعمون اضافه شد و غرغرکنان گفت:
_آقای محترم من که بهتون گفتم همسرتون تا چندساعت نباید سرش و بگیره پایین، حالا اینطوری وایساده سرپا؟
و با کلافگی سری به نشونه تاسف تکون داد:
_بفرما بشین خانم سرتم بگیر بالا
و الناز و به سمت صندلی های توی راهرو هدایت کرد و حالا من مونده بودم و حاج آقا مهدوی و نگاه پر سوالش!
با لبخندهای مصنوعی سعی در پیچوندن ماجرا داشتم که حاجی زرنگ تر از این حرف ها ظاهر شد و پرسید:
_شما کی ازدواج کردی و ما بی خبریم؟
یه جوری با چشم هاش داشت واسم خط و نشون میکشید که حس میکردم اینجا دیگه ته خطه!
نگاه سرگردونم و بین اون دختره که با یه کم فاصله رو صندلی نشسته بود و حاجی مهدوی چرخوندم و با صدای آرومی جواب دادم:
_نامزدمه هنوز ازدواج نکردیم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●∞♥️∞●
#کلیپ
⋮ ﻧمیخواٰٰمـ ﺑ ڼۅکړیتـ ڣقط ﻋاڊټـ ﺑکـنم🍃
ڊوستـ دارمـ
ـهـرجاٰ ﻣیرمـ از ط| ﺻحبتـ ٻکنـم! 🌸⇢
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات
یادت باشد برای بعضی ها
چشم ها گرسنه تر از معده هاست
خودت را با حجابت حفظ کن بـانـو
ای خواهر دینی من !
زیر باران باش
اما زیر باران نگاه های هیز مردان بی غیرت نباش
#چادرانه🥷|•°
🌸 ❥•ʝσɨŋ↷
『 #دختران_چادری 』
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_27
حاجی که هنوز رنگی از تعجب تو چهرش باقی بود آروم سری به نشونه تایید تکون داد:
_خب به سلامتی،حالا چرا انقدر بی خبر؟
دستپاچه تر از قبل جواب دادم:
_دیگه گفتم یهو واسه عقد باخبرتون کنم!
خودمم نمیفهمیدم دارم چی میگم و یه جورایی فقط داشتم حاج مهدوی و قانع میکردم که گفت:
_پس منتظر خبر عقد و عروسی هستیم، قبل محرم و صفر که عقد میکنید؟
دلم میخواست دو دستی بکوبم تو سرم،
اوضاع خیلی خراب بود و حاجی رخ تو رخ منتظر جوابی از من بود،
جوابی که اگه نه بود حتما میخواست به چرا؟ و امر خیر و به تاخیر نندازید و این حرفا و اگه آره بود من نمیدونستم باید چه خاکی به سرم کنم!
با دوباره شنیدن صدای حاج آقا به خودم اومدم:
_آقا محسن تو فکری؟!
با لبخند سری به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_آره دیگه انشاالله تا قبل ماه محرم یه مراسم عقد جمع و جوری میگیریم صد البته با حضور شما!
دستی رو شونم کشید:
_منتظر دعوتیم پس، فعلا امری نیست؟
لبم و به دندون گرفتم و با خجالت جواب دادم:
_خوشحال شدم دیدمتون، شبتون بخیر حاج آقا
و بالاخره این دیدار نه چندان به موقع به پایان رسید و حاجی رفت...
#الی
صدام که در نمیومد اما به زور صداش زدم:
_خسته شدم، نمیخوای من و برسونی؟
با صورت رنگ پریده و پریشونش اومد سمتم:
_خوبی؟
زیر لب جواب دادم:
_اگه برسونیم بهترم میشم، راستی اون حاج آقا کی بود؟
و با خنده آرومی ادامه دادم:
_وضعیت قرمز شد وقتی پرستار اومد از نامزد بودن الکیمون گفت نه؟
باز خوبه نگفت دوست دختر، فاب، ر...
روبه روم ایستاد و با لحن جدی ای حرفم و برید:
_به لطف خانم پرستار حاج آقا منتظر واسه مراسم عقد دعوت بشه!
هاج و واج نگاهش میکردم و خنده یادم رفته بود که ادامه داد:
_اونم تا قبل محرم!
چشمام چهارتا شد:
_عقد؟ قبل محرم؟ اونوقت کی و کی؟
چشم هاش و محکم باز و بسته کرد و با نفس عمیق و پرحرصی جواب داد:
_من و تو!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
هدایت شده از °•♡کافهعشق♡•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●∞♥️∞●
#استوری🍃
راهتانادامهدارد🕊
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#ڪپےباذڪرصلوات