#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_114
در ماشین و باز کردم:
_اومدم که باور کنی...
که خیالت راحت بشه که همه چی تموم شده و دیگه با من هیچ تماسی نگیری
صداش گرفته تر از قبل شد:
_باشه برو...باور کردم!
نگاهش نکردم و از ماشین پیاده شدم اما قبل از بستن در صدای ضعیف شده اش به گوشم رسید:
_اگه یه روزی به هر دلیلی خواستی برگردی بدون من هستم...حتی شده 10 سال دیگه!
چندلحظه ای زل زدم بهش و گفتم:
_دیوونگی نکن...این دفعه فرق داره
دستی تو ته ریشش کشید و رو ازم گرفت:
_خداحافظ
و بی اینکه صبر کنه تا حتی در ماشینش و ببندم گازش و گرفت و رفت!
میخکوب شده بودم رو زمین و زل زده بودم به ماشینش که با سرعت داشت ازم فاصله میگرفت
انگار هنوز مات حرفهاش بودم که تکون خوردنای دست سوگند جلوی چشمم به خودم اومدم:
_کجایی؟
ابرویی بالا انداختم:
_مگه چیزی گفتی؟
زیر لب آره ای گفت:
_سیاوش چقدر عوض شده بود...با حرفهاش یه جوری شدم!
نمیخواستم بحثمون ادامه پیدا کنه که گفتم:
_امیدوارم دیگه زنگ نزنه!
جواب داد:
_اونطور که اون رفت بعید میدونم دیگه ازش خبری بشه!
و با دیدن اولین تاکسی که داشت میرسید بهمون ادامه داد:
_بیا بریم...
آخرین مراحل آماده شدن تو آرایشگاه و پشت سر میزاشتم.
سوگند یکساعت پیش واسه حاضر شدن رفته بود خونشون و حالا اینجا تنها بودم که صدای آرایشگر و شنیدم:
_تموم شد...ماه شدی عزیزم!
از جلوم که رفت کنار تو آینه نگاهی به خودم انداختم
ماهرانه به مدل اروپایی موهام وکمی بالاتر از گردنم جمع کرده بود و از جلو برام فرق باز کرده بود و این مدل مو همراه با میکاپ ملیح صورتم حسابی نظرم و جلب کرده بود که گفتم:
_مرسی!
با لبخند چشم ازم گرفت:
_ساناز جون عزیزم بیا به عروسمون کمک کن لباسش و بپوشه.
و اینطور شد که به کمک اون دختر لباسم و پوشیدم و رو صندلی ای منتظر اومدن محسن نشستم.
جسمم اینجا بود اما فکرم بی اختیار به سمت سیاوش کشیده میشد،
باورم نمیشد اما انگار نگران حالش شده بودم
نگران آخرین حرفش..!
با شنیدن صدای زنگ گوشیم از فکر به سیاوش بیرون اومدم،
محسن پشت خط بود
صدام و تو گلو صاف کردم و جواب دادم:
_بله
صداش تو گوشی پیچید:
_من رسیدم بیا بیرون
باشه ای گفتم و تلفن و قطع کردم و با بدرقه صاحب آرایشگاه راهی بیرون شدم.
محسن تو کت و شلوار طوسی رنگ و پیرهن سفید ش جذاب شده بود اما یقه کیپ و موهای ساده اش تو ذوق میزد!
بااین حال لبخندی تحویلش دادم که اومد سمتم
شنل و نصفه نیمه انداخته بودم و صورتم نمایان بود که لبخندی بهم زد:
_چه خوشگل!
نگاهی به سر و وضعش انداختم:
_حالا نمیشه یکی از دکمه های پیرهنت و باز کنی؟
ابرویی بالا انداخت:
_حرفشم نزن!
و قبل از اینکه من چیزی بگم کلاه شنل و تا روی چشم هام جلو کشید:
_بریم!
بی اینکه حرکتی کنم گفتم:
_جایی و نمیبینم که بخوام بیام!
