eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
348 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ 😍 لبخند تحقیر آمیزی تحویلش دادم: _آدم بودن و تو چی میبینی؟ تو عین تو و امثال تو بودن؟ سری به نشونه تایید تکون داد: _تو درست حسابی زندگی کردن، تو ول نبودن وسط این و اون تو آشنا و غریبه حالی بودن! تکیه دادم به صندلی: _من نمیتونم مثل تو امل باشم، من همینجوری بار اومدم و زل زدم بهش: _من مهمونی میرم، معاشرت میکنم و از زندگیمم راضیم! زل زد بهم: _من راضی نیستم یه تای ابروم و بالا انداختم، فارغ از تموم اتفاقایی که افتاده بود میخواستم بفهمم فازش چیه که گفتم: _تو زندگی خودت و داری منم زندگی خودمو، یه چند وقت دیگه هم همه چی تموم میشه و... پرید وسط حرفم: _ممکنه تموم نشه! سوالی نگاهش کردم که ادامه داد: _قرار نبود خانواده ها باهم آشنا دربیان قرار بود یه خواستگاری و یه نامزدی الکی باشه ولی انگار همه چی خیلی جدی شده! نوچی گفتم: _حالا آشنا باشیم، آشناها نمیتونن نامزدیشون و بهم بزنن؟ پوزخندی زد و ماشین و به حرکت درآورد: _این و از بابات بپرس که همه حرفاش و با پدر من تموم کرده! اخمام رفت توهم،سر از حرفاش درنمیاوردم که ادامه داد: _واسه اونا همه چی واقعیه! جواب دادم: _خودم بهمش میزنم _نمیتونی یه طرفه! سر چرخوندم سمتش: _خب توهم همینکار و میکنی و همه چی دو طرفه میشه پشت همه این بهونه هاش و دخیل بودن خانواده ها انگار حرف دیگه ای بود که لبخند عمیقی زد: _خودمم همچین بدم نمیاد باهات ازدواج کنم! با این حرفش واسه چند لحظه ساکت شدم، زبونم ساکت و قلبم پرجنب و جوش! بااون همه وحشی بازی حالا داشت دم از ازدواج میزد! ناباور گفتم: _اصلا میفهمی داری چی میگی؟ حرفش و با تکون دادن سر تایید کرد: _میخوام باهات ازدواج کنم به شرطی که دست برداری از این کارا... حرفش و با قهقهه بلندی قطع کردم: _نفهمیدم، دل بچه بسیجی محل لرزیده؟ اونم با دیدن همچین دختری؟ و نگاهی به لباسا و سر و وضعم انداختم: _چطوری؟ دندوناش از شدت عصبانیت چفت شد روهم: _بفهم داری چی بلغور میکنی دوباره خندیدم، حالا نوبت من بود: _من میفهمم تویی که نمیفهمی، آخه تورو چه به من؟ و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه ادامه دادم: _همه این کارات، این وحشی بازیات واسه همین بود پس؟ مچم و گرفتی که مجبورم کنی باهات ازدواج کنم؟ و یه کم مکث کردم: _زدی کاهدون، بزن کنار میخوام پیاده شم! و دستم رفت سمت در که یهو از چونم گرفت و حین رانندگی صورتم و چرخوند سمت خودش: _من... من دوستدارم! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 °•|😊|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❤️ 😍 حرفش تو سرم تکرار شد، دستم شل شد و انرژیم تحلیل رفت، انتظار شنیدن هر حرفی و داشتم الا این حرف، الا حرف دوست داشتن! بی اینکه جوابی بهش بدم خودم و عقب کشیدم تکیه دادم سرجام، ادامه داد: _شنیدی؟ سری به نشونه تایید تکون دادم، اما دوست داشتنش چیزی و عوض نمیکرد اون آدم زندگی من نبود بین من و اون چیزی فراتر از یه دنیا تفاوت بود که گفتم: _فراموشش کن، من نمیتونم باهات ازدواج کنم طول کشید تا صداش و شنیدم: _چرا؟ برگشتم سمتش و به اوضاع داغون صورتم اشاره کردم: _دلیل عیانه! لباش و با زبونش تر کرد: _میخوای بریم بیمارستان؟ پوزخندی زدم: _اول میزنی و میکوبی بعد تازه میفهمی چیکار کردی؟مسخرست شمرده شمرده گفت: _تو میفهمی چیکار میکنی؟ جای تو توی مهمونیه؟ نفس عمیقی کشیدم: _خیلی دلت میخواد اون مریم مقدسی که تو ذهنت ازم ساختی پا برجا بمونه نه؟ و سری تکون دادم: _من خیلی وقته که همینم، تازه تولدمم نزدیکه قراره یه همچین مهمونی ای ترتیب بدم! و با خنده ادامه دادم: _اگه خواستی توعم بیا از نزدیک ببین که باورت شه! انگار داشت کلافه میشد که به سرعت ماشین اضافه شد و اخم چهرش و پوشوند، انقدر سرعت ماشین زیاد بود که ترسیدم، اگه واسه خودش مرگ و زندگی مهم نبود من که کلی آرزو داشتم و نمیخواستم به این زودیا بمیرم واسه همین یه دستم و گذاشتم رو داشبورد و لب زدم: _آروم، چه خبرته! اما حرفم بی تاثیر بود که به سرعتش اضافه شد و همین باعث شد تا این بار با وحشت بیشتری داد بزنم: _د میگم آروم! و همینطور که داد میزدم محکم چسبیدم به داشبورد و صندلی که نیم نگاه عصبی ای بهم انداخت: _کاری میکنم این حرفات و یادت بره، یه آدم جدید ازت میسازم اوضاع خراب تر از اونی بود که بشه کلکل کرد واسه همین صدای جیغم با صدای بوق ماشینا قاطی شد: _توروخدا آروم برون الان تصادف میکنیم و چشمام و بستم: _باهم حرف میزنیم فقط آروم برو روانی! و کم مونده بود دوباره به گریه بیفتم که با حس آروم شدن ماشین چشمام و باز کردم، داشت آروم میروند! محسن نفس نفس میزد و من از شدت ترس میلرزیدم که گفت: _از همین امشب عوض میشی، از همین لحظه، هر غلطی که تا الان کردی از این به بعد تکرار نمیشه! گلوم خشک شده بود و هنوز حالم جا نیومده بود که به زور لب زدم: _من و برسون... خونه... خونمون! بی توجه به حرفم ادامه داد: _فهمیدی یا نه؟ بی اختیار اشک از گوشه چشمام سرازیر شد، گیر یه آدم عوضی افتاده بودم یه آشغال زور گو که ازم اتو داشت و اینجوری اذیتم میکرد، زیر لب باشه ای گفتم: _قبول! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 حالا که همه چی داشت باب میلش پیش میرفت دوباره حالش خوب شد: _شام و بریم رستوران؟ پیشنهادش و رد کردم: _نه، میخوام برم خونه و با پشت دست صورتم و پاک کردم تا اثری از اشک های لعنتیم نمونه و بعد چند تا دستمال کاغذی برداشتم و خون رو پیشونیم و پاک کردم، وجودم پر از درد بود. بی هیچ حرف دیگه ای به پشتی صندلی تکیه دادم، تموم فکرم پی این بود که چطوری از دستش خلاص شم بی اینکه بابا اینا چیزی بفهمن اما ذهنم خسته تر از این حرفها بود! با شنیدن صدای زنگ گوشیم واسه چند لحظه هم که شده از فکر و خیال بیرون اومدم و به تماس سوگند جواب دادم: _سلام با صدای گرفته ای جواب داد: _کجایی نگرانش شدم و سریع پرسیدم: _تو کجایی؟ صداش گرفته تر شد: _گرفتنمون الی، تا اومدیم بریم گرفتنمون همه بچه هاروهم گرفتن، یکی لومون داده به سر درد و کلافگیم اضافه شد، عامل این کار کنارم بود و من نمیتونستم کاری کنم جز بغض و تقویت حسی به اسم کینه! ادامه داد: _میخوان زنگ بزنن خانواده ها، یه کاری کن الی اینا همشون شبیه محسنن پاشید بیاید اینجا من و بیارید بیرون! فقط به گفتن یه کلمه بسنده کردم: _باشه! و گوشی و قطع کردم، صدام درنمیومد، دلم میخواست داد بزنم اما صدایی ازم در نمیومد! به محض قطع شدن تماس محسن پرسید: _کی بود؟ چیشده؟ سخت بغضم و قورت دادم: _سوگند بود برو همونجایی که بردنشون! یه تای ابروش و بالا انداخت: _خانوادش باید برن! دوباره صورتم خیس شد: _برو اونجا، من باید سوگند و بیارم بیرون، باید! رو ازم گرفت و با بیخیالی به مسیر ادامه داد که با مشت محکم کوبیدم رو پاهام: _برو اونجا به زاری افتاده بودم، میدونستم اگه سوگند لو بره بیچاره میشه و این عوضی هم عین خیالش نبود! همچنان گریه و خود زنیم ادامه داشت که یهو عصبی شد و داد زد: _خیلی خب، میرم اما بدون این آخرین باریه که دوستت و میبینی وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی! سرم و آوردم بالا و بی رمق نفسی کشیدم، دیگه حتی دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم اون داشت سوگند رو هم ازم میگرفت! تو سکوت حاکم بر فضای ماشین دور زد و راهی جایی شدیم که نمیدونستم کجاست... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 با رسیدن به جایی که سوگند و بقیه رو برده بودن، دیگه هیچی نمیفهمیدم و فقط دنبال سوگند بودم که صدای محسن و شنیدم: _سر و وضعت و درست کن من اینجا آبرو دارم! با کلافگی روسریم و کشیدم جلو و جلو تر از محسن راه افتادم، چشم هام فقط دنبال سوگند بود و بالاخره هم پیداش کردم انقدر گریه کرده بود که زیر چشماش سیاه از خط چشم و ریمل شده بود و حالا با دیدن من انگار یه پناه پیدا کرده بود که خودش و انداخت بغلم: _زنگ بزنن بابام بیچاره میشم! نمیخواستم بیشتر از این حالش گرفته شه حتی نمیخواستم فعلا چیزی راجع به محسن بدونه که با یه خنده الکی گفتم: _تو که میترسی غلط میکنی میری پارتی! و ضربه آرومی به شونش زدم و از خودم جداش کردم و نگاهی به اطراف انداختم، میلاد و ارسلان با یه کم فاصله وایساده بودن و از ریلکسیشون پیدا بود که چقدر گیر اماکن افتادن واسشون عادیه! چشم از اونا گرفتم و دوباره به سوگند دوختم: _با این گریه هات سوژه میشی جلو اونا! منظورم و فهمید و با حرص گفت: _ای به درک، فقط از اینجا خلاص شم! محسن جلو اتاقی که روبه رومون بود ایستاده بود و مشغول صحبت با یکی لنگه خودش بود که جواب سوگند و دادم: _قراره خلاص شی دیگه، پس واسه چی اومدیم؟! انگار یه کمی خیالش راحت شد که با پشت دست صورتش و پاک کرد و تازه یادش افتاد که چجوری از هم جدا شدیم و پرسید: _راستی محسن اومد دنبالت چیشد که یهو راه افتادی دنبال اون و سوییچ و ماشین و به من سپردی؟ لبخندی زدم اما قبل از جواب دادن صدای محسن به گوشمون رسید: _بیاید اینجا! حالا در اتاق باز بود و باید میرفتیم اونجا، همراه سوگند وارد اتاق شدیم و محسن هم پشت سرمون وارد شد و در بسته شد اما قبل از هر حرف دیگه ای و هر چیزی نگاهم افتاد به سیاوش! سیاوشی که تو اتاق نشسته بود و حالا زل زده بود به من! با حرفهای شخصی که پشت میز نشسته بود و از سوگند میخواست که واسه تعهد جلو بره، تموم هوش و حواسم رفت پی سوگند و کارهاش که محسن کنارم ایستاد و تو گوشم لب زد: _اینم از سوگندت! و بعد از کارهای تعهد سوگند رفت سمت میز و بعد از خوش و بش با اون مرد میانسال برگشت سمت ما و با لبخندی که سراسر ساختگی بود گفت: _بریم عزیزم! و عین یه جنتلمن در و باز کرد واسه خروجمون و این بار هم آخرین چیزی که تو این اتاق چشمم بهش افتاد سیاوش بود، سیاوشی که با چهره عصبی نگاهم میکرد و با این عزیزم گفتن محسن حتما یه بوهایی برده بود... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
AUD-20210505-WA0005.mp3
