eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
358 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله: رَحِمَ اللّه ُ عَبْدا كانَتْ لأَِخيهِ عِنْدَهُ مَظْلِمَةٌ فى عِرْضٍ أَوْ مالٍ فَجاءَهُفَاسْتَحَلَّهُ قَبْلَ أَنْ يُؤْخَذَ وَلَيْسَ ثَمَّ دينارٌ وَلادِرْهَمٌ فَإِنْ كانَتْ لَهُ حَسَناتٌ اُخِذَ مِنْحَسَناتِهِ وَإِنْ لَمْ تَكُنْ لَهُ حَسَناتٌ حَمَلوا عَلَيْهِ مِنْ سَيِّئاتِهِ؛ 🌼 ☘️ خدا رحمت كند بنده اى را كه حلاليت بطلبد از برادرى كه به آبرو يا مال او تجاوزكرده، قبل از آن كه (در قيامت) از او بازخواست كنند، آنجايى كه دينار و درهمى نباشد، در نتيجه اگر شخص كار نيكى داشته باشد از آن بردارند و اگر نداشته باشد، از گناهان مظلوم برداشته بر گناهان او بيفزايند. ☘️ 🌸 .نهج الفصاحه، ح ۱۶۵۷. 🌸
❤️ 😍 به سرعت برق و باد مهمونی تموم شد و حالا بعد از رفتن مهمونا خودمون هم داشتیم آماده خروج از تالار شیک و شکیل امشب میشدیم... تو مسیر برگشت به خونه هرچی حال مامان و بابا خوب بود و گرم تعریف بودن من بی حوصله بودم انقدر که سرم و تکیه داده بودم به شیشه پنجره و فقط به بیرون زل زده بودم... نمیدونم شاید هنوز این ازدواج و باور نکرده بودم! .... با تموم شدن تایم کلاس همزمان صدای سوگند و شنیدم: _پاشو بریم خونه که مردم. از صبح دانشگاه بودیم و حالا ساعت 3 بعداز ظهر بود. وسایلام و جمع کردم و همراه سوگند از کلاس زدم بیرون که یهو چشمم به کیانا افتاد.. با دوستش مشغول حرف زدن بود که یهو متوجه ما شد.. نفرت بار بهش نگاه کردم اون آشغال ترین دختری بود که تو تموم عمرم دیده بودم! خودش هم میدونست چه گندی زده که سریع از کنارم رد شد و رفت! با رفتنش سوگند که مثل همیشه همفکر من بود زیر لب گفت: _دختره ی حال بهم زن! نگاهش کردم: _حالا تو نمیخواد خونت و کثیف کنی چشمی گفت: _به شرطی که الان یه آبمیوه خنک مهمونم کنی خستگی آخرین کلاس این ترم از تنم بیرون بره! طلبکار نگاهش کردم: _میخوای امتحاناتم بدم؟آخه خیلی خسته ای! نفس عمیقی کشید: _میشه؟ تازه بحث داشت جذاب میشد که یهو گوشیم زنگ خورد. با دیدن شماره محسن ابرویی بالا انداختم و جواب دادم: _سلام بله جواب سلامم و داد و گفت: _بیا دم در دانشگاه منتظرتم باشه ای گفتم و گوشی و قطع کردم: _من باید برم محسن اومده چپ چپ نگاهم کرد: _برو خب! با خنده بغلش کردم: _شب باهم حرف میزنیم...فعلا و با عجله مسیر رسیدن به بیرون دانشگاه رو طی کردم. محسن تو ماشین منتظرم نشسته بود که سوار شدم و ماشین به حرکت دراومد: _چیشد یهو اومدی دنبالم؟ خمیازه ای کشید و جواب داد: _کارهام زود تموم شد گفتم بیام ببرمت خونه زیر لب تشکری کردم و خواستم حرفم و ادامه بدم که مانعم شد: _خونه خودمون با تعجب نگاهش کردم و محسن ادامه داد: _بابا و مجتبی امروز صبح رفتن یه کم معذبم برم خونه...مرضیه خونست جواب دادم: _تا اونا برگردن که نمیشه هرروز بخوای من و ببری خونه اوهومی گفت: _مرضیه امروز عصر میره خونه مامانش تا وقتی بابا اینا برگردن و من میمونم خونه خواستم چیزی بگم که نگاهش چرخید سمتم: _توعم که دوباره خوشگل کردی و رفتی دانشگاه تو آینه بغل نگاهی به خودم انداختم: _مثل همیشه ام حرفم و تایید کرد: _همیشه همینقدر آرایش میکنی و میری اینور اونور... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