و کلاه و عقب کشیدم:
_حالا بریم!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله:
اِذا غَضِبَ اللّه ُ تَعالى عَلى اُمَّةٍ ثُمَّ لَمْ يُنزِل بِهَا العَذابَ غَلَت اَسْعارُها وقَصُرَتْ أعْمارُها و لَم يَربَح تُجّارُها و لَم تَزكُ ثِمارُها و لَم تَغْزُر اَنْهارُها و حُبِسَعَنها اَمطارُها و سُلِّطَ عَلَيْها اَشرارُها؛ 🌼
☘️ هرگاه خداوند متعال بر مردمى خشم بگيرد و بر ايشان عذاب نفرستد، اجناس آنهاگران و عمرشان كوتاه مى شود، بازرگانان آنها سود نمى برند، ميوه هايشان سالم نمى ماند، رودخانه هاى آنها پر آب نمى گردد، باران از آنها دريغ مى شود و بَدان آنان بر ايشان مسلّط مى گردند. ☘️
🌸 .من لايحضره الفقيه، ج ۱، ص ۵۲۴، ح ۱۴۸۹. 🌸
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_115
من تو این رابطه بلاتکلیف ترین بودم!
اون گرم بوسیدنم بود و دستش از تو دستم جدا شده بود و روی موهام در حرکت بود و من تو پریشونی افکارم سیر میکردم و تموم تلاشم واسه نترکیدن بغضم بود که صدای گوشی محسن بلند شد،
سرش و عقب کشید و قبل از هرکاری بلند شد و رفت سمت گوشیش که رو میز بود و من هم از این فرصت واسه نفس گرفتن و جااومدن حالم استفاده کردم که با تعجب صفحه گوشی و نگاه کرد:
_از خونه شماست!
و گوشی و جواب داد،
گوش تیز کرده بودم تا بفهمم کیه و قضیه از چه قراره که محسن گوشی و قطع کرد،
از رو تخت بلند شدم و پرسیدم:
_مامانم بود؟ چی میگفت؟
بعد از حرف زدن با مامان چهرش گرفته شده بود و من نمیدونستم این بخاطر چیه و همچنان منتظر بودم که بالاخره جواب داد:
_آره... سراغ تورو میگرفت چون گوشیت خاموشه
و با مکث ادامه داد:
_میخواست ببینه کجایی
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_حتما گوشیم خاموش شده، دیگه بریم!
و از کنارش رد شدم تا برم بیرون که از مچ دستم گرفت:
_مگه تو جلو مزون باهاش حرف نزدی و نگفتی که با منی؟
آب دهنم و به سختی پایین فرستادم و مردد سرم و چرخوندم سمتش که مچم و سفت تر چسبید:
_با توأم... مگه نگفته بودی؟
اخمام تو هم گره خورد:
_آخ محسن دستم..چیکار میکنی؟
فشار دستش که کمتر شد دستم و بیرون کشیدم و طوری که حتی دیگه شک هم نکنه گفتم:
_مامانه دیگه هوش و حواس درست حسابی که نداره...حتما یادش رفته!
و بی اینکه منتظرجوابش بمونم از اتاق زدم بیرون و البته صداش و پشت سرم شنیدم:
_وایسا
تو همون قدم ایستادم و سرم و چرخوندم سمتش:
_بله؟
سیم شارژ دستش بود:
_تا آماده شیم میتونی گوشیت رو شارژ کنی
چرخیدم سمتش و شارژر و از دستش گرفتم:
_مرسی من پایین میمونم تا آماده شی
و به هر بدبختی ای که بود بالاخره رفتم پایین
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#به_یاد_شهدا
#شهید_مجید_پازوکی
وصیـت من به تمام راهیان شهـادت حفظ حرمت ولایت فقیه و مبـارزه با مظاهر کفر تا اقامه ی حق و ظهـور ولی خدا امام زمان (عج) است
شادی روح پاک همه شهدا #صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【😁👌】
-
خرمشھرفتحشد
بااینڪهدشمنخیلۍهارو
ازفتحش #نآامید ڪردھبود
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【👌】⇉ #استورۍ_مناسبتۍ
【👌】⇉ #آزادسازۍخرمشھر
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_116
حرفی نزدم و رو یکی از صندلی ها نشستم که روبه روم نشست و مشغول باز کردن غذاها شد:
_همشون یخ کردن ولی من عادت دارم هرروز ظهر دوش بگیرم
و نگاهم کرد:
_احساس سبکی میکنم!
