eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
365 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _شما اگه میخواستید پیگیری کنید شایعه ای که پخش شده بود و پیگیری میکردید و بلافاصله ادامه داد: _اگه باهام کاری ندارید من برم هنگ کرده بودم از دیدن این برخوردش، انگار نه انگار اون علیزاده ای بود که من میشناختم و بااین طعنه ای که زد حالا باعث گره خوردن ابروهام توهم شد: _چیزی شده؟ بخاطر اون شایعه دوباره کسی چیزی گفته؟ صاف زل زد تو چشمام: _قرار نیست کسی دوباره چیزی بگه ، من خودم میفهمم خودم میفهمم که چرا اون دختر تو اون مهمونی قصد جونم و کرده بود ، میدونم که به این قضیه ربط داشت و دلم نمیخواد دیگه همچین اتفاقی واسم بیفته! بلند شدم، از پشت میز به سمتش رفتم و روبه روش ایستادم: _من نمیزارم دیگه اتفاقی برات بیفته، قول... حتی فرصت نداد قول بدم، نمیدونم چش بود: _نیازی نیست قول بدید، چون حتما قول و قرار شما پولدارا به امثال من خیلی براتون ارزشمند نیست! گفت و چشمای آبی دریاییش که امروز بد طوفانی بود و ازم گرفت و به سرعت از اتاق خارج شد. بهش گفته بودم بیاد تو اتاقم تا بابت کمک بزرگی که تو طراحی ظروف کرده بود ازش تشکر کنم اما حالا با شنیدن این حرفها ، با این تلخی بیش از حدش تموم حال خوبم بابت استقبال بی نظیر از ظروف جدید فراموشم شد، این رفتارش برام عجیب بود، عجیب بود که قول دادنم و به تمسخر گرفت و یه مقایسه بین خودم و خودش انجام داد و عجیب تر این بود که حال نه چندان خوبش نگرانم کرده بود، انقدر نگران و بهم ریخته که سرم به سمت پنجره اتاق چرخید، حالا خوب تو دیدم بود که نگاهم و بهش دوختم، مشغول کار با سیستم بود که یهو سرش و بالا آورد و با دیدن من اخم غلیظی تحویلم داد و رو ازم گرفت!!
۳۰ آذر ۱۴۰۰
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 کارهاش برام هضم نشدنی بود که واسه چند ثانیه حتی پلک زدن یادم رفت و بعد دست از پا دراز تر پشت میزم نشستم، رفتارش انقدر روم اثر گذاشته بود که دیگه نرفتم سراغ نظرات راجع به محصول جدید و بند و بساط کار و جمع کردم. پا روی پا انداختم و حرفهای علیزاده رو تو ذهنم مرور کردم، یعنی دلخوریش از بابت اون اتفاق انقدر زیاد بود که فکر میکرد چون از لحاظ مالی تو سطح بالایی نیست این اتفاق براش افتاده؟ نفس عمیقی کشیدم. فکرهام بی سر و ته بود. افکارم به نتیجه نمیرسید و این وسط مخم داشت سوت میکشید و نمیدونستم باید چیکار کنم، حتی نمیدونستم چرا حرف های یه منشی انقدر برام مهم شده! تا رسیدن تایم ناهار تو همین حال موندم و حالا با باز شدن در توسط علیزاده نگاهم به اون سمت کشیده شد. هنوز اخم هاش توهم بود بااین وجود جلو اومد: _واسه ناهار چی میل دارید؟ خیلی با خودم کلنجار رفتم که برام بی اهمیت باشه و پی رفتار امروزش و نگیرم اما نشد که یهو زد به سرم و گفتم: _اینجا ناهار نمیخورم، باهم میریم رستوران نزدیک شرکت! متعجب گفت: _ولی هیچ قرار کاری ای برای ناهار ندارید از پشت میز بلند شدم، کتم و از جا لباسی برداشتم و جواب دادم: _میدونم، میخوام باهم ناهار بخوریم، من و تو! ابروهاش بالا پرید، تا چند ثانیه فقط نگاهم کرد و به رسم عادت همیشگیش که عجولانه قضاوت میکرد پرسید: _ناهار آخره؟
