💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_43
_چی و میخواید زودتر انجام بدیم؟
و داشتم خودم و آماده مقابله میکردم،
حالا میخواست طرف رئیس باشه یا هر خر دیگه ای،
من دختری نبودم که بخوام وا بدم و در حد بروسلی آماده هر نبردی بودم که کامل چرخید سمتم،
کتش و از تنش درآورد و گره کراواتش و شل کرد ،
حالا یقش کمی باز بود و پیرهن جذب سفید رنگش هیکلش و به معرض تماشا گذاشته بود اما همه اینها بی فایده بود که مشت دستهام سفت تر شد و منتظر شنیدن جوابش با جدیت و عصبانیت زل زدم بهش که درعین تعجبم لبخندی زد:
_میدونم گشنه ای خون به مغزت نمیرسه،
پس بهتره اول یه چیزی بخوری بعد شروع میکنیم!
و با دست به آشپزخونه ای که روبه روش بود اشاره کرد:
_تو یخچال غذا هست!
پس داشت آمادم میکرد،
میخواست بهم برسه و بعد شروع کنه!
جواب لبخندش و با پوزخند دادم :
_من گشنه نیستم،
اگه میتونید شروعش کنید!
چند ثانیه ای نگاهم کرد و بعد سری به نشونه تایید تکون داد:
_خیلی خب،
شروع میکنیم،
فردا با نماینده یه کارخونه اماراتی قرار داریم میخوام همه چیز و راجع به این کارخونه بدونم،
همه اون چیزایی که شاید خانم روشن پیداش نکرده باشه!
و ادامه داد:
_بیا تو...
و جلوتر از من رفت و نشست رو یکی از مبلهای راحتی و من هاج و واج نگاهش کردم،
این همه از شروع کردن و انجام دادن گفته بود و حالا داشت راجع به قرار کاری حرف میزد و منِ حیرون انگار دوباره عقلم و از دست داده بودم!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_44
کنارش که نشستم لپ تاپش و باز کرد و سر داد به سمتم:
_هرچی که میتونی ازشون پیدا کن،
میخوام یه قرداد خوب باهاشون ببندم!
سری به نشونه تایید تکون دادم،
من هنوز تو فاز چند دقیقه قبل و افکار پلیدم بودم و شریف غرق کار!
حالا خودش هم مشغول بررسی یه سری چیزها توی تبلتش بود و من عین بز داشتم نگاهش میکردم که متوجهم شد و مردمک چشمهاش به سمتم چرخید:
_توضیح بیشتری لازمه؟
تازه به خودم اومدم و تند تند سرم و به نشونه رد حرفش تکون دادم:
_نه الان بررسی میکنم!
و لپ تاپ و روی پاهام گذاشتم و مثل همیشه خیلی فرض شروع کردم،
باید کاری میکردم که بفهمه چه کارمند تیز و به درد بخوریم و واسه اثبات این موضوع حسابی غرق کارم شده بودم که یهو با شنیدن صدای قار و قوری که این بار از سمت من نبود،
متعجب ابرویی بالا انداختم،
مثل اینکه جناب شریف گشنه بودن و شکمشون داشت زجه میزد و حقش هم بود وقتی اون همه غذا روی میز چیده شده بود و آقا ناز میکردن الان بایدم به همچین حالی میفتادن!
بااین حال دستش و رو شکمش گذاشت و صداشم درنیاورد،
لعنتی بااین سر و صداش گشنگی و به منم یادآوری کرده بود که لب و لوچم آویزون شد و بی انرژی به کارم ادامه دادم،
حالا فقط میخواستم بررسی های اون شرکت کوفتی تموم شه و پاشم برم که دوباره صدای شکم شریف بلند شد و مثل اینکه آقا بدجوری گشنه تشریف داشتن!
به روی خودم نیاوردم که چیزی شنیدم اما اون زرنگ تر از این حرفها بود که تبلتش و روی میز گذاشت و بلند شد:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_45
_تو به کارت برس،
من باید غذا بخورم!
حالا نگاهش کردم،
با چشمهایی که شریف و یه انسان نمیدید،
انواع و اقسام غذاهای صنعتی و صنعتی میدید!
یه لحظه به چشمم پیتزا بود و لحظه دیگه قیمه بادمجون و حتی اون غذاهایی که امشب دیده بودم و اسمشون و نمیدونستم...