جعبه پیتزایی که گذاشته بود جلوم و نزدیک خودم آوردم و گفتم:
_نمیدونستم!
و از جایی که گشنه بودم سریع یه قارچ پیتزا برداشتم و حسابی سس مالیش کردم و با دوتا گاز خوردمش!
با تعجب داشت نگاهم میکرد که گفتم:
_توهم بخور
دستش و دراز کرد سمتم و انگشت اشاره اش و گوشه لبم کشید:
_سسش زیاد بود!
و بعد شروع به خوردن غذا کرد.
غذا خوردنمون تا یک ربع بعد ادامه پیدا کرد و سرانجام سیرشدیم!
البته اگه سیرهم نشده بودیم دیگه چیزی برای خوردن رو میز باقی نمونده بود!
بعد از محسن از سر میز بلند شدم
ظرفهارو جمع کردم و شستمشون و بعد رفتم بیرون اما خبری از محسن نبود.
وایسادم وسط خونه و صداش زدم:
_محسن
صداش از طبقه بالا اومد:
_تو اتاقم بیا اینجا
کم سنگین شده بودم حالا باید از پله هاهم بالا میرفتم!
غر زنان از پله ها بالا رفتم و در حالی که نفس نفس میزدم رسیدم بالا:
_تو اتاق چیکار میکنی؟
جواب داد:
_موهام و سشوار میکشم
رفتم سمت اتاق و جلو در ایستادم:
_حالا نمیشد من بمونم پایین توهم کارت و کردی بیای پایین؟
سر چرخوند سمتم و همینطور که موهاش و مرتب میکرد جواب داد:
_خیلی خب برو پایین منم لباس عوض میکنم و میام
چپ چپ نگاهش کردم و بعد رفتم تو اتاق و رو لبه تختش نشستم:
_کی اون همه پله رو دوباره میره پایین؟
از تو آینه نگاهم کرد:
_خب نرو!
خمیازه ای کشیدم:
_نمیرم
چرخید سمتم:
_میخوای بخوابی؟
سری به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_دیگه کم کم باید برم خونه
اوهومی گفت و کنارم نشست:
_تو حالت روبه راهه؟
با تعجب نگاهش کردم:
_چیزی شده؟
حرفم و رد کرد:
_فقط یه سوال بود
جواب دادم:
_همه چی واسه فردا خوبه...
خیره شد تو چشمام:
_واسه فردا نه... میخوام همیشه خوب باشی
نفس عمیقی کشیدم:
_سعی میکنم
چشماش و باز و بسته کرد:
_تو فقط رعایت من و کن... ما دیگه هیچ مشکلی برامون پیش نمیاد
لبخندی تحویلش دادم:
_دیگه نمیخوام راجع بهش حرف بزنیم
زیر لب باشه ای گفت و خودش و بهم نزدیکتر کرد،
اینکه انقدر نزدیک هم بودیم باعث با شدت کوبیدن قلبم تو سینم شده بود که دستش و گذاشت پشت کمرم و با دست دیگش و روی دستم گذاشت و در عرض چند ثانیه فاصله بین صورتامون پر شد و لب های داغش روی لب هام فرود اومد،
حالم دست خودم نبود و بی اختیار چشم هام داشت خیس میشد که بستمشون و بی هیچ حرکتی منتظر تموم شدن این بوسه موندم...