۳۰ آذر ۱۴۰۰
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 قراره این ناهار و بخوریم و در مورد تسویه حسابم حرف بزنید؟ اگه بخاطر حرفهام میخواید من و اخراج کنید باید بگم که... نفس عمیقی کشیدم، نفسی که باعث قطع شدن جمله اش شد و من گفتم: _اینطور نیست خانم علیزاده، میخوام به عنوان دوتا همکار باهم ناهار بخوریم و باهات حرف هم دارم! چموش تر از این حرفها بود: _چه حرفی؟ نگاهی به ساعت مچیم انداختم: _اگه بخوام همینجا بگم تایم ناها تموم میشه، پس بریم! کتم و که تنم کردم سری به نشونه تایید تکون داد و با گفتن بااجازه از اتاق بیرون زد، بیرون رفتنم و دو سه دقیقه ای طول دادم، حالا همه کارمندها رفته بودن و از جایی که بیرون خبری از علیزاده نبود حدس میزدم به سرویس بهداشتی رفته باشه که بالاخره سر و کله اش پیدا شد و من از اتاقم بیرون زدم... از شرکت بیرون زدیم. هنوز نمیدونستم چی تو سرش میگذره و فکر به اینکه بخواد بخاطر رفتار احمقانه صبحم بهم بتوپه باعث میشد تا هر چندثانیه یک بار آب دهنم و با سر و صدا قورت بدم و آقا مثل همیشه قیافه مغروری به خودش گرفته بود و صاف و اتو کشیده قدم برمیداشت. کیفم و رو شونم مرتب کردم، فقط یه رستوران به اینجا نزدیک بود و مقصد هم همونجا بود اما برای اینکه بفهمم تو ذهن شریف چی میگذره و حدس بزنم که اوقاتش تلخه یا نه سکوت بینمون و شکستم: _میریم همین رستورانه که یه کم پایین تره؟ در حین حرکت نگاهی بهم انداخت: _رستوران دیگه ای این حوالی هست؟ معمولی جواب داد، یه جوری که گیج شدم و نتونستم بفهمم چشه، نتونستم بفهمم باید حالت تدافعی به خودم بگیرم یا تهاجمی و اندرخم همون کوچه باقی موندم. نگاهش بهم بود که سرم و بالا و پایین تکون دادم: _نه نیست، فقط همون یه رستورانه! رو ازم گرفت. حتما تو ذهنش بهم میخندید، به این کم عقلیم، به این ناقص عقل بودنم و حق هم داشت، آخه من کی تونسته بودم فاز شریف و درک کنم که حالا دفعه دومم باشه؟ با یادآوری حرفهای صبحم به شریف نفس عمیقی سر دادم، به کل دیوونه شده بودم و حتی خودمم خودم و درک نمیکدم چه برسه به شریف! غرق همین افکار کنار شریف قدم برمیداشتم که یهو با بلند شدن صدای بلند و ترسناک موتور پشت سرم، سر چرخوندم ، یه موتور با سرعت هرچی تموم تر تو پیاده رو داشت به سمتمون میومد و انقدر سرعتش بالا بود که تا من بخوام به خودم بجنبم و کنار بکشم اونی که پشت راننده نشسته بود دست آورد سمتم و خواست کیفم و ازم بگیره که با ترس جیغ بلندی زدم و تو کسری از ثانیه جام با شریف عوض شد! شریف دست اون یارو که کلاه کاسکت سرش بود و پس زد و یقش و گرفت تا بکشتش پایین و من  که داشتم از ترس پس میفتادم تو این خیابون خلوت سر ظهر فقط نفس نفس میزدم که شریف موفق نشد طرف و از رو موتور بکشه پایین و موتوری فلنگ و بست و رفت!
