💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_73
قیافش انقدر عصبی و ترسناک شد که منتظر بودم بره بیرون و در عرض چند دقیقه نه تنها این شایعه مسخره رو جمع کنه که حتی بفهمه همه چی زیر سر کیه و همین امروز اخراجش کنه اما اینطور نشد که صداش و شنیدم:
_مزخرفه،
تو اصلا اون تیپ دختر مورد علاقه من نیستی!
گفت و نشست رو صندلیش!!
کم مونده بود خودم و از پنجره پرت کنم پایین،
نفس نفس زدم و با چشمای گشاد شدم زل زدم بهش:
_چی؟
من تیپ مورد علاقتون نیستم؟
خیره تو چشمام سری تکون داد:
_اصلا و ابدا!
پوزخندی زدم:
_شماهم همینطور،
شماهم اصلا از اون دسته مردهایی نیستید که من خوشم میاد!
خنده های حرصیش بلند شد و از روی صندلیش پاشد:
_چی میگی؟
همه آرزوشونه مردی مثل من کنارشون باشه،
حتی واسه یه ساعت!
نگاه مسخره ای بهش انداختم:
_من مسئول بدسلیقگی دیگران نیستم!
تو این لحظه انگار یادم رفته بود کسی که دارم باهاش کلکل میکنم رئیسمه،
جناب معین خان شریفِ که اسمش و یه تریلی هم نمیکشه و اینجوری داشتم بلبل زبونی میکردم که شریف راه افتاد به سمتم:
_مطمئنی بقیه بد سلیقن؟
مطمئنی مشکل از چشمات نیست؟
و مدام به خودش اشاره میکرد که تا اومدم جواب بدم در باز شد و صدای آشنای یزدانی به گوش جفتمون رسید:
_شهین چیکار کردی؟
۱۰ آذر ۱۴۰۰
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_74
با این دختره ریختی روهم؟
رنگ از صورت شریف پرید،
آروم سرم و به عقب چرخوندم،
یزدانی سرش تو گوشیش بود و حتی به ما نگاهم نمیکرد که ادامه داد:
_اوه اوه چه عکسایی هم ازتون گرفتن،
ناقلا نباید به من میگفتی این دختره دلت و برده
و شروع کرد به خندیدن:
_ببین چجوری تو بیمارستان بالا سرش وایساده و با چشمای نگرانش زل زده بهش!
قدم برمیداشت به سمت جلو اما سر واموندش تو اون گوشی و عکسایی که ندیده بودم بود که همزمان با ادامه دادن چرت و پرتاش کم کم سرش و بالا گرفت:
_امون از دستت شهین یا به قول بقیه شریف...
و هرهر خندید که قبل از راست شدن گردنش شریف داد زد:
_آقای یزدانی معلوم هست داری چه غلطی میکنی؟
یزدانی که حالا تازه سر بلند کرده بود با دیدن ما به رنگ لبو سرخ شد و گوشیش و پایین آورد:
_شما این جایید خانم علیزاده؟
و قبل از اینکه به من مهلت جواب دادن بده رو به شریف ادامه داد:
_فکر کردم تنهایید،
معذرت میخوام!
و عین دیروز فلنگ و بست و رفت،
اصلا انگار اینجا همه یه تختشون کم بود،
اون از شریف که به جای حل مشکل از اینکه تیپ مورد علاقه اش نیستم میگفت،
اون از کارمندا که همچین مزخرفاتی و پخش کرده بودن و این هم از یزدانی که شریف و شهین صدا میزد و تو گفتن چرت و پرت هم حسابی استعداد داشت!
مخم داشت سوت میکشید،
۱۱ آذر ۱۴۰۰
🔰چالش یواشکی💋😋🙈
دوران نامزدی همیشه دوست داشتم نامزدم دستمو بگیر یا منو بغل کنه ولی نامزدم از اونجایی که خیلی مذهبیه میگفت تا محرم نشدیم بهم دست نمی زنیم.