اینطوری نگاهش میکردم و این یعنی گشنگی تا چشمهامم نفوذ کرده بود بااین وجود زیر لب چشمی گفتم:
_نوش جان!
از جلوی چشمام که رد شد آه از نهادم بلند شد اگه همون اول بهش نمیگفتم که گشنه نیستم حالا به این وضع دچار نمیشدم و حالاهم باید با گندی که زده بودم کنار میومدم که سرم و کردم تو لپتاپ و چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که یهو با بویی که مشامم و پر کرده بود دستم رو کیبورد شل شد،
لعنتی یه بوی قرمه سبزی ای بلند شده بود که دلتنگیم برای مامان چندین برابر شد و چشم بسته بودم و پشت سرهم بو میکشیدم و با حرکت دستمم سعی در بیشتر استشمام کردن عطرش داشتم که صدای شریف گوشم و پر کرد:
_غذا نمیخوری؟
تو همون حال و صرفا واسه حفظ غرور جواب دادم:
_نه من سیرم
و دوباره به کارم ادامه دادم و اون که قصد بیخیال شدن نداشت جواب داد:
_مطمئنی؟
دهن کجی ای کردم ،
معلوم بود که مطمئن نبودم،
معلوم بود که صددرصد گشنه بودم اما نمیتونستم بشینم باهاش غذا بخورم که گفتم:
_بله
همینطوریش ولوم صداش انقدر بالا بود که انگار کنارم وایساده و داره حرف میزنه و این بار حتی صداش رسا تر هم شد:
_ولی من مطمئن نیستم
و یهو سنگینی لپ تاپ از روی پاهام برداشته شد که هول شده چشم باز کردم ،
فکر میکردم از رو پام افتاده اما با دیدن شریف که روبه روم ایستاده بود از ترس هینی کشیدم :
_شما...
شما اینجایید؟
سری به نشونه تایید تکون داد:
_چند دقیقه ای میشه
با یادآوری دهن کجیم مردم و زنده شدم اما پرسیدم:
_دقیقا چند دقیقه؟
و این سوالم برای نقش بستن پوزخند روی لبهاش کافی بود:
_از قبل از دهن کجی و ادا درآوردنت!
برادر شوهرم فوت شد🖤🖤
خانواده همسرم نشستن زیر پای شوهرم ک باید تو بگیریش ناموس داداشتو و من باید با جاری سابقم هوو میشدم😔😔
جاریم نامزد بود...🔞 و مادرشوهرم حتی ب شوهرم گفته بود باید باهاش بری تو حجله 😭😭
واسم خیلی خیلی وحشتناک بود ک بخوام شوهری ک عاشقش بودمو با جاریم شریک شم😭😭
تصمیم داشتم اگر شوهرم بخواد بره باهاش تو حجله خودکشی کنم تا اون روز رو هیچوقت فراموش نکنن🥺🥺
روز عقدشون رسید همین ک عاقد خطبه رو خوند 😱😱😱😭😭😭
https://eitaa.com/joinchat/3113222281C77e69aee37
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_46
همچین خشن لپ تاپ و بست که تو جام تکون خوردم،
حتما دلش میخواست من و ناکار کنه و داشت اینجوری بهم هشدار میداد و بهم میفهموند که بااسترس نگاهش کردم و شریف با چشم به آشپزخونه اشاره کرد:
_میدونم که فرصت نشد شام بخوری،
پس بریم شام بخوریم!
با تردید از روی مبل بلند شدم:
_ولی من...
من اصلا گشنم نیست!
یه تای ابروش بالا پرید و سرش به بالا و پایین تکون خورد:
_میدونم!
و جلوتر از من راه افتاد،
با رفتنش مشت محکمی به پاهام کوبیدم،
باز گند زده بودم اصلا انگار تو گند زدن اونم جلوی شریف استعداد فوق العاده ای داشتم!
رفتنم به آشپزخونه رو لفت دادم اما باید میرفتم که با خجالت بالاخره وارد شدم،
آشپزخونش اندازه کل خونه ما بااحتساب حیاط و حموم و دستشویی بود و من نمیدونستم چجوری باید تو همیچین جایی جلوی همچین آدمی بشینم و قرمه سبزی میل کنم که آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و همزمان صدای شریف و شنیدم:
_بشین
روبه روش که نشستم زل زد بهم و من که نمیدونستم باید چیکار کنم هم فقط نگاهش کردم که پلکی زد و نگاه کردنش و از سر گرفت و من هم اصلا کم نیاوردم،
اگه اون میخواست چشمای من و دربیاره منم میتونستم چشمای اون و دربیارم و حتما روش و کم میکردم که حالا سعی داشتم بی هیچ پلک زدنی نگاهش کنم و همین برای دراومدن صداش کافی بود :
_خانم علیزاده!