۱ دی ۱۴۰۰
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 با اون یارو درگیر شده بود. همون وقتی که من از ترس داشتم پس میفتادم شریف بااون عوضیا در افتاده بود و طرف با مشت به صورتش کوبیده بود و اثر این مشت پارگی گوشه لب شریف بود که رو صندلی ای که تو پیاده رو وجود داشت نشست و خطاب به منی که دنبالش رفتم و روبه روش ایستاده بودم گفت: _تو خوبی؟ نگاهم رو پارگی لبش ثابت موند: _من خوبم ولی شما... و اشاره ای به لبهاش کردم که دستش و رو لبش کشید: _من چیزیم نیست، نمیتونی حدس بزنی که اون موتوری آشنا بود یا نه؟ حرفش و رد کردم: _فکر نمیکنم، آخه من تو کیفم چیزی ندارم که کسی قصد دزدیدنش و داشته باشه... سری تکون داد و خواست بلند شه که مانعش شدم: _یه لحظه... سرجاش موند، بهش نزدیک تر شدم و‌از تو‌کیفم یه دستمال بیرون آوردم: _گوشه لبتون بدجوری پاره شده و دستمال و آروم روی لبهاش کشیدم اما شریف بااون هیکل گندش قیافش گرفته شد و با نه چندان واضح گفت: _لازم نیست کاری کنی خودش خوب میشه! به کارم ادامه دادم: _الان تموم میشه و بااتمام کارم عقب کشیدم: _تو رستوران یه آبی به صورتتون بزنید سرش و‌به بالا و پایین تکون داد و از جاش بلند شد: _بریم ناهار بخوریم این بار من و انداخت گوشه پیاده رو و خودش کنارم قدم برداشت، تازه جلوتر از من هم قدم برنمیداشت، درست هم قدم با من!
۱ دی ۱۴۰۰
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 یه جوری که باعث لبخند بی اختیارم شد ، لبخند میزدم و اینکه شریفی ازم محافظت کرده بود که خودش محافظ و خدم و حشم داشت باعث این لبخند بی اختیار شده بود که بالاخره به رستوران رسیدیم. حتی اینجاهم شناخته شده بود که همه کارکنای رستوران حسابی تحویلش میگرفتن. شریف که به سرویس بهداشتی رفت، پشت یه میز چهارنفره چوبی نشستم، انقدر این رستوران خفن بود که نگاهم و به اطراف چرخوندم، همه چیز شیک و باکلاس بود و در حین همین دید زدن های من شریف برگشت و‌روبه روی من نشست: _چیزی سفارش دادی چی میخوری؟ همینجوریش معذب بودم که با رئیسم اومدم به رستوران اونهم وقتی این ناهار کاری نیست و حالا ازم میخواست  غذامم انتخاب کنم! آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و قبل از حرف زدن راجع به غذا،گفتم: _شما حالتون خوبه؟ ابرو بالا انداخت: _گفتم که خوبم، نگران این قضیه نباش میخواستن کیفت و‌ بدزدن که نتونستن زیرلب “چشم”ی گفتم و شریف تکرار کرد: _نگفتی چی میخوری؟ معذب جواب دادم: هرچی که شما بخورید منم همونو میخورم! سری تکون داد و گارسون و صدا زد، غذارو سفارش داد و من زیرچشمی نگاهش میکردم، نمیدونستم کدوم درسته، کدوم واقعیه، مردی که تو این چند دقیقه دیده بودم یا کسی که اون اوایل شناخته بودم و رضا راجع بهش اون حرفهارو زده بود؟ گیج شده بودم... نمیدونستم باید از حرفهای صبحم پشیمون باشم، یا حس خوبی که بی اختیار نسبت به این جنتلمن بازی هاش پیدا کرده بودم و فراموش کنم! متوجه نگاه زیر چشمیم که شد صاف نشستم و از شیشه کنارم به بیرون از رستوران نگاه کردم که خنده آرومی کرد: _حالت از صبح بهتر شده؟ آروم سر چرخوندم به سمتش، منتظر زل زده بود بهم و سر از این نگاهش در نمیاوردم، شریف داشت حالم و میپرسید؟ کمی رو صندلیم جابه جا شدم، میخواستم خانمانه و محترم جوابش و بدم اما همینکه دستام و آوردم تا روی میز قفلشون کنم و حرفهام و بزنم دستم محکم خورد به ظرف سس و همین باعث شد تا سس های شیشه ای با صدای ناهنجاری روی میز بیفتن و گردنم عین لاکپشت بره تو... بابت این صدای ناهنجار چشم ریز کرده بودم اما شریف لباش تو دهنش جمع شده بود و نگاهش به اطراف بود که آروم سرم و به دو طرفم چرخوندم، توجه همه به ما جلب شده بود که لبخندی سرسری زدم و گردنم و صاف کردم و تند و سریع ظرف سس ها و سس ها رو بلند کردم و سرجاش گذاشتم، خطاب به شریف گفتم: _چیزی نیست، شیشه های سس بود و نشکست! همزمان با خروج لب هاش از دهنش نفس عمیقی کشید: _بهتره منتظر رسیدن غذامون باشیم... و این یعنی من گند زده بودم، یعنی دیگه نمیخواست احوالم و بپرسه، یعنی دست به سینه بشین و هیچ غلطی نکن بلکه بتونیم غذامون و بخوریم و بریم!
