eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
354 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•|📲|•° 🍃 °•|📆|•° 🍃 °•|📿|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|📲|•° 🍃 °•|😁|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
●∞🌿∞● ✄-------•🍃🌙🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
❤️ 😍 نماینده خواستگاری که خواهر محترم محسن بود یه جوری مخ مامان و زد که قرار مدارای خواستگاری گذاشته شد و حالا فرداشب قرار بود با خانواده تشریف بیارن! خرسند از اینکه میتونستم از صبری بخوام واسطه شه تا سخایی از خر شیطون بیاد پایین، مشغول خرید لباس واسه فرداشب بودم و با سوگند از این مغازه به اون مغازه در حال تردد بودیم که گوشیم زنگ خورد، با دیدن شماره محسن لبخند گله گشادی زدم که سوگند چپ چپ نگاهم کرد: _آقای جنتلمنتونه؟ چشمکی بهش زدم: _آقامون جنتلمنه جنتملنه! و همینطور که سوگند مشغول خوندن ادامه آهنگ بود گوشی و جواب دادم: _جانم؟ صداش و صاف کرد: _سلام، محسنم! با ناز بیشتر گفتم: _میدونم عزیزم! معذب از اینطور حرف زدنم سرفه ای کرد: _تو حالت خوبه؟ یه جوری داری حرف میزنی! بچه مثبت بودنش هم حالم و بهم میزد هم میخندوندم که زدم زیر خنده: _خوبم الحمدلله،شما چطوری؟ چون مثل خودش حرف زده بودم یه کم سر شوق اومدم: _منم خوبم شکر خدا، چی میکنی با زحمتای ما واسه فرداشب خوشحال گفتم: _خرید میکنم، شب خواستگاریه و لباساش با شنیدن این حرف چند لحظه ای سکوت کرد: _خرید؟ یه چادر سفید که دیگه این کارارو نداره! از پشت تلفن یه جوری حالم و گرفت که لبام عینهو خط صافی بر صورتم نقش بست: _چادر؟ من؟ سریع جواب داد: _نکنه تو یادت رفته من کیم؟ چه شرایطی دارم؟ نفس عمیقی کشیدم: _یه خواستگاری صوریه، که حتی لازمه خانوادت من و نپسندن پس من میتونم همونجوری باشم که هستم نوچ نوچی راه انداخت: _اونوقت نمیگن من چطوری انتخایت کردم زورم گرفته بود: _چشمات و باز میکردی بعد انتخاب میکردی خب، مگه من مسخره توعم که چادر بپوشم الان میگی واسه خواستگاری فردا میگی واسه عقد پس فردا میگی واسه تموم عمر و.... یه کم که معنی حرفام فکر کردم ساکت شدم و دیگه ادامه ندادم که صدای خنده های محسن به گوشم رسید: _خب بگم نپوش؟ 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 گند زده بودم و نمیدونستم چی بگم که گفتم: _حالا یه کاریش میکنیم! خندید‌: _ممنون میشم اگه چادر بپوشی هنوز جواب نداده بودم که سوگند اومد سمتم و دستم و کشید: _بیا این لباسه رو ببین، جون میده واسه مهمونی ایلیا! و سعی کرد من و دنبال خودش بکشونه، با دیدن شومیز صورتی خوشگلی که سوگند انتخاب کرده بود بی اختیار لبخندی زدم و خطاب به محسن گفتم: _اونوقت اگه من چادر بپوشم تو واسم چیکار میکنی؟ صدای خنده هاش قطع شد و با تعجب جواب داد: _چیکار باید بکنم؟ سخایی برنامه ای بود که 100در100 از طریق صبری بهش میرسیدم و خواسته دومم واسه قبول کردن این خواستگاری و پوشیدن چادر این بود که محسن صبری باهام بیاد مهمونی ایلیا! مهمونی ای که همه دوتایی بودن و البته وجود یه بچه بسیجی میتونست حسابی مهیجش کنه! شمرده شمرده گفتم: _خب راستش تولد یکی از آشناهاست، میخوام که باهم بریم صداش بالا رفت: _آشناها؟ تولد؟ زل زدم به سوگند که مات حرفام داشت نگاهم میکرد و جواب صبری و دادم: _پنجشنبه هفته بعد، اگه قبوله که من چادر سرم کنم اگه نه من همونطوری که هستم میام جلو خانوادت خودتم هر جوابی خواستی به خانوادت بده! صدای نفس عمیقش به گوشم رسید: _چطور مهمونی ایه؟ ریلکس گفتم: _یه مهمونی ساده عین بقیه مهمونیا همه جوونن و همسن و سال! سریع گفت: _خانما و آقایون که جدان؟ و این حرف واسه هرهر خندیدن من کافی بود: _آره نماز جماعتم برگزار میشه فهمید دارم مسخرش میکنم که طلبکار شد: _یعنی میخوای بری مهمونی مختلط؟ نوچی گفتم: _میخوایم بریم، باهم! پوزخندی زد: _من اینجور جاها نمیام سریع گفتم: _منم با سر و وضعی میام جلو خانوادت که دوست دارم حالا خوددانی! صداش رفت بالاتر: _کجایی میخوام ببینمت با حالت قهر و دلخوری جواب دادم: _چادر سرم نیست یه وقت میای ناراحت میشی تکرار کرد: _کجایی؟ و من ناچار آدرس و بهش دادم و گوشی رو قطع کردم که سوگند حالا لباس پوش، از اتاق پرو بیرون اومد و همینطور که تو آینه داشت خودش و نگاه میکرد گفت: _دعوا بود؟ نگاهی به لباس تنش انداختم: _عالیه واسه مهمونی، یه چیزیم واسه من انتخاب کن که قراره با آقا محسن بیام چشماش چهارتا شد: _محسن صبری؟ پا... پارتی؟امکان نداره! چشمکی بهش زدم: _نمیتونه نیاد، حالا ببین! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
°•|📲|•° 🍃 °•|😍|•° 🍃 °•|🧕|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ســـــلام‌آقـــــا✋ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❤️ 😍 دوتا شومیز خوشگل خریدیم، یکی زرشکی و آستین بلند واسه من و یکی دیگه صورتی و آستین سربی. خرید به دست تو بستنی فروشی همون خیابون داشتیم فالوده میخوردیم که زنگ گوشیم به صدا دراومدن با دیدن شماره محسن صبری، لبخند خبیثانه ای زدم و فالوده تو دهنم و قورت دادم: _سر و کلش پیدا شد و گوشی و جواب دادم و خیلی طول نکشید که جمعمون سه نفره شد. محسن که داشت از خجالت بین دو دختر نشستن خفه میشد حتی سرش و بلند نمیکرد و سوگند هم دستش و گذاشته بود جلو دهنش و هرهر میخندید که با پا زدم بهش تا ساکت شه و بعد روبه محسن گفتم: _بستنیتون و بخورید بالاخره سر بلند کرد: _گفتم که میل ندارم قبل از من سوگند جواب داد: _دیگه ما سفارش دادیم، اصرافم که گناهه... میخوای مارو پیش خدا خجالت زده کنی؟ زبونم و گاز گرفتم تااز خنده نترکم که محسن دست برد سمت بستنی: _آفرین به شما من اصلا حواسم نبود! و در کمال تعجبم شروع کرد به خوردن بستنی اون میخندید و سوگند بی صدا از خنده غش و ضعف میکرد که برای عوض کردن جو گفتم: _لباسای مهمونی ای که گفتم و گرفتیم، حالا مونده لباسای خواستگاری میخوام اونا به سلیقه تو باشه هرچی که تو بپسندی! بستنی تو دهنش و قورت داد: _مهمونی؟ چشمکی زدم: _مهمونی در مقابل خواستگاری! قیافش زار شد: _من بااینهمه ریش و سیبیل بااین سر و وضع اگه بیام مهمونی واسه خود شما بده سوگند با خنده جواب داد: _خب قرار نیست اینطوری بیاین که... ریشها تراشیده میشه لباسام عوض و... حرف سوگند ادامه داشت اما با یهویی به سرفه افتادن محسن که انگار بستنی پریده بود گلوش حرفاش نصفه موند و محسن بریده بریده گفت: _ر... ریش.. ریشام و بزنم؟ ک.. کور خو.. ندی 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌺 🍃 وَأَحْسِنُوا ۛ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِين نیکی کنید که خداوند نیکوکاران را دوست می دارد(۱۹۵) ۱۹۵ ✄-------•🍃🌙🍃•--------- ‌‌‌‌‌‌‌‌‌