°•♡کافهعشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_423 با به صدا دراومدن صدای پیامک گوشیم سرم و از رو
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_424
بعد از مدت ها آشنایی با خانم رضایی،اون حتما این اجازه رو بهم میداد و من باید با جانا حرف میزدم،هم راجع به خودم و هم راجع به خبری که بهم رسیده بود!
چند دقیقه ای که گذشت مهمونها راهی شدن و جوانه خانم هم رفت تو ساختمون،کمی وقت تلف کردم و بعد از اینکه تو آینه ماشین نگاهی به خودم انداختم، پیاده شدم...
به ساختمون که رسیدم مصمم شدم،
تا با جانا حرف نمیزدم از اینجا نمیرفتم اون نمیتونست یه نفره به جای من هم تصمیم بگیره،
نمیتونست بخاطر گذشته ای که ازش پنهون کرده بودم که هیچوقت فکر نمیکردم نیازی به برملا کردنش باشه پشت پا بزنه به همه چیز و من باید باهاش حرف میزدم!
#جانا
با رفتن مامان جون اینها ،حالا با خیال راحت میتونستم تو اتاقم بشینم و با فکر به دیشب خودم و داغون کنم که رفتم تو اتاق و در و هم
پشت سر خودم بستم،نگاهم که به لباسم افتاد داغ دلم تازه شد هنوز باورم نمیشد همه چیز خراب شده باورم نمیشد رویا به مراسم اومده بود و اون معرکه رو راه انداخته بود،
باورم نمیشد اما معین بااین پنهون کاریش همه چیز و خراب کرده بود!
به سمت لباسم رفتم میخواستم از جلوی چشم هام دورش کنم اما هنوز به جالباسی نرسیده بودم که صدای زنگ آیفون به گوشم رسید،
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_472
#جانا
شالم و رو سرم مرتب کردم و نگاه آخر و تو آینه به خودم انداختم،آماده شده بودم و منتظر رسیدن معین بودم که گوشیم زنگ خورد،خودش بود که صدایی تو گلو صاف کردم و جواب دادم:
_سلام
صداش تو گوشی پیچید:
_سلام من پایین منتظرتم!
زیرلب باشه ای گفتم و گوشی و قطع کردم،
دیشب نشد بیاد به دیدنم و حالا تو این عصر سرد پاییزی،چرخ زدن تو شهر دلچسب بود که کیفم و برداشتم و مشغول پوشیدن کفش هام شدم و همزمان خبر رفتنم و به مامان دادم:
_مامان من دارم میرم،زود برمیگردم!
صداش از تو اتاق به گوشم رسید:
_مراقب خودت باش!
زیرلب چشمی گفتم و بعد از خداحافظی از خونه بیرون زدم،دلتنگ بودم که بعد از پیاده شدن از آسانسور تند تند قدم برداشتم و از ساختمون بیرون زدم،تو ماشین منتظرم بود که لبخند دندون نما و گله گشادی بهش زدم و سوار شدم.
توقع داشتم مثل من دلتنگ باشه و با شور و شوق ازم استقبال کنه اما اینطور نشد که مختصر جواب سلام و احوالپرسیم و داد و ماشین و به حرکت درآورد!
صورتش گرفته بود و از اخم های توهمش میشد فهمید یه اتفاقی افتاده که پرسیدم:
_چیزی شده؟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_499
خواستم دستش و بگیرم اما دستم و پس زد،
نفسی گرفتم و گفتم:
_با همه اینها من بازهم طلاقت نمیدم ،
من عاشقتم حتی اگه تو عاشق من نباشی،
حتی اگه درکم نکنی حتی اگه صبرت انقدر کم باشه که یه مدت این سختی هارو تحمل نکنی!
گفتم و بلند شدم،دستی به کاپشن و لباس هام کشیدم و راه خروج از خونه رو در پیش گرفتم:
_و یادت باشه جانا...
پشت بهش ادامه دادم:
_اگه بخوای ازدواجم با رویارو بهونه ای کنی واسه طلاق و درخواست طلاق بدی،هر قول و قراری که بابت درمون مامانت بهت داده بودم همه رو فراموش میکنم!
بلند بلند نفس میکشید،طوری که صداش به گوشم میرسید...
بااین وجود کفش هام و پوشیدم و قبل از خروج نگاهی بهش انداختم:
_من به هر قیمتی که شده تورو کنار خودم نگه میدارم و بهت ثابت میکنم همه این فکرهات همه حرفهایی که بارم کردی همش اشتباهه…
#جانا
با رفتن معین تا چند دقیقه همینجا روی مبل نشستم،سرم پر شده بود از درد...
هیچوقت فکر نمیکردم همچین دعوایی بینمون اتفاق بیفته هیچوقت فکر نمیکردم کار به جایی برسه که همچین حرفهایی بار هم کنیم...
