eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
354 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
【📲】⇉ •⋮❥ 【🌸】⇉ •⋮❥ …………‹🍃🌺🍃›………… …………‹🍃🌺🍃›…………
「💖✨」 • (ع) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🍇✨¦⇢ 🍇✨¦⇢ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ 『
❤️ 😍 همزمان با ول کردن دستم،پسم زد و همین باعث شد که عقب عقب برم و با برخورد به تخت بشینم روش و نگران به محسنی نگاه کنم که تکیه داده بود به در: _فکر میکردم آدمی ولی نه یه آشغالی که بویی از آدمیت نبرده! راه افتاد سمتم: _اول اونو میکشم بعد تورو! دیگه نتونستم تاب بیارم، بغضم ترکید و با صدای لرزونم داد زدم: _من تو این مدت هیچ کاری نکردم مشکل تو اینه که با دوتا پیام خیال میکنی بهت خیانت شده مشکل تو اینه که.. این بار با تو دهنی محکم تری خفه شدم: _نگفتم دهنت و ببند؟ اشکام ریخت و این بار حتی نگاهشم نکردم که چشم ریز کرد: _میگم نکنه این همه مدت که نذاشتی باهات کاری بکنم بخاطر همین یارو بوده؟ نفسم بالا نمیومد نمیفهمیدم داره چی میگه که ادامه داد: _امیدوار بودی یه روزی بهش برسی که نذاشتی؟ تو دهنی بعدی برام مهم نبود که داد زدم: _محسن...بس کن! حرفی نزد و محکم چرخوندم سمت خودش _متاسفم ولی دیگه تموم شد...دیگه جای امیدواری برات نمیزارم میدونستم داره از چی حرف میزده اما نمیخواستم بهش تن بدم که خودم و جلو کشیدم: _بسه...لطفا نمیشنید حرفهام و نمیشنید و پریشون حالیم براش مهم نبود که محکم بازوم و گرفت و انداختم رو تخت و بعد هم خودش اومد روی تخت... ..... فکر میکردم امشب رویایی ترین شب زندگیمه اما تلخ ترین شب عمرم بود. امشب شب ناز و نوازشم نبود شب بی رحمی محسن بود. لباس عروسی که میخواستم تا همیشه یادگاری نگهش دارم نصفه نیمه پاره شده بود و حالا خودم داشتم درش میاوردم... زیر چشمام سیاه از آرایش خراب شده ام بود و قرمزی رژم رو صورتم کشیده شده بود و همین چند مورد برای توصیف امشبم کافی بود. 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
【📲】⇉ •⋮❥ 【😍】⇉ •⋮❥ …………‹🍃🌺🍃›………… ………‹🍃🌺🍃›………
【📲】⇉ •⋮❥ 【🌸】⇉ •⋮❥ …………‹🍃🌺🍃›………… ………‹🍃🌺🍃›………
🌼 رسول خدا صلي الله عليه و آله: تَخَلَّلوا، فَاِنَّهُ يُنَقِّى الْفَمَ وَ مَصْلَحَةٌ لِلِّثَةِ؛ 🌼 ☘️ خلال كنيد، چرا كه دهان را تميز مى كند و مايه سلامت لثه است. ☘️ 🌸 .كافى، ج ۶، ص ۳۷۶، ح ۵. 🌸
❤️ 😍 دیگه حتی نای گریه کردن هم نداشتم هنوز حس میکردم دستش رو دهنمه و احساس خفگی میکردم هنوز سنگینی تنش و رو تنم حس میکردم... هنوز داشتم درد میکشیدم و زخم این رابطه دردناک هرگز خوب شدنی نبود.. لباس عروس و جلو در حموم گذاشتم و شیر آب و باز کردم و زیر دوش آب ایستادم گلوم سنگین بود و چشمام به طور خودکار پر و خالی میشدن که نشستم رو زمین و زانوهام و جمع کردم تو خودم... حالم خیلی بد بود، انقدر بد که دلم میخواست همین حالا و برای همیشه از این خونه برم... صبح با شنیدن صدای زنگ تلفن چشم باز کردم و قبل از من محسن گوشی و برداشت. انگار مامان پشت خط بود.. گردنم خشک شده بود به سبب بد خوابیدن و به سختی رو کاناپه نشستم و منتظر چشم دوختم بهش که خداحافظی کرد و بعد هم گوشی و قطع کرد و بی اینکه چیزی راجع به مامان بگه جلوی آینه ایستاد و نگاهی به موهاش انداخت آماده بود و انگار داشت میرفت بیرون... تموم ترسم از این بود که به نحوی سیاوش و پیدا کنه و نبودن گوشیم هم بیشتر نگرانم میکرد که پرسیدم: _میری سرکار؟ از تو آینه نگاهم کرد: _به تو مربوط نیست بلند شدم و رفتم سمتش: _من میخوام که باهم حرف بزنیم جدی زل زد بهم: _علاقه ای به شنیدن دروغات ندارم رفت سمت در همینطور که کفش میپوشید ادامه داد: _ظهر که میام ناهار آماده باشه و رفت بیرون و بعد از بستن در قفلش هم کرد که کوبیدم به در: _چیکار داری میکنی؟ جوابی نشنیدم، در و قفل کرده بود روم و حالا هم رفته بود... گوشی و دادم تا درستش کنن و رفتم پایگاه، هرکسی رو که میدیدم باید جواب تبریکش رو هم میدادم اما دلم سیاه پوش بود. به غرور و غیرتم لطمه وارد شده بود قیافه اون نامرد و پیامهاش لحظه ای از سرم بیرون نمیرفت، گند زده بود به زندگیم و هیچ جوره نمیتونستم با این موضوع کنار بیام. پشت میز نشستم و سرم وبین دوتا دستم گرفتم که گوشیم زنگ خورد، با دیدن شماره خونه بابا صدام و تو گلوم صاف کردم و جواب دادم: _سلام جانم صدای بابا تو گوشی پیچید: _سلام آقای داماد..خوبی؟ اتفاقات دیشب و به روی خودم ندادم و به گرمی با بابا حرف زدم... واسه امشب دعوتمون کرد برای شام و من هیچ جوره نتونستم از این دعوت منصرفش کنم 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
آقا ابوالفضل نماز هاشو همیشه اول وقت می خوند. هر وقت که مسافرت می‌رفتیم هر جا موقع نماز بود ماشینو کنار میزد نمازش رو می خوند همیشه تاکید بر نماز اول وقت داشت.این اواخر بر ... شادی روح پاک همه شهدا