لبخندی زدم:
_بله؟
دستهاش روی میز مشت شد:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_47
_شام و که خودم گرم کردم میزم که چیدم نمیخواید غذا بکشید؟
دهنم تا جایی که میشد باز شد:
_آها،
این کارم من باید بکنم؟
وقتی چشمای آتیشیش و دیدم فهمیدم که صددرصد کار خودمه و هرچند اون عمیق و بلند بلند نفس میکشید اما من براش برنج کشیدم و از ظرف خورشت هم همینطور و برای جلوگیری از غر زدنهاش سالادهم براش کشیدم و حتی یه لیوان نوشابه هم براش ریختم حالا فقط مونده بود کوفت کردنش که گفتم:
_دیگه باید چیکار کنم؟
به صندلیم اشاره کرد:
_بشین و غذات و بخور!
بی هیچ حرفی نشستم.
رنگ و روی قرمه سبزی حتی از بوش هم خفن تر بود و حتما یه آشپز اختصاصی همچین قرمه سبزی ای براش پخته بود که یه کمی برای خودم کشیدم و قبل از اینکه بخوام شروع به خوردن کنم تلفن خونش زنگ خورد و بعد از یکی دو تا بوق رفت رو پیغامگیر و صدای زنونه ای تو خونه پیچید:
_الو معین ،
عزیزم یادت نره امشب حتما قرمه سبزیت و بخور،
گذاشتمش تو یخچال!
و تماس قطع شد،
نمیدونستم زنی که شریف و معین صدا زده بود کی بود اما از عزیزم گفتنش معلوم بود یه سر و سری باهاش داره که زیرچشمی نگاهش کردم،
لبخند روی لبهاش نشسته بود،
از اون لبخندها که بخاطر شنیدن صدای کسی که دوستش داری روی لبهات نقش میبنده و حتی غذاخوردنش هم کمی به تاخیر افتاد بااین وجود خیلی زود چشم ازش گرفتم و مشغول غذا خوردن شدم،
هرکی که درستش کرده بود،
آشپز اختصاصی یااون زن که نمیدونستم کیه فرقی نمیکرد اما دست و پنجش طلا!
انقدر خوشمزه بود که قبل از پایین رفتن قاشق قبلی،
قاشق بعدی و تو دهنم خالی میکردم و انگار همه چی یادم رفته بود،
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_48
این قرمه سبزی هوش و حواس و از سرم پرونده بود که حتی دهن کجی و درآوردن ادای جناب معین شریف و هم از یاد برده بودم و دو لپی میلومبوندم که صدای شریف گوشم و پر کرد:
_خانم علیزاده به نظر خیلی هم گشنتون نیست
با همون دهن پر جواب دادم:
_بله،
چیزی هم نمیخوردم فرقی نمیکرد!
و لیوان نوشابه رو سر کشیدم و از این پشت نگاهم افتاد به چشمهای شریف،
دست به سینه نشسته بود و زل زده بود بهم و یه لبخند کج هم به لب داشت که لیوان و روی میز گذاشتم و نفسی کشیدم،
تا قبل از نگاه کردن به ظرفهای خالی پیش روم نمیدونستم دلیل اون لبخند یا پوزخندش چیه اما حالا خوب میفهمیدم،
حالا که تو ظرف خورشت یه دونه لوبیا باقی نمونده بود،
حالا که نه ته دیگی درکار بود و نه دونه برنجی و همه این هارو کسی نخورده بود جز من!
آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و دستم و روی شکمم گذاشتم،
خندق بلا دوباره کار دستم داده بود و از این بدتر فشاری بود که گازهای لعنتی نوشابه داشتن بهم وارد میکردن و دنبال راه خروج میگشتن بااین وجود لبخندی زدم،
لبخندی سخت و نفس گیر لبخندی که همزمان شد با پیچیدن گاز نوشابه تو دماغم و اشکی شدن چشمام و نامساعد شدن حالم و لب زدم:
_بابت شام ممنون!
