°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_102 با همه ي مسخره بازياي كه درآورديم، بالاخره شام امشب و از گلوي
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_103
يه جا كه كلي به هم ريختست و احتياج به ياري گرمِ شما داره
و دوباره خنديد كه صداي ضبط و بستم:
_ اولا من كوزت نيستم،دوما اين وقتِ شب ميخواي من و بكشوني كجا؟هوم؟!
سري تكون داد و با لحن بامزه اي جواب داد:
_ يه طوري حرف ميزني كه انگار يه پسر غريبم و ميخوام بكشونمت خونه خالي!
خنده ام و خوردم و گفتم:
_ به غريبه و آشناييت كاري ندارم،اما خب پسر كه هستي!
نفس عميقي كشيد:
_ خيلي پررويي يلدا!
و با مكث ادامه داد:
_ يه سري وسايل جديد خريدم واسه كافه كسي و پيدا نكردم كه بتونه تا فردا يه سرو ساموني بهشون بده اين شد كه ياد تو افتادم
و آروم خنديد كه با آرنج زدم بهش:
_ دور بزن من ميخوام برم خونه ي آوا،دور بزن
صداي خنده هاش بالاتر رفت:
_ هيس!ناسلامتي تو الان زنِ مني از اون گذشته دانشجوي مني اونوقت ميخواي بري؟!
و زير لب طوري كه مثلا من نشنوم گفت:
_ الان به هركدوم از دوست دخترام گفته بودم اومده بودن تا صبحم پيشم ميموندن،حالا خانم داره ناز ميكنه
با صداي بلند جيغ زدم:
_ چي گفتي؟!
كه جا خورد و دستپاچه جواب داد:
_ نميدونستم گوشات انقدر تيزه!
كاملا به سمتش چرخيدم و گفتم:
_ منم نميدونستم انقدر دورت شلوغه،دور بزن من و برسون خونه آوا
با خنده جواب داد:
_ من از اول عمرم تا حالا از هيچ دختري خوشم نيومده الانم فقط خواستم عكس العملت و ببينم كه ديدم
نميدونم چرا اما صدام اومد پايين و سوالي نگاهش كردم:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_103
_سلام!
لبخندش دندون نما شد:
_سلام زود رسیدی!
ابرویی بالا انداختم:
_تو که زود تر از من اینجا بودی
سری به اطراف تکون داد:
_خب من خیلی مشتاق دیدنت بودم!
با تعجب ساختگی نگاهش کردم:
_اونوقت کیانا میدونه؟
و لبخند کجی زدم که نفس عمیقی کشید:
_ من دیگه با کیانا رابطه ای ندارم
دستام و گذاشتم رو میز و تو هم قفلشون کردم:
_حتما ناراحته که مهمونیش خراب شده؟
سری به نشونه رد حرفم تکون داد:
_خودم تمومش کردم...بهت که گفتم رابطه ما چیزی نبوده که تو فکر میکنی
آسوده خاطر جواب دادم:
_من اصلا به شما فکر نمیکنم
لحنش جدی شد:
_بهت گفتم بیای چون میخوام بهت بگم دلم میخواد....
با یه کم مکث ادامه داد:
_بگم که دلم میخواد...تو...دوباره برگردی!
این بار چشمام گرد شد:
_برگردم؟
اوهومی گفت:
_من همه چی و برات توضیح میدم ما میتونیم دوباره از نو همه چی و بسازیم الی!
یه کم طول کشید تا بالاخره گفتم:
_یه کم دیر نیست؟
و پوزخندی زدم:
_فکر نمیکنی تموم پل های پشت سرت و از بیخ خراب کردی؟
شمرده شمرده شروع به توضیح دادن کرد:
_درسته من اشتباه کردم من رفتم با کیانا اما به جون تو حتی یه لحظه هم باهاش خوش نبودم من فقط میخواستم با تو تلافی کنم و حتی یه بار هم هیچ رابطه ای بااون نداشتم،باورم کن الی.
زل زدم تو چشماش:
_تلافی کاری که نکرده بودم؟من هزار بار بهت گفتم داری اشتباه میکنی هزار بار بهت زنگ زدم پیام دادم که رابطه ای بین من و نوید نبوده و اون چیزایی که برات گفتن و اون عکسایی که دیدی ساختگیه...اونوقت تو با من تلافی کردی؟اینطوری؟
و از رو صندلی بلند شدم:
_متاسفم سیاوش...این رابطه دوباره سر نمیگیره!
و خواستم برم که صداش به گوشم خورد:
_کار کیانا بود...همش!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_103
بعد از خوردن شام هنوز به اتاق نرفته بودم که بخوابم و تو هال کنار بابا نشسته بودم،
البته راضیه رضاهم اینجا بودن و همگی مشغول دیدن سریال ساعت 10 شب.
منتظر بودم تا سریال تموم شه و برم بخوابم که بالاخره این اتفاق افتاد.
تیتراژ پایانی سریال پخش شد و من از روی مبل بلند شدم:
_میرم بخوابم،
صبح باید برم سرکار،
شبتون بخیر.
هنوز بابا جواب شب بخیرم و نداده بود که رضا گفت:
_فعلا نخواب!
با چشم های گرد شده نگاهش کردم و بی توجه به حرفش خواستم برم تو اتاق که ادامه داد:
_من...
من میخوام امشب راجع به خودم و تو...
هنوز به در اتاق نرسیده بودم که ایستادم و سرم و به سمتش چرخوندم،
حرفش و قطع کرده بود که بابا گفت:
_راجع به خودت و جانا چی میخوای به من بگی؟
آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و کاملا به عقب چرخیدم.
فکرش و نمیکردم انقدر احمق باشه که بخواد چیزی از خواستن یک طرفه اش به بابا بگه و به خودم تلقین میکردم که ماجرا حتما چیز دیگه ایه اما نبود!
ماجرا همین بود که رضا لباش و با زبون تر کرد و روی مبل جمع و جور تر از قبل نشست.
_راستش من به آبجی هم گفته بودم،
خود جانا هم میدونه،
من...
من خیلی وقته به جانا علاقمندم و میخواستم از شما خواستگاریش کنم!
برگ به درختهای شهر نموند!!
انقدر بی مقدمه داشت خواستگاری میکرد؟