eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
347 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨امام علی علیه‌السلام فرمودند: حکمت را هر کجا که یافتی فراگیر، زیرا حکمت گمشده هر مومن است.✨
AUD-20210505-WA0005.mp3
3.55M
【🎧】 🦋اِلهى‏ عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ... هر‌زمان ... جوانی‌دعای‌فرج‌مهدی"عج" رازمزمه‌کند همزَمان‌‌امام‌زمان"عج" دست‌هاےمبارکشان‌رابه سوی‌آسمان‌بلندمیکنندو‌ برای‌آن‌جوان‌دعامیفرمایند؛ چه‌خوش‌سعادتندکسانی‌که حداقل‌روزیی‌یک‌باردعآی‌فرج را‌زمزمه‌میکنند 🍃 .عَجِّــلْ.لِوَلِیِّکَـــ.الْفَـــرَج🍃 ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ 【🎧】⇉ ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله: مَنْ اَحَبَّ اَنْ يَكونَ اَتْقَى النّاسِ فَلْيَتَوَكَّلْ عَلَى اللّه ِ؛ 🌼 ☘️ هر كس دوست دارد با تقواترين مردم باشد، بايد به خدا توكل كند. ☘️ 🌸 .من لايحضره الفقيه، ج ۴، ص ۴۰۰، ح ۵۸۵۸. 🌸
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله: قَلْبٌ لَيْسَ فيهِ شَى ءٌ مِنَ الحِكمَةِ كَبَيْتٍ خَرِبٍ، فَتَعَلَّموا وعَلِّموا، وتَفَقَّهواولا تَموتوا جُهّالاً ؛ فَاِنَّ اللّه َ عَزَّوَجَلَّ لا يَعذِرُ عَلَى الْجَهْلِ؛ 🌼 ☘️ دلى كه در آن حكمت نيست، همچون خانه اى ويران است. پس بياموزيد و آموزشدهيد، بفهميد و نادان نميريد كه خداى عزّ و جلّ، بهانه اى را براى نادانى نمى پذيرد. ☘️ 🌸 .الفردوس، ح ۴۵۹۰. 🌸
❤️ 😍 _سلام! لبخندش دندون نما شد: _سلام زود رسیدی! ابرویی بالا انداختم: _تو که زود تر از من اینجا بودی سری به اطراف تکون داد: _خب من خیلی مشتاق دیدنت بودم! با تعجب ساختگی نگاهش کردم: _اونوقت کیانا میدونه؟ و لبخند کجی زدم که نفس عمیقی کشید: _ من دیگه با کیانا رابطه ای ندارم دستام و گذاشتم رو میز و تو هم قفلشون کردم: _حتما ناراحته که مهمونیش خراب شده؟ سری به نشونه رد حرفم تکون داد: _خودم تمومش کردم...بهت که گفتم رابطه ما چیزی نبوده که تو فکر میکنی آسوده خاطر جواب دادم: _من اصلا به شما فکر نمیکنم لحنش جدی شد: _بهت گفتم بیای چون میخوام بهت بگم دلم میخواد.... با یه کم مکث ادامه داد: _بگم که دلم میخواد...تو...دوباره برگردی! این بار چشمام گرد شد: _برگردم؟ اوهومی گفت: _من همه چی و برات توضیح میدم ما میتونیم دوباره از نو همه چی و بسازیم الی! یه کم طول کشید تا بالاخره گفتم: _یه کم دیر نیست؟ و پوزخندی زدم: _فکر نمیکنی تموم پل های پشت سرت و از بیخ خراب کردی؟ شمرده شمرده شروع به توضیح دادن کرد: _درسته من اشتباه کردم من رفتم با کیانا اما به جون تو حتی یه لحظه هم باهاش خوش نبودم من فقط میخواستم با تو تلافی کنم و حتی یه بار هم هیچ رابطه ای بااون نداشتم،باورم کن الی. زل زدم تو چشماش: _تلافی کاری که نکرده بودم؟من هزار بار بهت گفتم داری اشتباه میکنی هزار بار بهت زنگ زدم پیام دادم که رابطه ای بین من و نوید نبوده و اون چیزایی که برات گفتن و اون عکسایی که دیدی ساختگیه...اونوقت تو با من تلافی کردی؟اینطوری؟ و از رو صندلی بلند شدم: _متاسفم سیاوش...این رابطه دوباره سر نمیگیره! و خواستم برم که صداش به گوشم خورد: _کار کیانا بود...همش! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
به نام خدایی که در راه او کشته می‌شوم و عاشقانه به سویش می‌شتابم. باید رفت و رفت، تا به ماندن رسید تا جاودانه شد؛ من در بستر اسلام ، و در بستر تشیع، سرخ به خون خفتم تا خفتگان و بازی خوردگان شیطان را از خواب غفلت بیدار کنم... شادی روح پاک همه شهدا
مـݩ‌دࢪبېـان‌ِوصـفِ‌‌طُ‌حېـࢪاݩ‌بـمانده‌ام🙂🧿 حديسٺ‌‌حُسݩ‌را‌ وتو‌ازحـد‌گذشٺہ‌‌ايۍ🖖🏽 🏹 『