جوشیدن اشک و تو چشمهام حس میکردم و همش کار اون نوشابه که کاش نمیخوردمش بود که شریف چشم گرد کرد:
_خواهش میکنم،
حالت خوبه؟
نمیخواستم فکر کنه دارم اشک شوق میریزم که قرمه سبزی و نوشابه خوردم که سریع دهن باز کردم تا حرفی بزنم اما همزمان با گفتن "بله" همچین صدام دو رگه شد و اون نوشابه کوفتی زهرش و بیشتر از قبل ریخت که ترجیح دادم دوتا دستم و بزارم رو دهنم و شریف که باورش نمیشد یکی جلوش همچین کاری کرده باشه سرش به هرجهت چرخید و نگاهش ناباور و ناباورانه تر شد و نهایتا از روی صندلیش پاشد:
_خوبه که خوبی!
و از آشپزخونه بیرون زد...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_49
ظرفهای روی میز و جمع کردم،
گندای بی شمارم باعث میشدن تا هرچند ثانیه یه بار چشمام و ببندم و آه عمیقی بکشم،
نمیدونستم چرا جلوی این آدم انقدر احمق میشم اما روند گند زدنهام ادامه داشت و حالا میخواستم ظرفهای کثیف و بشورم و از آشپزخونه بیرون بزنم که صداش و شنیدم:
_نیازی نیست خودت بشوری،
فقط بچینشون تو ظرفشویی!
بیرون آشپزخونه اما روبه روم ایستاده بود که جواب دادم:
_همینکارو میکنم
بی هیچ حرفی منتظر نگاهم کرد،
چشمهام به سمت ماشین ظرفشوییش چرخید اما هرچی فکر میکردم نمیدونستم چجوری باید راهش بندازم و ازش استفاده کنم ،
تا شعاع پنجاه کیلومتری اطرافمم همچین ماشین ظرفشویی ای ندیده بودم و حالا میترسیدم گند تازه ای به بار بیارم و کاری کنم که شریف از شدت خنده خون بالا بیاره که تو یه لحظه فکری تو مخم جرقه زد و دستم و روی سرم گذاشتم و قدم کجی به سمت جلو برداشتم:
_آخ سرم!
زیر چشمی نگاهش میکردم که ابروهاش بالا پرید و وارد آشپزخونه شد:
_چیشد؟
تکرار کردم:
_سرم داره گیج میره
فکر کنم بشینم بهتر بشم
زیرلب باشه ای گفت و کنار ایستاد،
قدم برداشتم به سمت صندلی ای که کمی باهام فاصله داشت و تو خلوتم لبخندی به این هوش و ذکاوت و زیرکیم زدم و تو دلم گفتم
'یس یس همینه!'
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_50
بالاخره موفق شده بودم که جلوی شریف ضایع بازی درنیارم و این حس و حال خیلی خوبی بود ،
حس و حالی که متاسفانه خیلی دووم نیاورد که پای چپم پشت پای راستم گیر کرد و با همون لبخند روی لب داشتم پخش میشدم رو میز و لبخندمم تبدیل به صدای جیغ شد حالا آماده بودم برای فرود اومدن رو میز که درست تو لحظه آخر شریف عینهو فرشته نجات بین من و میز قرار گرفت و من به جای میز شیشه ای تو بغل شریف فرود اومدم!
هرچقدر صدای نفس کشیدنهام بلند بود،
قلبم دوبرابر تو سینم میکوبید و داشت از جا کنده میشد،
چشمام و تو کاسه چرخوندم،
پر از سفیدی بود و بوی ادکلن منحصر به فردی دماغم و پر کرده بود که عمیق بو کشیدمش و همزمان با تکون خوردن اون پناهگاه سفید رنگ تازه دو هزاری کجم افتاد که سرم رو چیه و این بوی ادکلن متعلق به کیه!
من تو بغل شریف بودم که هینی کشیدم و هرچند با تاخیر اما عقب رفتم.
چند قدمی به عقب برداشتم،
قیافه شریف دیدنی نبود،
دستاش و رو هوا نگهداشته بود و پشت سرهم پلک میزد که با صدای گرفته ای گفتم:
_ببخشید!
طول کشید تا جواب داد:
_فکر میکنم...