اون روزا من دانشجو بودم و خوابگاهی. نامزدم دو هفته ای یه بار می اومدم پیشم . منم چون دلم بغل عشقولانه می خواست ونامزدم هم مذهبی میدونستم که منتفیه. خلاصه هر وقتی که قرار بودنامزدم بیاد با بچه های اتاقمون نقشه می کشیدیم همینجوری که من دارم با نامزدم قدم می زنم یجوری زمین بخورم که اون منو بغل کنه... هیچ وقت هم نقشه من اجرا نشد
ولی یه بار که با هم بودیم برف اومده بود منم مثل خنگا کفش پاشنه بلند پوشیده بودم. روی برف ها لیز خوردم در حال زمین خوردن بودم که دستمو گرفت، تا من تعادلمو حفظ کردم که زمین نخورم اونم دستشو کشید. منم به یه بهونه ای باهاش قهر کردم برگشتم خوابگاه. زنگ میزد پیام میداد من باهاش سرد برخورد می کردم. خلاصه دو سه روز بعد از لیز خوردن من روی برف ها زنگ زد گفت میخام عقد کنیم(منم تو دلم عروسی بود) بهش گفتم نمیدونم هر کاری که دوس داری بکن. مقدمات عقد فراهم شد و تو خونه ی ما مراسم عقد برگزار شد. منم بر اساس تجربه ی نامزدیمون هیچ امیدی به آقامون نداشتم گفتم به این باشه میگه بعد عروسی... ولی روز عقد من برای یه کاری رفتم اتاقم. وقتی وارد اتاقم شدم دیدم...
#خاطراتو_سوتیهای_من😅🤭
برای خوندن ادامه ی سوتیهای من بزن روی لینک و جوین شو😍😍😍👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1944649754C4486e88833
۱۱ آذر ۱۴۰۰
#راز_دل_مخاطب❤️
ممنونم از اینکه اجازه میدید درد دل کنیم
یه روز به صورت اتفاقی رفتم کنارشوهرم وغافلگیرش کردم دیدم داره پیام دوستت دارم میده به همکار سابقش که یه خانم مطلقه هست میده
دنیا رو سرم خراب شد،آماده شدم که برم خونه پدرم،جلومو گرفت گفت اگه بری...😭💔
ببین با چی تحدیدش کرده که طلاق نگیره😢👇
https://eitaa.com/joinchat/3548053644C47376e14a6
#کاملا_واقعی_تنها_کانالی_که_رازدل_اعضا_رومیزاره🔥🔥
۱۱ آذر ۱۴۰۰
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_75
نه تاب تحمل شریف و داشتم و نه روی بیرون رفتن که نشستم رو مبل و با صدای گرفته ای گفتم:
_باید چیکار کنیم؟
هنوز از شنیدن حرفهای یزدانی کلافه بود که یه دستش و تو جیب شلوارش گذاشت و دست دیگش و تو صورتش کشید و همینطور که جلوم قدم میزد جواب داد:
_باید بفهمم کی پشت این ماجراست،
باید بفهمم کی عکس گرفته!
لبام عینهو یه خط صاف شد:
_این و که خودمم میدونم،
من الان و میگم،
چجوری برم بیرون و به کارم برسم؟
قیافه متفکرانه ای به خودش گرفت:
_اینکه کاری نداره،
من همین الان میام جلوی همه میگم که تو اون تیپ دختر مورد علاقه من نیستی!
تو دلم هزار بار اداش و درآورد ،
انگار بدجوری حال میکرد با گفتن این جمله که حرصی نفسی کشیدم و از روی مبل بلند شدم:
_خیلی خب،
منم میتونم همین و راجع به شما به بقیه بگم،
بریم؟
و منتظر چشم دوختم بهش ،
سیبک گلوش بالا و پایین شد و جواب داد:
_واقعا راست میگی؟
من چی کم دارم که مورد علاقت نیستم؟
ابرویی بالا انداختم و با پوزخند گفتم:
_خیلی چیزها،
شما اصلا بلد نیستید مثل یه جنتلمن رفتار کنید،
خیلی هم خودشیفته تشریف دارید!
پشت سرهم پلک میزد،
تند و بی امان که شمرده شمرده اما عصبی جواب داد:
_من اصلا هم خودشیفته نیستم!
و بلافاصله ادامه داد:
_اصلا لازم نیست به بقیه چیزی بگیم،
برو به کارت برس،
هرکسی هم چیزی گفت راهنماییش کن اتاق من!
و خیلی سریع برگشت پشت میزش...
۱۱ آذر ۱۴۰۰
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_76
دو ساعتی میشد که سرم تو سیستمم بود،
امروز زمان دیرتر از هروقتی میگذشت،
یا بهتر بخوام بگم اصلا نمیگذشت که حالا تازه ساعت 11 صبح بود!
انقدر بیخودی با کیبورد ور رفتم و چرت و پرت تو نت سرچ کردم و از شدت استرس رو صندلیم تکون خوردم که خسته شدم،
میخواستم ببینم اطرافم چه خبره که آروم چشمام و تو کاسه چرخوندم اما به جای اطرافم متوجه آدمی شدم که روبه روم ایستاده بود و همین باعث شد که با ترس عقب برم،
نه فقط خودم،
با صندلی عقب رفتم و با برخورد به دیوار پشت سرم با کلی سر و صدا متوقف شدم !