به جایی که صورتم داغ شه از نوازش بی رحمانه دستش!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_608
#جانا
نمیدونم چقدر گذشته بود اما بالاخره چشم باز کردم،
از وقتی رسیده بودیم خوابیده بودم و حالا بااینکه از خواب سیر نشده بودم،
بااینکه هنوز خستگی سفر به تنم بود اما بیدار شدم و همزمان در خونه باز شد،
با دیدن معین یه کمی چشم هام و مالیدم:
_اومدی؟
فقط یه چراغ روشن بود که چراغ های بیشتری رو روشن کرد و گفت:
_آره ولی تو تا الان خواب بودی؟
به سختی از روی کاناپه بلند شدم:
_خیلی خسته بودم
جعبه های پیتزایی که تو دستش بود و روی میز غذاخوری گذاشت :
_من بیشتر از اینکه خسته باشم گشنمه!
به سمتش رفتم:
_دیگه آخره شبه،
چرا بیرون شام نخوردی؟
همزمان با درآوردن کتش جواب داد:
_بدون تو؟
با همون قیافه ترکیده از خواب لبخندی بهش زدم و پشت میز نشستم:
_کارهات خوب پیش رفت؟
شرکتی که قراره با دوستت راه اندازی بشه به اندازه عکس هاش خوب بود؟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_621
#جانا
مامان بالاخره چشم باز کرد.
بعد از عمل سختی که داشت حالا دوباره دیدن چشم هاش باعث شد تا از شدت ذوق زدگی بغضم بگیره:
_خوبی مامان؟
حرف زدن براش راحت نبود که فقط پلک زد و من که خوشحال ترین بودم بوسه ای به پیشونیش زدم:
_بالاخره عملت هم تموم شد،
از حالا فقط باید مراقبت باشم تا کاملا خوب بشی!
بازهم چیزی نگفت،
اما همین نگاهش برام کافی بود که روی صندلی نشستم و تماشاش کردم،
اگه تموم روز هم به همین روال میگذشت خسته نمیشدم!
با بلند شدن صدای زنگ گوشیم از فکر بیرون اومدم؛
معین پشت خط بود که بی معطلی جواب دادم:
_سلام عزیزم
صداش تو گوشی پیچید:
_سلام جانا،
مامان از اتاق عمل بیرون اومد؟
حالش چطوره؟
با خوشحالی جواب دادم:
_آره عملش تموم شد،
الان هم تو اتاقشه منم دارم نگاهش میکنم!
انگار که خیالش راحت شده باشه نفسی کشید:
_خیالم راحت شد،
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_643
خمیازه ای کشیدم و گفتم:
_یه کاری کن نفهمن،
بالاخره تو مغز متفکری؟
نکنه یادت رفته؟
صدای خنده هاش و شنیدم:
_میدونی من رو استعدادم حساسم،
دست میزاری رو نقطه ضعفم!
و قبل از اینکه چیزی بگم ادامه داد:
_پس من ترتیب خرید سهام و میدم،
فعلا اسمی از خانم جانا به وسط نمیاد،
مطمئن میشم که کسی بویی نبره و هیچکس نفهمه تو پشت این ماجرایی
بالاخره این خبر باعث شده بود تا از عصبانیت و کلافگیم کم بشه که گفتم:
_میسپارمش به تو عمران
و بلافاصله صداش و شنیدم:
_خیالت راحت...
و بعد از خداحافظی تماسم با عمران هم به پایان رسید و حالا به بیمارستان نزدیک شده بودم که از جانا خواستم به محوطه بیاد و مسیر باقی مونده تا رسیدن به بیمارستان و طی کردم...
#جانا
دستهام و تو جیب کاپشنم گذاشتم وبه سمتش رفتم.
دیدن اون عکس حالم وگرفته بود.
دیدن رویا با اون سر و وضع و وقتی میدونستم بال بال میزنه واسه تصاحب معین بهمم ریخته بود که با هر قدم نفس عمیقی سر میدادم و اما آروم نمیگرفتم،
نمیدونستم معین چرا باید همچین عکسی برام میفرستاد،
نمیدونستم چرا رویای لعنتی باید به اینجا میومد و این ندونستن ها داشت دمار از روزگارم در میاورد و انگار بی فایده بود،
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_664
#جانا
همین که از اتاق مامان بیرون زدم زنگ گوشیم به صدا دراومد،
قدم برداشتم و گوشی رو از روی مبل برداشتم،با دیدن شماره معین جواب دادم:
_جانم؟
صداش گوشم و پر کرد:
_دارم میام جانا،
چیزی احتیاج نداری؟
نشستم رو مبل و جواب دادم:
_نه،
مامان داروهاش و خورد و خوابید،
منتظر بیای باهم شام بخوریم!
معین جواب داد:
_چند دقیقه دیگه میرسم.
تماسمون که به پایان رسید به آشپزخونه رفتم،
آشپزخونه بزرگ و به روزی که کاملا با آشپزخونه معین فرق داشت،
این خونه ویلایی بزرگتر و دلباز تر از خونه معین بود اما برام غریب بود و اون خونه برام دوست داشتنی تر بود!