نفسی گرفت و ادامه داد:
_فکر میکنم واسه امشب کافی باشه،
خودم راجع به اون شرکت تحقیق میکنم،
بفرمایید!
آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم،
خیرسرم میخواستم آبرو ریزی راه نندازم اما حالا نه تنها همه چیز و بدتر کرده بودم که حتی تو بغل شریف هم رفته بودم و سر روی سینش هم گذاشته بودم!
قبل از اینکه چیزی بگم با یادآوری چند ثانیه قبل نگاهی به پیرهنش انداختم،
دوتا از دکمه هاش باز شده بودن و تن و هیکل مردونش حسابی نمایان شده بود اما این چیزی نبود که چشمهام و روی خودش زوم نگهداشت،
اثر کرم پودرم روی پیرهن سفیدش بود که باعث شد گلوم خشک شه و چشمهام گرد،
گند زده بودم،
دوباره گند زده بودم که نگاهم و دنبال کرد و به پیرهن کثیفش رسید،
این بار چشمهاش و بست و دوباره باز کرد که گفتم:
_لطفا پیرهنتون و عوض کنید من میبرم میشورمش فردا تحویلتون میدم.
چشم هاش که باز شد انقدر ترسناک شده بود که لبام و تو دهنم جمع کردم و شریف گفت:
_لازم نیست،
فقط برو!
و گام بلندی به سمتم برداشت که ترسیده کنار رفتم و شریف گوشیش و برداشت و چند لحظه بیشتر طول نکشید که رسولی و فراخوند..
رسولی ده دقیقه ای خودش و رسوند و حالا من داشتم میرفتم که همزمان با پوشیدن کفشهام گفتم:
_امشب حتما راجع به اون شرکت تحقیق میکنم و فردا دست پر میام خدمتتون
لب از لب باز نکرد و فقط سر تکون داد ،
شاید زیادی به لباسش حساس بود یا شایدهم من به جنون رسونده بودمش،
هرچیزی ممکن بود!
بااین وجود همینطور که سعی میکردم خودم و به سرگیجه و سردرد بزنم آروم آروم قدم برداشتم و تو ماشین نشستم،
حالا باید میرفتم خونه بابا،
میرفتم و تحمل آدمهای اون خونه و مخصوصا رضا شروع میشد...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_51
بالاخره رسیدم.
آقای رسولی من و تا سر کوچه رسوند و حالا راهی خونه بابا بودم.
فرصت نکردم لباسام و عوض کنم اما هیچکدوم از اون لباسایی که شریف برام خریده بود و از ماشین پیاده نکردم چون حوصله سر و کله زدن با راضیه رو نداشتم!
تو سکوت شب به خونه رسیدم.
دستم و رو زنگ گذاشتم و خیلی طول نکشید که در باز شد،
در باز شد و قیافه نحس رضا جلو روم نمایان شد!
با دیدنم اول گیس های مشکیش و پشت گوش فرستاد و بعد نگاهی به سرتا پام انداخت:
_به به خانم جانا!
و با پوزخند ادامه داد:
_بااین سر و وضع سرکار تشریف داشتین؟
اونم تااین وقت شب؟
با کیفم کنارش زدم و وارد حیاط شدم:
_به تو ربطی نداره!
در و بست و خودش و بهم رسوند:
_هنوزم که وحشی ای،
کی قراره مثل خانما مودب رفتار کنی؟
زیرلب برو بابا یی گفتم و به مسیرم ادامه دادم،
خونه بابا چند تا محل با خونه خودمون فاصله داشت،
یه خونه نسبتا بزرگ قدیمی یک طبقه با یه اتاق مجردی که مال همین رضا بود.
وارد که شدم قبل از هر اتفاق دیگه ای راضیه خانم واسم چشم و ابرویی اومد،
حتما اومدنم جاش و تنگ میکرد بااین وجود توجهی بهش نکردم و سلامی کردم.
بابا داشت سیگار میکشید که با دیدنم سیگارش و تو جا سیگاری خاموش کرد و بعد از فوت کردن دودش جواب داد:
_سلام چشم دریایی من،
چطوری؟
لبخندی بهش زدم،
چشمهای آبیم به خودش رفته بود و جزییات دیگه صورتم به مامان:
_خوبم
و چیز بیشتری نگفته بودم که راضیه خانم سینی چای رو روی عسلی نزاشت بلکه کوبید رو عسلی تا مبادا من و بابا بیشتر از این حرفی باهم بزنیم و گفت:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_52
_برو لباسات و عوض کن!