❤️ 😍 سر چرخوندم سمتش: _چی؟ به صندلی اشاره کرد: _بشین هاج و واج نشستم و منتظر نگاهش کردم که ادامه داد: _شب مهمونی فهمیدم که قضیه از چه قراره...فهمیدم کیانا واسه بهم زدن رابطمون یه قرار ساختگی بین تو و نوید درست کرده و خودشم ازتون عکس گرفته ناباورانه نگاهش کردم: _کیانا؟ اوهومی گفت: _اون رابطه مارو خراب کرد و خودش و به من نزدیک کرد...اون رفیقت نبود! دهنم باز مونده بود و باور نمیکردم: _باور نمیکنم لب زد: _حق داری...منم اولش باور نمیکردم ولی حقیقته اون بااین کارهاش من و تو رو از هم جدا کرد یه کم که از شوک دراومدم جواب دادم: _اون رفیق نبود تو چی؟تو که ادعای عشق و عاشقیت میشد چطور باور کردی؟چجوری شد که خیال کردی من بهت خیانت کردم؟چر... حرفم و برید: _من پشیمونم الی اومدم که جبران کنم...اومدم که بگم میخوام برگردی اون هم نه واسه یه مدت کوتاه واسه همیشه! و دستی تو ته ریشش کشید: _من میخوام که تو با من ازدواج کنی حرفش همه حرف های قبل و شست و برد. سیاوش داشت از من خواستگاری میکرد؟ خیره به نقطه ای نامعلوم روی میز،سکوت کرده بودم و حرفی نمیزدم که ادامه داد: _میدونم خیلی غیر منتظره بود ولی من میخوام همه چی و برات جبران کنم...میخوام خوشبختت کنم! و باخنده ادامه داد: _البته اگه بتونی من و ببخشی! و سریع گفت: _ببخشید اصلا یادم رفت یه چیزی سفارش بدم بخوریم خواست چیزی سفارش بده که مانعش شدم: _لازم نیست...من میخوام برم و پاشدم سرپا: _خداحافظ قبل از اینکه راه بیفتم گفت: _منتظر جوابت میمونم نیم نگاهی بهش انداختم: _تو زندگی من خیلی اتفاقا افتاده...یه بخشیشم دیشب دیدی! _اون پسره؟ حرفش و تایید کردم: _خداحافظ و بی اینکه منتظر جوابی بمونم به سرعت از کافه زدم بیرون. حال و روزم بد بود تو این دو روز انقدر اندازه یک سال برام اتفاق غیر منتظره افتاده بود! تو ماشین که نشستم بی اختیار چشم هام خیس شد، سختی های زجرآور بعد ازرفتن سیاوش تمام و کمال تقدیمی دوست خوب اون روزهام بود و حالا همه چیز و فهمیده بودم... حالا سیاوش برگشته بود پشیمون برگشته بود و دنبال جبران بود درست زمانی که محسن تو زندگیم حضور داشت! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🙂🌻】 - سلطان‌حـــــرم♥️ یاد‌حرم‌هواییم‌میڪنهـ هرروزِ‌هفتہ☹️ - ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ 【🌻】⇉ 【🌻】⇉ (ع) ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
❤️ 😍 سرم و به پشتی صندلی تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم، کاش از این سردرگمی درمیومدم! ماشین و به حرکت درآوردم و بی مقصد راهی شدم حوصله خونه و زندونی شدن تو اتاقم و نداشتم میدونستم برم خونه فقط حالم گرفته میشه واسه همین چرخ زدن تو خیابونارو ترجیح دادم و صدای ضبط و واسه همراهی کردنم باز کردم. با پخش شدن صدای رضا ضادقی و آهنگ <تنها ترین>ش انگار داغ دلم تازه شد: نخواستم بفهمی چقدر بی قرارم نذاشتم تو اون حال بمونی کنارم چه جوری آخه باورت شد که دوست ندارم چرا دردم و تو نگاهم ندیدی ندیدی تو حسرت تو میسوزم یه روزی میفهمی چی اومد به روزم نموندی ولی چشم به راه تو موندم هموزم میتونم بفهمم بی من چی کشیدی نخواستم...نخواستم که توی دلت غم بشینه نذاشتم...نذاشتم کسی گریه هام و ببینه کسی که ازت خواست بری بی تو تنها ترینه.... به خودم که اومدم با صورت خیس پشت چراغ قرمز ایستاده بودم و دختر بچه ای تو ماشین کناری،صورتش و چسبونده بود به شیشه ماشینشون و با تعجب داشت من و نگاه میکرد! با پشت دست صورتم و پاک کردم و لبخندی بهش زدم و از ته دل بهش حسودی کردم! چه خوب بود دوران کودکی و قدر ندونسته بودم! اصلا انگار هرچی که بیشتر میگذشت، هرچی که سنم بالاتر میرفت باید با یه سری مشکلات و سختی های جدید دست و پنجه نرم میکردم و چه خوب بود اگه میشد همیشه تو سالهای کودکی موند! ماشین و تو پارکینگ گذاشتم و رفتم خونه. مامان و بابا فیلم میدیدن و حرف میزدن که سلامی کردم و از کنارشون رد شدم و همزمان صدای بابا رو شنیدم: _محسن اومد فروشگاه ایستادم و جواب دادم: _آره بهش گفتم که بیاد این بار مامان گفت: _فقط همین نیست برو لباسات و عوض کن بیا که کلی باهم حرف داریم میتونستم حدس بزنم که حتما قراره راجع به جلو افتادن عقد بشنوم که کنجکاوی ای نکردم و رفتم بالا. نمیدونستم باید چیکار کنم اگه با محسن عقد میکردیم دیگه هیچ راه برگشتی نبود و من میترسیدم از این مرد! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