انقدر اوضاع بیریخت بود که دلم میخواست زمین دهن باز کنه و برم توش و امیری با دهن باز داشت نگاهم میکرد:
_چیکار میکنی؟
یه لبخند سرسری تحویلش دادم و خودم و صندلی و مرتب کردم،
با صندلی جلو رفتم و عقب اومدم،
چرخ زدم و لبخندم و تبدیل به خنده کردم:
_ ورزش میکنم،
امروز به ورزش صبحگاهیم نرسیدم!
با تمسخر ابرویی بالا انداخت و پوشه ای که دستش بود و رو میز گذاشت:
_ما طرح جدید ظروفی که شرکت میخواد تولید کنه رو بررسی کردیم،
طراحان خوب کارشون و انجام دادن فقط یه کمی شبیه محصولات ماه های قبله،
توهم بررسیش کن و بعد به رئیس تحویلش بده!
سری به نشونه تایید تکون دادم:
_حتما این کار و میکنم.
پوشه رو که تو دستم گرفتم شرش و کم کرد،
حالا میتونستم نفس عمیقی بکشم که دستم و رو پیشونیم گذاشتم و همزمان با عمیق نفس کشیدن چشمهام و بستم و همین که بازشون کردم متوجه نگاه خیره مونده شریف شدم،
۱۲ آذر ۱۴۰۰
شوهرم بخاطر فلج بودنم سرم هوو اورد😔💔
عادت داشتم هرروز که چشم باز میکردم خودم و کنج دیوار میدیدم، دلم خیلی گرفته بود حداقل یه بچه هم نداشتم زندگیم و از این اوضاع بیرون بیاره بعد اون تصادف نحس فلج شده بودم و این بود حال و روزم.
از صبح دلشوره ولم نمیکرد،چند ساعتی گذاشت که صدای در خونه اومد و بعد تصویر شوهرم همراه خدمتکارمون که دست تو دست هم وارد خونه شدن، شوهرم بدون هیچ خجالتی دستشو دورش انداخت بدون هیچ رحمی گفت...
💔👇
https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5
۱۲ آذر ۱۴۰۰
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_77
از تو اتاقش صاف زل زده بود به من که صاف نشستم و تا خواستم بااعتماد به نفس نگاهش کنم ریموت پرده ش و زد و من موندم و نگاه بااعتماد به نفسی که شریف ندید!
نمیدونم چرااما از اینکارش حرصم گرفت که با خشونت تموم اون پوشه رو باز کردم و نگاهی به برگه ها انداختم،
طراحی های اولیه ظروف چینی و شیشه ای رو برگه ها نقش بسته بود که بی حوصله فقط نگاهشون کردم و پوشه رو بستم،
امروز روز خوبی برام نبود که حالا بخوام خودی نشون بدم و محو شم تو این طراحی ها!
امروز فقط منتظر بودم ساعت کاری تموم شه و برم خونه به امید اینکه فردا روز بهتری باشه!
غرق همین افکار زمان کمی گذشت،
حالا چیزی تا وقت ناهار نمونده بود که پاشدم و کوفتی که شریف باید قبل غذا میل میکرد و درست کردم و حالا راهی اتاقش بودم که قبل از ورود من به اتاق خودش بیرون اومد ،
با دیدنش از حرکت ایستادم که نگاهی بهم انداخت و سینی رو ازم گرفت:
_ممنون،
خودم میبرمش تو اتاق!
و همین حرکتش برای شروع دوباره پچ پچ ها کافی بود که نگاه ملتمسی بهش انداختم:
_من براتون میارم رئیس
توقع داشتم از چشمام بخونه و بفهمه که باید این سینی و خودم ببرم تو اتاقش اما اینطور نشد و مقاومتش بالا گرفت:
_نه لازم نیست،
بااین دستت کارای سنگین انجام نده!
نزاشت پچ پچ ها بخوابه بلکه تبدیلشون کرد به سر و صدای بلند تری،
حالا بااین کارش نه اتها رفع شایعه نمیکرد که داشت به این قضیه دامن میزد که امیری با فیس و افاده پرسید:
_رئیس این موضوع که شما با خانم علیزاده در ارتباطید حقیقت داره؟
رنگم پرید با سوالش،
دختره پررو به خودش اجازه داده بود همچین سوالی بپرسه و حالا که پرسیده بود دلم میخواست شریف جواب سفت و سختی بهش بده و نه تنها امیری که همه رو از این سوتفاهم خارج کنه اما هرچی منتظر موندیم شریف عکس العملی نشون نداد و در آخر بعد از انداختن نگاهی به من،
یه لبخند زد!!