نه میتونستم همراهیش کنم و نه ازش فراری بودم...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_117
ولش میکردم تا خود صبح سیاوش و بی نصیب نمیذاشت که گفتم:
_خب حالا آروم باش...دیگه فردا همه چی تموم میشه اون هم میره سراغ زندگیش!
اوهومی گفت:
_حالا پاشو لباست و دربیار از این حس غریبی دربیام بشینم برات چرت و پرت بگم!
زیر لب چشمی گفتم و رفتم سمت کمد لباسام و شروع کردم به عوض کردن لباس هام:
لباسام و تنم کردم و با خنده گفتم:
_خدا بخیر کنه ببینم این یکی جون سالم به در میبره از دست تو!
شروع کرد به خندیدن:
_تا قسمت چی باشه
دیدن سوگند حسابی شارژم کرده بود انقدر که نذاشتم شب و بره خونشون و کنارم موند...
کنارم موند تا حالم خوب بمونه و این شب راحت صبح بشه!
صبح با شنیدن صدای آلارم گوشیم چشم باز کردم
9 صبح بود و باید پامیشدم و میرفتم آرایشگاه خمیازه ای کشیدم و با صدای گرفتم سوگند و که رو تخت خوابیده بود صدا زدم:
_سوگند..پاشو
خسته از شب بیداری دیشب پشتش و کرد بهم:
_تا تو دوش بگیری بیدار میشم!
بالشتم و پرت کردم سمتش:
_مگه میخوام ضدعفونی کنم خودمو دیشب حموم بودم...پاشو
با برخورد بالشت به سرش پاشد نشست و با چشمای نیمه باز گفت:
_خب پاشو برو آرایشگاه منم یه کم میخوابم بعد میرم خونمون
قصد نداشت با زبون خوش بیدار شه که بلند شدم رفتم بالا سرش و با صدای نسبتا بلندی تو گوشش داد زدم:
_پاشو!
عین جن زده ها جیغ زد و دومتر پرید بالا که از خنده ولو شدم رو زمین و همزمان مامان در اتاق و باز کرد:
_یا خدا...چیشده؟
سوگند که داشت نفس نفس میزد جواب داد:
_خاله ببخشید ولی گند زدی بااین تربیتت!
و با دست یه خاک برسرت ریز واسه من اومد که مامان خندید و رو کرد به سمتم:
_من که نتونستم امیدوارم محسن بتونه آدمش کنه!
صدای خنده هام قطع شد و با لب و لوچه آویزون به مامان نگاه کردم:
_دست شما درد نکنه
لبخند گله گشادی تحویلم داد:
_قابلی نداشت...حالا بدویید حاضر شید که دیره!
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🙂🌻】
-
گداگونہدعانکنید😊
-
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
【🌻】⇉ #ڪلیپ
ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
#ڪپۍباذڪرصلوات
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله:
اَلصَّدَقَةُ عَلى وَجْهِها وَ بِرُّ الْوالِدَيْنِ وَ اصْطِناعُ الْمَعْروفِ يُحَوِّلُ الشَّقاءَسَعادَةً وَ يَزيدُ فِى الْعُمْرِ؛ 🌼
☘️ صدقه دادن با مراعات شرايطش و خوبى كردن به پدر و مادر و انجام دادن كارهاى نيك، بدبختى را به خوشبختى تبديل مى كند و بر عمر مى افزايد. ☘️
🌸 .كنزالعمال، ح ۴۴۴۴. 🌸
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️
#استاد_متعصب_من😍
#پارت_118
دورهم صبحونه خوردیم و حالا داشتیم آماده میشدیم واسه رفتن که گوشیم زنگ خورد
فکر میکردم محسن باشه اما با دیدن شماره سیاوش فرضیه ام ریخت بهم و صدای گوشی و بستم که سوگند پرسید:
_کی بود؟
روسریم و رو سرم مرتب کردم و گفتم:
_سیاوش!
