eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
354 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ 😍 حاجی که هنوز رنگی از تعجب تو چهرش باقی بود آروم سری به نشونه تایید تکون داد: _خب به سلامتی،حالا چرا انقدر بی خبر؟ دستپاچه تر از قبل جواب دادم: _دیگه گفتم یهو واسه عقد باخبرتون کنم! خودمم نمیفهمیدم دارم چی میگم و یه جورایی فقط داشتم حاج مهدوی و قانع میکردم که گفت: _پس منتظر خبر عقد و عروسی هستیم، قبل محرم و صفر که عقد میکنید؟ دلم میخواست دو دستی بکوبم تو سرم، اوضاع خیلی خراب بود و حاجی رخ تو رخ منتظر جوابی از من بود، جوابی که اگه نه بود حتما میخواست به چرا؟ و امر خیر و به تاخیر نندازید و این حرفا و اگه آره بود من نمیدونستم باید چه خاکی به سرم کنم! با دوباره شنیدن صدای حاج آقا به خودم اومدم: _آقا محسن تو فکری؟! با لبخند سری به نشونه رد حرفش تکون دادم: _آره دیگه انشاالله تا قبل ماه محرم یه مراسم عقد جمع و جوری میگیریم صد البته با حضور شما! دستی رو شونم کشید: _منتظر دعوتیم پس، فعلا امری نیست؟ لبم و به دندون گرفتم و با خجالت جواب دادم: _خوشحال شدم دیدمتون، شبتون بخیر حاج آقا و بالاخره این دیدار نه چندان به موقع به پایان رسید و حاجی رفت... صدام که در نمیومد اما به زور صداش زدم: _خسته شدم، نمیخوای من و برسونی؟ با صورت رنگ پریده و پریشونش اومد سمتم: _خوبی؟ زیر لب جواب دادم: _اگه برسونیم بهترم میشم، راستی اون حاج آقا کی بود؟ و با خنده آرومی ادامه دادم: _وضعیت قرمز شد وقتی پرستار اومد از نامزد بودن الکیمون گفت نه؟ باز خوبه نگفت دوست دختر، فاب، ر... روبه روم ایستاد و با لحن جدی ای حرفم و برید: _به لطف خانم پرستار حاج آقا منتظر واسه مراسم عقد دعوت بشه! هاج و واج نگاهش میکردم و خنده یادم رفته بود که ادامه داد: _اونم تا قبل محرم! چشمام چهارتا شد: _عقد؟ قبل محرم؟ اونوقت کی و کی؟ چشم هاش و محکم باز و بسته کرد و با نفس عمیق و پرحرصی جواب داد: _من و تو! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
هدایت شده از °•♡‌کافه‌عشق♡•°
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 °•|🧕|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●∞♥️∞● 🍃 راهتان‌ادامه‌دارد🕊 ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👨‍⚕️توصيه پزشكان برتر ایران 🇮🇷براي درمان ریشه ای سفیدی مو 😁 نكته جالبشم اينه که ما براي اثبات حرفامون اول خودمون رو مورد آزمايش 🧪قرار دادیم و بعد نتيجه رو داخل صدا و سيما عنوان كردیم 📰 🍃 🍀 🌿 🍃 🍀 🌿 🍃 🍀 🌿 👨‍⚕️ميتونيد مشاوره رايگان تلفني 🤳 هم ازمون بگيريد با ارسال عدد 4 به سامانه 10006189 ضمنا برای کسایی که تا پنجشنبه نوزدهم فروردین پیامک ارسال کنند یک سورپرایز خیلیییی ویژه داریم 🙈
❤️ 😍 کم سرم درد میکرد بابت ضربه وحشیانش حالا داشت روحمم آزار میداد بااین مزخرفاتش! ردبه روش ایستادم و بی اینکه بتونم حتی کلمه ای حرف بزنم فقط و فقط پلک زدم که ادامه داد: _درست شنیدی، من و تو! ناباورانه خندیدم: _تو خواب ببینی که من زن تو بشم! با چشمای گرد شده نگاهم کرد: _من تو رو بگیرم؟ و نگاهی به سرتا پام انداخت: _عمرا! و یهو راهش و کشید و به قصد خروج راه افتاد تو بیمارستان اما کور خونده بود که فکر میکرد اینجوری میتونه ولم کنه و بره! گشت سرش راه افتادم و خودم و رسوندم بهش: _اول من و تا ماشینم برسون بعد سرت و بنداز پایین و برو! یه جوری طلبکارانه حرفم و زدم که انگار بهش برخورد و چپ چپ نگاهم کرد: _اصلا من دلم نمیخواد برسونمت، حرفیه؟ از نامردیش، از اینکه من بخاطر بد شدن حالش آورده بودمش بیمارستان، از اینکه این بلارو سرم آورده بود و حالا اینطوری داشت حرف میزد عین بچه ها بغضم گرفته بود و چونم میلرزید! حالم با لحن تند حرفش انقدر بد شده بود که فقط نگاهش میکردم بی اینکه چیزی بگم! نگاه سردش و ازم گرفت و همینطور که قدم برمیداشت گفت: _نمیخواد اونطور نگاهم کنی، سریع بیا میرسونمت! قدم از قدم برنداشتم و سرجام جواب دادم: _خودم میرم! و بی توجه بهش راه افتادم و خودم و رسوندم به بیرون از بیمارستان و به انتظار ماشین کنار خیابون ایستادم، دلم داشت میترکید و چشمام هی پر و خالی میشد، حالم و نمیفهمیدم، چرا انقدر نازک نارنجی شده بودم؟ چرا حرفای اون بچه بسیجی اینطوری ناراحتم کرده بود اونکه برای من مهم نبود، اونکه همه ارزشش واسه من بخاطر اون کارت بود، پس چرا به این حال افتاده بودم؟ غرق همین افکار با شنیدن صداش به خودم اومدم، با ماشین وایساده بود کنارم: _سوار شو برسونمت رستوران رو ازش برگردوندم: _من با گاری تو هیچ جا نمیام، برو! با خنده جواب داد: _اوهوع، یادم نبود فراری شما ماه پیشونی این شهره! داشت مسخرم میکرد، من ماشین نسبتا خفن اونو گاری خونده بودم و داشت ماتیزم و به رخم میکشید، بی اینکه جوابی بدم قدم برداشتم به سمت بالا تا یه ماشین پیدا کنم و برم که یهو یه ماشین جلو پام ایستاد و پسری که پشت فرمونش بود با لحن حال بهم زنی گفت: _برسونمت خانم؟! و قبل از اینکه من جواب بدم صدای نعره محسن صبری به گوشم رسید: _چی داری ور ور میکنی حرومزاده؟ نگاهم که چرخید سمتش از ماشین پیاده شده بود و به سرعت به سمتمون میومد که راننده با شنیدن صداش پاش و گذاشت رو پدال گاز و الفرار... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
●∞♥️∞● ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
°•🍃❤️ ••اجعلني فداء لهذا الحب، فداء لأحزانك•• مرا فداے همين عشق ڪن فداے غمتــــــ❤️🌱 ✾͜͡⚘أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج‌‎‌‌‌‎‌✾͜͡⚘ ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
قلب را با بے قرارے ساخٺند🌸 ابر چشمم را بهارے ساخٺند🍃 انٺظارٺ افضل اعمال من🌸 هرڪسے رابهرکارے‌ساخٺند🍃 ✄-------•🍃🌸🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
°•|📲|•° 🍃 °•|😁|•° 🍃 °•|💪|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