لبخندی که باعث شد حیرون نگاهش کنم و این حیرون شدن فقط سهم من نبود که امیری قدم برداشت به سمت جلو:
_یعنی حقیقت داره؟
و هنوز قدم سوم و برنداشته بود که نتونست تعادلش و بااون کفش پاشنه ده سانتیش حفظ کنه و پاش پیچ خورد و روی زمین افتاد!!
حالا کارمندا داشتن کمکش میکردن و من همینجا کنار شریف ایستاده بودم و نمیدونستم چرا اما از اینکه شریف این شایعه رو رد نکرده بود ناراحت نبودم،
حتی نمیدونستم چرا با یادآوری لبخندش بی اختیار لبخندی داشت روی لبهام میومد که شریف سر خم کرد سمتم با دیدن صورتش نزاشتم اون لبخند روی لبهام بشینه و رو ازش گرفتم،
خیره به امیری که داشتن از رو زمین جمعش میکردن و صدای آه و واویلاش دفتر و پر کرده بود چند باری پشت سرهم پلک زدم و با وجود مقاومتم اما اون لبخند روی لبهام نشست!
۱۲ آذر ۱۴۰۰
😎😎اینم کانال خاص مخصوص خانوما😎😎
😂😂عضو این کانال بشی همه غما یادت میره😂😂
😆😆یه خانمی پست گذاشته،خونه ما از این مسکن مهریاست که صدای سرفه همسایه ها توو خونه همدیگست،سرتونو درد نیارم،یه همسایه داریم شوهرش ماموریت خورد بهش یک ماهی نبود بعد یک ماه اومده بود خونه،خانومشو دیدم آرایشگاه رفته و خیلی به خودش رسیده بود،آقا شب شدو ماهم با اقایی تو اتاق خواب غرق خواب که یکدفعه...🤣🤣🤣🤣
😅😅بیا ببین چه بلایی سر بدبختا آوردن😂😂
😆😆امان از دست مسکن مهر🤣🤣🤣👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5
۱۲ آذر ۱۴۰۰
شوهرم بخاطر فلج بودنم سرم هوو اورد😔💔
عادت داشتم هرروز که چشم باز میکردم خودم و کنج دیوار میدیدم، دلم خیلی گرفته بود حداقل یه بچه هم نداشتم زندگیم و از این اوضاع بیرون بیاره بعد اون تصادف نحس فلج شده بودم و این بود حال و روزم.
از صبح دلشوره ولم نمیکرد،چند ساعتی گذاشت که صدای در خونه اومد و بعد تصویر شوهرم همراه خدمتکارمون که دست تو دست هم وارد خونه شدن، شوهرم بدون هیچ خجالتی دستشو دورش انداخت بدون هیچ رحمی گفت...
💔👇
https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5
۱۲ آذر ۱۴۰۰
۱۳ آذر ۱۴۰۰
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_78
امیری از رو زمین جمع شد،
تایم ناهار رسید و مطابق همیشه همه رفتن و من و موندم و شریف،
حالا که امیری از جلوی چشمام دور شده بود بهترین فرصت بود که از شریف بپرسم چرا؟
چرا یه جواب درست حسابی به کارمندا نداد تا همه چی ختم به خیر بشه که صدایی تو گلو صاف کردم و بعد از در زدن وارد اتاقش شدم،
قبل از اینکه من چیزی بگم شریف گفت:
_واسه ناهار امروز هوس زرشک پلو کردم!
جلوتررفتم و سری به نشونه تایید تکون دادم:
_سفارش میدم
منتظر نگاهم کرد تا برم بیرون اما نرفتم و گفتم:
_آقای شریف
نگاهش ادامه پیدا کرد،خیره شدم تو چشماش:
_میشه بپرسم چرا درست و حسابی جواب کارمندهارو ندادید؟
سکوتتون همه چی و بدتر کرد،
حالا باید دنبال راهی بگردیم تا...
نزاشت حرفم تموم شه:
_از قصد جواب امیری و ندادم!
چشمام گرد شد و شریف ادامه داد:
_یه چیزایی هست که تو نمیدونی،
میخواستم کم کم بهت بگم اما امیری امروز یهو این سوال و پرسید و من هم مجبور شدم بی هماهنگی با تو این کار و انجام بدم.
چشم هام گرد باقی موند:
_من چی و نمیدونم؟
نفس عمیقی کشید و تکیه داد به پشتی صندلیش:
_یه چیزایی راجع به من!
آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم،
نمیدونستم چی میخواد بگه اما تا حالا شریف و اینطوری ندیده بودم،
شریفی که هیچوقت اجازه توضیح دادن به کسی نمیداد حالا خودش میخواست واسم یه سری چیزهارو توضیح بده،
چیزهایی که نمیدونستم!
لب زدم:
۱۳ آذر ۱۴۰۰