متعجب نگاهم کرد:
_کله صبحی هم ول نمیکنه؟
شونه ای بالا انداختم:
_کله صبح که نیست ولی خب آره...بدجوری پیگیر شده
پشت سرم ایستاد و از تو آینه نگاهم کرد:
_اینم نشه آتو جدید دست محسن؟
نوچی گفتم:
_امروز کلا گوشیم و خاموش میکنم
حرفم و رد کرد :
_اینجوری درست نمیشه...تو باید خیالش و راحت کنی که دیگه متاهل شدی
پرسیدم:
_دیگه بهش چی بگم که باور کنه؟
قبل از اینکه سوگند چیزی بگه دوباره گوشیم زنگ خورد...
دوباره سیاوش بود قصد جواب دادن نداشتم که یهو سوگند گفت:
_جواب بده...ببین چی میگه
با تردید نگاهش کردم و بعد گوشی و جواب دادم:
_بله
کلافگی تو صداش بیداد میکرد:
_چرا جواب نمیدی؟
نفس عمیقی کشیدم:
_من بهت نگفتم امروز عقدمه؟نگفتم دیگه...
حرفم و قطع کرد:
_میخوام ببینمت...واسه آخرین بار
طول کشید تا بالاخره جواب دادم:
_هرچی که میخوای بگی و الان بگو میشنوم.
پوزخندی زد:
_اینطوری میخوای خداحافظی کنی؟یه زمانی عاشقم بودی...
زل زدم به چشمهای منتظر سوگند برای شنیدن اخبار و جواب سیاوش و دادم:
_خودت میگی یه زمانی!
سعی کرد آروم باشه و تن صداش و پایین آورد:
_بیا ببینمت...میخوام یه تصویر خوب ازت تو ذهنم بمونه
دو دل بودم بین دیدن یا ندیدنش اما میدونستم اگه نرم مزاحمتاش ادامه داره که گفتم:
_بیا یه خیابون پایین تر از خونمون...با سوگند میام!
و بعد از رد و بدل کردن چند تا جمله دیگه گوشی و قطع کردم که سوگند پرسید:
_میخوای بری ببینیش؟
اوهومی گفتم:
_باهم میریم...
وسایلام و جمع کردم و بعد از اینکه خیالم راحت شد محسن نمیاد دنبالم همراه سوگند از خونه زدیم بیرون وچند دقیقه بیشتر طول نکشید که رسیدیم به خیابونی که با سیاوش قرار داشتم.
سیاوش تو بی ام و مشکیش کاملا نمایان بود که رفتیم سمتش و سوار ماشین شدیم.
با دیدنش در حالی که پکر و نامرتب بود تعجب کردم
درست شبیه موقعی شده بود که جدا شدیم..
صورت سبزش رنگ پریده بود و گودی زیر چشم های مشکیش خبر از بیخوابی هاش میداد!
با شنیدن صداش از افکارم بیرون اومدم:
_بالاخره اومدی
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_اومدم که خداحافظی کنیم
از تو آینه نگاهی به سوگند انداخت:
_تو نمیدونی سر این به کجا خورده که داره زن یه بچه بسیجی میشه؟
قبل از اینکه سوگند چیزی بگه گفتم:
_سرم به جایی نخورده...من انتخاب کردم که با محسن ازدواج کنم لطفا توهم درموردش درست حرف بزن
نگاهی به سر و وضعم کرد:
_اگه انتخاب کردی پس چرا سر و وضعت مثل اونا نیست؟چرا هنوز همونجوری لباس پوشیدی که...
حرفش و قطع کردم:
_دنبال چی میگردی سیاوش؟میخوای به چی برسی؟
من دارم ازدواج میکنم همه چی خیلی وقته که برام تموم شده!
داد زد:
_پس تکلیف من چی میشه؟باید بشینم و دوباره از دست دادنت و تماشا کنم؟
جواب دادم:
_آره...برو به زندگیت برس
تکیه داد به پشتی صندلی:
_باورم نمیشه...
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