❤️ 😍 چند دقیقه بیشتر طول نکشید که مرضیه و دختر کوچولوش از خونه بیرون رفتن و من موندم و محسن. دلم هنوز گیر اون چای بود که بلند شدم و همینطور که میرفتم سمت آشپزخونه گفتم: _چای میخوری واست بیارم؟ نوچی گفت: _میل ندارم آبی به فنجونها زدم و و مشغول ریختن چای واسه خودم شدم که یهو صدای محسن و پشت سرم شنیدم: _کلاسات تموم شد؟ شوکه از یهو شنیدن صداش چرخیدم: _ترسیدم...آره تموم شد فنجون چای و از دستم گرفت... حس میکردم نگاهش و حرکاتش عین همیشه نیست و داره زمینه سازی میکنه که حرفی نزدم و تکیه دادم به کابینتها، محسن فنجون و رو میز گذاشت و با همون نگاه خودش و بهم نزدیک کرد و دستش و دور کمرم حلقه کرد و من و به خودش چسبوند! این اولین بار بود که انقدر نزدیک داشتم حسش میکردم... تک تک اجزای صورتم و از نظر گذروند و نگاهش و رو لبهام ثابت نگهداشت که بی اختیار لبهام و گاز گرفتم و همین حرکت واسه فرود اومدن لبهاش کافی بود... همزمان من و بیشتر به خودش میچسبوند... بوسه هاش داشت حالم و عوض میکرد که سرش و کشید عقب و با چشم های عاشقش نگاه گذرا بهم انداخت سرم و عقب کشیدم و گفتم: _محسن... با یهو کشیدن دستم حرفم نصفه موند و پشت سرش از آشپزخونه زدم بیرون... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【🙂🌻】 - ••یا مُبَدّلَ السَیّئات بالحَسَنات•• ﺩلم ﮔﯿﺮ ڪرده ﺑﻪ ﺳﯿﻢ ﺧﺎﺭﺩﺍﺭﻫﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ و بد زخمی شده💔 دستم را بگیر خداےِ من❤️🌱 ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ 【🌻】⇉ ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
از فراقت به جوانی همگی پیر شدیم بی تو از وادی دنیا همگی سیر شدیم بی خود ازحادثه عشق تو دیوانه و مست عاشق کوی تو گشتیم و زمین گیر شدیم فرج مولا صلواتـــــــ
❤️ عاقبت نور تو💫 پهنای جهان میگیرد جسم بی‌جان‌زمین‌ازتوتوان میگیرد✨ سالها قلب من ❤️ از دوریتان مرده ولی خبری از تو بیایدضربان میگیرد✨ ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ 【💖】⇉ ـ ـ ـ ـــــ᪥ـــــ ـ ـ ـ
°•|📲|•° 🍃 °•|🌸|•° 🍃 ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
❤️ 😍 با تن و بدن کوفتم از رو کاناپه بلند شدم و خطاب به محسنی که همچنان ولو بود گفتم: _پیش مرضیه معذبم این بود؟ با خنده جواب داد: _دیدی که مرضیه خونه بود اخم کردم ‌وگفتم: _راجع به بعدش نگفته بودی با یه حرکت کششی خستگی تنش و گرفت و جواب داد: _زن خوب زنیه که همیشه واسه شوهرش آماده باشه چپ چپ نگاهش کردم: _اینا واسه الان نیست واسه بعد از عروسیه نشست و جواب داد: _ما عقد کردیما لباساش و پرت کردم سمتش: _باشه حق با شماست شروع به پوشیدن لباس هاش کرد: _این یه ماهه که بابا نیست پیشم بمون با خنده جواب دادم: _آره بابامم همین نظر و داره میگه محسن اصلا نباید تنها بمونه! خندید: _خب حالا همه اش هم که نه ولی بیا رفتم سمت آینه و همینجوری که خودم و مرتب میکردم گفتم: _به مامان میگم اگه شد فردا میام انگار که فکری تو ذهنش جرقه زده باشه گفت: _فرداشب چرا؟