3.55M
【🎧】 - 🦋اِلهى‏ عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ... هر‌زمان ... جوانی‌دعای‌فرج‌مهدی"عج" رازمزمه‌کند همزَمان‌‌امام‌زمان"عج" دست‌هاےمبارکشان‌رابه سوی‌آسمان‌بلندمیکنندو‌ برای‌آن‌جوان‌دعامیفرمایند؛ چه‌خوش‌سعادتندکسانی‌که حداقل‌روزیی‌یک‌باردعآی‌فرج را‌زمزمه‌میکنند 🍃 .عَجِّــلْ.لِوَلِیِّکَـــ.الْفَـــرَج🍃 ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ 【🎧】⇉ ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
4_5868405092893328975.mp3
3.25M
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌【🤲】 ‌- صبح جمعه و 💚 🎤 🌹 درندبه های جمعه توراجستجوکنم زیباترین بهانه دنیای من سلام 🥀 🤲 ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ 【🤲】⇉ 【🤲】⇉ ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🌪🙄】 - حسین‌جانم گداۍڪوۍتوام عیدفطراست‌بجاۍ‌فطریهـ یڪ‌ڪربلابه‌من‌بده‌آقا ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ 🌪⇉ ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
❤️ 😍 از اتاق بیرون و بعد از اون ساختمون بیرون زدیم و حالا محسن رفته بود تا ماشین بابارو بیاره، و ماهم لب خیابون منتظرش بودیم که سوگند گفت: _نه به اون سگ بودن چند ساعت پیش آقاتون نه به عزیزم گفتن الانش و این همه خدمت رسانی! پوزخندی زدم: _خود آشغالش مهمونی و لو داده! چشم هاش از تعجب گرد شد: _کی... محسن؟ اوهومی گفتم: _یه سیلی محکمم زد تو گوشم، با وحشی بازیش سرمم کوبیده شد به در ماشین! چشم هاش گرد شد و روبه روم ایستاد: _چی داری میگی؟ عین بچه ها بغض کردم: _مهمونی امشب و کرده آتو که زنش شم وگرنه همه چی و میزاره کف دست بابا! عصبی شد و اخماش رفت توهم: _غلط کرده پسره احمق دو روزی نقش بازی کردی براش فکر کرده چه خبره؟بیچاره اش میکنم بزار بیاد! و چرخ زد سمت خیابون که دستش و گرفتم: _نمیخواد کاری کنی، اصلا نمیخوام بفهمه که تو چیزی میدونی تا ببینم چیکار میشه کرد کلافه برگشت سمتم: _میفهمی چی میگی؟ دست روت بلند کرده باعث شده به این حال بیفتی میدونی چند وقت بود اینجوری ندیده بودمت؟ و سری به نشونه رد حرفام تکون داد: _من نمیتونم وایسم و نگاه کنم که اینم مثل اون سیاوش حروم لقمه اذیتت کنه! ناراحت بودم اما اینجوری حرف زدنش، اینجوری به فکر بودنش باعث اومدن لبخندی رو لبام شد: _خیلی دوستدارم سوگند! پوفی کشید: _من چی میگم تو چی میگی! و حالت متفکرانه ای به خودش گرفت که یهو سر و کله محسن پیدا شد و با ماشین بابا کنارمون ایستاد: _اینم ماشین! سوگند با نگاهی جدی و خشمگین زل زده بود بهش و هرآن ممکن بود چیزی بگه که بهش نزدیک تر شدم: _جون من حرفی نزن! و بعد رو کردم به محسن: _خیلی خب من و سوگند میریم خونه، ممنون بابت امشب و کنار ماشین ایستادم تا پیاده شه و همینطور هم شد: _مواظب خودتون باشید و سرش و جلوتر آورد و واسه اینکه سوگند چیزی نشنوه تو گوشم گفت: _حرفامم یادت نره، امشب آخرین باریه که با این دوستت میبینمت! و دوباره عقب رفت: _شب بخیر! زیر لب جواب شب بخیرش و دادم و همزمان با سوگند سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به سمت خونه، دلم میخواست فقط برسم خونه و بخوابم و امروز و واسه چند ساعت هم که شده فراموش کنم... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