۲ دی ۱۴۰۰
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 هرچند ته شکمم هنوز جا برای خوردن بود اما وقتی دیدم شریف عقب کشیده دیگه چیزی از گلوم پایین نرفت و حتی غذای تو دهنمم به سختی قورت دادم، نگاهم که به ظرفش افتاد آه از نهادم بلند شد، لعنتی فقط یه ذره خورده بود و خودش هیچی، با این کم خوردنش گند زده بود به غذا خوردن من، منی که سیر نشده بودم! بااین وجود دوتا برگ دستمال کاغذی برداشتم و به صورت ضربه ای دور لبهام و پاک کردم و همزمان صدای شریف و شنیدم: _دیگه نمیخوری؟ نگاه تیزی بهش انداختم، دلم میخواست بگم که میخواستم بخورم اما گند زدی به غذا خوردنم ولی این ممکن نبود که لبخندی تحویلش دادم: _سیرشدم ابرو بالا انداخت: _کم اشتها شدی؟ قبلا بیشتر غذا میخوردی! چشمام گرد شد، معین شریف حتی حواسش به غذا خوردنمم بود؟ تو این روزها جز به جز کارهاش، رفتارهاش و حرکاتش باعث تپش های بی امان قلبم میشد و نمیدونستم این چه حال کوفتی ایه، نمیدونستم چرا مثل قبل فقط به فکر حفظ این کار نبودم و برخورد های شریف انقدر برام مهم شده بود! طول کشید تا جواب دادم: _هنوزم زیاد غذا میخورم ولی الان شما... حسابی قاطی کرده بودم که داشتم همه چیز و میگفتم، داشتم میگفتم چون کنار کشیده نمیتونم غذام و بخورم که به خودم اومدم و زبون به دهن گرفتم، ابروهای شریف همون بالا مونده بود که لبخندی زدم: _شما گفتید قراره موقع ناهار خوردن باهم حرف بزنیم، اما هنوز چیزی نگفتید! منتظر دیدن عکس العملش بودم،
۲ دی ۱۴۰۰
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 میخواستم ببینم تونستم قضیه رو جمع کنم یا نه که دیدم بله، انگار این دفعه موفق شده بودم که شریف سری تکون داد: _راجع به صبح، هرچقدر فکر کردم بابت اون حرفهات به نتیجه ای نرسیدم، چی باعث ناراحتیت شده؟ لعنتی سیب زمینی های دست نخورده توی ظرف داشتن باهام حرف میزدن و شریف توقع داشت الان از اتفاقات صبح بگم! آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و به زور چشم از ظرف سیب زمینی گرفتم: _حالم روبه راه نبود یه چیزی گفتم، متاسفم. کمی خم شد رو میز، سرش و جلو آورد و بااون چشم های پرنفوذ مشکی رنگ زل زد بهم: _نیازی نیست متاسف باشی، من بهت حق میدم ، تو اون شب اصلا حال خوبی نداشتی و ممکن بود خودت و به کشتن بدی، اگه به موقع نمیرسیدم اگه نمیکشیدمت پایین حالا معلوم نبود... دستم و به نشونه سکوت بالا آوردم، اصلا دلم نمیخواست خاطرات اون شب تداعی شه، اصلا دلم نمیخواست چرت و پرتایی که بهش گفته بودم و گندایی که بار آورده بودم و به یاد بیارم که سریع گفتم: _حالا که زندم، حالا که چیزیم نشده! هنگ کرد!! فقط نگاهم کرد و آروم سرش و به اطراف تکون داد، حتما با خودش فکر میکردم ناقص العقلی چیزی هستم و حق هم داشت، کدوم آدم سالمی صبح با توپ پر اون همه نیش و کنایه میزد و حالا که طرفش داشت ازش دلجویی میکرد اینجوری میپرد بهش؟