همین امشب و بمون پیشم از تو آینه نگاهش کردم: _باید برم خونه بگم ببینم اجازه میدن پیرهنش و تو تنش مرتب کرد و گفت: _باهم میریم... بااین حرف محسن به مامان زنگ زدم و خودمون و شام دعوت کردم اونجا و حوالی غروب رفتیم خونه. .... روبه روی مامان نشسته بودم، طرفها و سالاد و بقیه مخلفات رو میز حاضر و آماده بودن اما هنوز خبری از بابا و محسن که تو حیاط داشتن کباب درست میکردن نبود! یه تیکه نون خالی گذاشتم تو دهنم و گفتم: _کاش دوتا نیمرو درست کنیم... اینا قصد اومدن ندارن انگار مامان با اخم ساختگی نگاهم کرد: _اول زندگی صبر نمیکنی شوهرت بیاد باهم غذا بخورید خدا به داد چند سال بعدتون برسه! چپ چپ به مامان نگاه کردم: _میگم گشنمه میگی شوهر؟ این بار خندید و زیر لب یه 'کارد به شکمت بخوره' گفت اما قبل از اینکه من بخوام جوابی بدم صدای بابا تو خونه پیچید: _کباب زدم چه کبابی! 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
امام جواد (ع) فرمودند: هرکس ده مرتبه سوره قدر را بعد ار نماز عصر، بخوانو، به مقداد اعمال خوب همه انسان‌ها‌، برای او نوشته می‌شود.
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله: مَنْ اَصْبَحَ لا يَهِمُّ بِظُلْمِ اَحَدٍ غَفَرَ اللّه ُ مَا اجْتَرَمَ؛ 🌼 ☘️ هر كس صبح كند و قصد ظلم كردن به كسى را نداشته باشد، خداوند جُرم و گناه اورا مى بخشد. ☘️ 🌸 .كافى، ج ۲، ص ۳۳۲، ح ۸. 🌸
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
#جلد_دوم_رمان_دلبرمن❤️ #استاد_متعصب_من😍 #پارت_126 با تن و بدن کوفتم از رو کاناپه بلند شدم و خطاب
❤️ 😍 باورم نمیشد محسن در عرض 30 ثانیه هم از کنارم رد شده بود هم رسیده بود طبقه پایین طوری که وقتی به خودم اومدم رفته بود تو دستشویی و صدای بستن در به گوشم خورده بود! بی اختیار لبخندی به این زرنگیش زدم و همزمان با نزدیک شدن صدای مامان و بابا سریع برگشتم تو اتاق و منتظر اخبار بیرون موندم و بعد از چند لحظه با شنیدن سر و صداهایی از طبقه پایین، با دست موهام و شلخته کردم و یه خمیازه کشیدم تا همه چی طبیعی به نظر بیاد و از پله ها رفتم پایین و با دیدن مامان و بابا که مشغول حرف زدن با محسن بودن با صدای گرفته گفتم: _چیزی شده؟ مامان با لبخند برگشت سمتم: _از خواب بیدار شدی؟ یه خمیازه ساختگی کشیدم: _اوهوم و چشم دوختم به محسنی که نگاهش روم ثابت مونده بود و حتما به سختی خودش و نگهداشته بود تا از خنده منفجر نشه! این بار بابا گفت: _چیزی نیست من بیدار شدم دیدم محسن نیست فکر کردم رفته الان دیدم تو دستشویی بوده! یه تعجب الکی چاشنی قیافه خوابالوم کردم: _جدا؟ محسن لبخندی زد: _ببخشید من همه رو نگران کردم، بفرمایید بخوابید شب بخیر هرچی من خوب نقش بازی کرده بودم محسن دوبرابر بهتر بود که اینجوری داشت بلبل زبونی میکرد! با این حرف محسن مامان و بابا زیر لب شب بخیری گفتن و پراکنده شدن و من موندم و محسن، هر دومون داشتیم از خنده میترکیدیم اما نباید به روی خودمون میاوردیم که دستم و گرفتم جلو دهنم و فقط نگاهش کردم که گفت: _برو بخواب... شب بخیر! و منتظر نگاهم کرد که راه افتادم سمت اتاقم برای یه خواب واقعی... 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
【📲】⇉ •⋮❥ 【😇】⇉ •⋮❥ …………‹🍃🌺🍃›………… …………‹🍃🌺🍃›…………