و به دوتا اتاق خواب خونه که کنار هم بودن اشاره کرد:
_تو اتاق پریا و پوریا!
نگاه سردی بهش انداختم و بابا که بد ذلیل این زن بود لبخندی زد:
_آره بابا جون راحت باش!
کیفم ودوباره رو شونم انداختم و مسیر اتاق و در پیش گرفتم هرچند رضای آویزون هنوز تو چهارچوب در ایستاده بود و زل زده بود بهم!
بی توجه بهش وارد اتاق شدم،
پریا و پوریا خواهر و بردار ناتنی من که باهم دیگه دو سه سالی اختلاف سن داشتن و من ازشون ده سالی بزرگ تر بودم هر دوتاشون تو اتاق بودن و به ننشون رفته بودن که حتی یه سلام خشک و خالی بهم نکردن !
بازهم برام اهمیتی نداشت،
هیچکدوم از آدمای خونه جز بابا برام مهم نبودن که در کمد دیواری و باز کردم و رفتم توش،
کمد دیواری بزرگی که برای لباس عوض کردن میرفتم داخلش و لباس هام و عوض کردم،
تونیکی که توی کیفم داشتم و با شلوار راحتی پوشیدم و برای درامون موندن از نگاه های اون رضای کثافت و جلوگیری از چرت و پرت گفتن های راضیه یه شال هم روی سرم انداختم و از اتاق بیرون زدم،
میخواستم یه آبی به سر و صورتم بزنم و بعد هم بگیرم بخوابم اما بیرون اومدنم مصادف شد با ادامه سخنرانی های دستوری راضیه:
_تو یخچال غذا هست گرم کن بخور!
جواب دادم:
_شام خوردم و اومدم
و همین برای بالا پریدن ابروش کافی بود:
_چه جای خوبی کار میکنی،
شامم میدن؟
و کرم ریزون به بابا نگاه انداخت که نفس عمیقی کشیدم:
_آره جای خیلی خوبیه!
و لبخند معناداری بهش زدم که این بار رضا ور زد:
_از لباس پوشیدنت معلومه خیلی جای توپیه!
دست به دست هم داده بودن واسه شکراب کردن میونه من و بابا اما بازهم موفق نمیشدن عین همه دفعات قبل که بابا لبخندی بهم زد و من بی اینکه جواب این دوتا وراج و بدم رفتم بیرون ،
دستشویی تو حیاط بود که دمپایی های جلوی در و پوشیدم و راه افتادم فقط میخواستم بخوابم و با رسیدن صبح از این دیوونه خونه خلاص بشم!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_53
از دستشویی بیرون اومدم،
تو حال و هوای خودم بودم تو فکر به امروز به گندایی که زده بودم،
به شریف که باید واسه کار کردن باهاش خودم و جمع و جور میکردم و دست برمیداشتم از گند زدن که یهو با شنیدن صدای رضا کم مونده بود از ترس سکته کنم:
_این شرکت که استخدام شدی کجاست؟
دستم و رو سینم گذاشتم:
_تو اینجا چیکار میکنی؟
کنار درخت آلبالویی که کم کم آلبالوهاش داشت سرخ و رسیده میشد ایستاده بود که دستش و دراز کرد و چند تا آلبالو از روی شاخه های درخت چید و به سمتم اومد:
_میخوام باهات حرف بزنم!
و اون چند تا آلبالو رو به سمتم گرفت،
بی اینکه آلبالوهارو ازش بگیرم جواب دادم:
_من حرفی با تو ندارم،
به توهم ربطی نداره که کجا کار میکنم
و چشم ریز کردم:
_و چیکار میکنم!
با عصبانیت آلبالوهارو پرت کرد رو زمین و درحالی که قفسه سینش بالا و پایین میشد گفت:
_نرو رو مخ من،
دارم میگم کجا کار میکنی؟
وحشی بازیش باعث عصبانیتم شد:
_تو کی هستی که بخوام برم رو مخش؟
اصلا چیکارمی؟
بابامی داداشمی؟
چه نسبتی باهام داری؟
نفسش و فوت کرد تو صورتم:
_قراره بشم همه کارت،
شوهرت!
صدای ناهنجاری با دهنم درآوردم:
_یواش فقط،
اینجوری میگی دلهره میگیرم!