۳ دی ۱۴۰۰
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 یه وقتایی خودمم نمیفهمیدم دارم چه غلطی میکنم چه برسه به شریف که از وقتی با من آشنا شده بود میشد گفت روز خوش به خودش ندیده! تو همین حین که جو حاکم بین ما حسابی سنگین شده بود با بلند شدن صدای زنگ گوشیم تو دلم آخیشی گفتم و گوشی و از تو کیفم بیرون آوردم، با دیدن اسم و شماره مامان گل از گلم شکفت و جواب دادم: _سلام مامان جان منتظر بودم تا صدای مامان و بشنوم و بهش بگم که بعدا باهاش تماس میگیرم اما به جای شنیدن صدای مامان، صدای مامان جونم و شنیدم: _الو جانا خوبی مادر؟ گفتم: _شمایید مامان جون؟ من خوبم، شما خوبید؟ نگاه شریف روم بود که چشمی تو صورتش چرخوندم و مامان جون جواب داد: _من خوبم زنگ زدم بگم پاشی بیای اینجا، حال جوانه بد شد، بستریش کردن بیمارستان ، راه بیفت بیا اینجا یه چند روزی کنار جوانه باش... باقی حرفهاش و نفهمیدم، شنیدم اما نفهمیدم... حال مامان بد شده بود، مامان جوانه بستری شده بود تو بیمارستان و من باید میرفتم، باید همین حالا راه میفتادم! بی رمق گوشی و قطع کردم، انگار قیافه وا رفته و غم زده ام گویای همه چیز بود که شریف پرسید: _چیزی شده؟ از روی صندلیم بلند شدم، کیفم و برداشتم و جواب دادم: _حال مامانم بد شده بردنش بیمارستان، من باید برم، همین الان باید برم... شنیدن این خبر باعث لرزش بی اختیار دست و پاهام شده بود، میخواستم هرچی زودتر خودم و به مامان برسونم و با دیدنش آروم بگیرم که شریف از جا پرید و به سمتم اومد: _خیلی خب، آروم باش و به در خروجی اشاره کرد: _بریم... همراه شریف از رستوران خارج شدم، رو پاهام بند نبودم که همزمان با خروج از رستوران رو کردم به شریف : _من چند روزی مرخصی میخوام، ممکنه بهم مرخصی بدید؟ سری به نشونه تایید تکون داد: _نگران نباش ادامه دادم: _من از همینجا یه ماشین میگیرم و دربست تا شمال میرم... و با دستپاچگی موهام و که تو صورتم ریخته بود و عقب فرستادم و به سرعت خودم و به خیابون رسوندم...
۳ دی ۱۴۰۰
بدون اجازه زن دوم گرفته😳😱😱 پرو پرو زنش و آورد همون خونه ای که زن اولش زندگی میکنه😱😱😕 بیا ببین زن اولی چه بلایی سر هووش میاره👇🤭 http://eitaa.com/joinchat/1944649754C4486e88833
۳ دی ۱۴۰۰
عروس 13 ساله رو دارن بدرقه میکنن که یه زن به داماده حمله میکنه😳😧😧 حقم داره دلم برای این عروسه کباب شد😓😭💔 بیا خودت ببین👇👇🔥🔥 https://eitaa.com/joinchat/3548053644C47376e14a6 ببینید چه اتفاقی افتاد😳👆👆
۳ دی ۱۴۰۰
ازدواج درد ناک با تاجر ثروت مند😱🔥 خدیجه دختر 22ساله بخاطر بدهی پدرش مجبور میشه با آدم ثروت مند ازدواج کنه😭 بیا ببین چطوری تو آغوش پدرش گریه میکنه👇😢 https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5
۳ دی ۱۴۰۰