با این وجود زیر تابه ماهی رو خاموش کردم،
ماهی ها خوب پخته بود و همه چیز برای خوردن یه شام جمع و جور دونفره مهیا بود که میز شام و چیدم و طولی نکشید که سر و کله معین پیدا شد،
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_682
#جانا
چند روزی از رفتن معین میگذشت،
به مامان راستش و گفتم،
گفتم بخاطر وخامت اوضاع باباش مجبور شده برگرده اما حالا،
دم غروب بود و من بدجوری دلتنگ بودم،
انقدر که تماشای برف از پشت پنجره احساساتم و جریحه دار کرده بود و من بیشتر از روزهای گذشته نبود معین و حس میکردم،
بیشتر از قبل دلتنگش بودم و میخواستم اگه اون نمیتونه به این زودی به اینجا برگرده
شرایط مهیا بشه و من و مامان به ایران بریم و اما همه چیز روی هوا بود...
هیچ چیز مطابق خواسته دل من پیش نمیرفت و اتفاقا تا کمی ذوق میکردم،
ذوق زدگیم خیلی زود کور میشد!
با بخورد ضربه هایی روی شونم به خودم اومدم:
_حواست کجاست جانا؟
چندباری صدات زدم!
مامان بود که به سمتش برگشتم:
_داشتم برف و تماشا میکردم،
جانم؟
نگاهی به بیرون انداخت و بعد جواب داد:
_یه آقایی اومده،
میگه از دوستای معینه و میخواد تورو ببینه!
ابرو بالا انداختم:
_در و باز کردی؟
حرفم و رد کرد:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_715
چند دقیقه ای میشد که سکوت بینمون حاکم شده بود و حالا با نزدیک شدن به شرکت پرسیدم:
_برسونمت خونه؟
سر چرخوند به سمتم:
_اگه زحمتی نیست!
و با نوک انگشتش شروع کرد به ماساژ دادن شقیقه اش:
_فقط قبلش یه بطری آب برام بگیر،
یه کمی بهم ریختم!
کوتاه نگاهش کردم و تا رسیدن به سوپرمارکت چیزی نگفتم و حالا همین که یه سوپرمارکت تو مسیر دیدم ماشین و کنار خیابون متوقف کردم و پیاده شدم...
#جانا
امروز با روزهای قبل فرق داشت!
امروز که با مامان به پزشک معالجش مراجعه کردیم فهمیدیم حال مامان خوبه...
حال مامان کاملا خوبه و بدنش نسبت به پیوند واکنش بدی نشون نداده و احتمال خیلی زیاد این اوضاع برای همیشه ثابت میموند
و البته از جایی که مامان هنوز باید تحت نظر پزشکش میموند ما حدود یک ماه دیگه رو باید اینجا میگذروندیم و حالا با شنیدن این خبر خوب از زبون دکتر اینجا موندن خیلی سخت نبود منتهی به شرطی که معین برمیگشت،
برمیگشت و من بی دلتنگی و با خیال راحت روزهام و کنارش شب میکردم و احتمالا حتی میتونست رویارو هم قال بزاره و تنها برگرده!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_729
_منم دیگه حوصله ادا درآوردنت و ندارم،
خستم از اینکه جلوی بقیه باهام خوبی و وقتی باهمیم طوری رفتار میکنی که انگار ازم بیزاری!
گذرا نگاهم کرد و بعد چشم دوخت به مسیر پیش رو:
_الان فقط به این فکر کن که چه غذایی سفارش بدیم،
ببین چه دسری مدنظرته،
راستی دسته گلت روهم باید انتخاب کنی و چند تا کار دیگه هم هست که مامان یادم انداخت!
حالا که نمیخواست درباره خودمون حرفی بزنیم،حالا که داشت موضوع رو عوض میکرد دیگه پی ماجرارو نگرفتم،
هنوز هم نیاز به زمان بود،
فقط یه کم دیگه باید صبر میکردم و بعد از این مدت برای معین راهی نمیموند ،
هیچ راهی الا فراموشی جانا!
#جانا
مشغول جمع و جور کردن لباس هام بودم،
دیگه چیزی تا برگشتنمون به ایران نمونده بود و باید همه چیز و جمع و جور میکردم،
باید کمدهارو از لباسهای خودم و مامان خالی میکردم،
وسایل هامون و جمع میکردم و و بعد از آخرین مراجعه مامان به پزشک معالجش میتونستیم به ایران برگردیم و بعد از این مامان هرازگاهی تو تهران پیش یه دکتر متخصص میرفت و ما نتیجه هربار معاینه اش توسط پزشک ایرانی رو برای جراحش میفرستادیم...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_747
#جانا
مامان همه چیز و فهمید.
همه چیز و بهش گفتم و حالا بااینکه چند روز گذشته بود اما مامان مدام سوال پیچم میکرد مدام دنبال حرف زدن با معین بود،
حتی میخواست همه چیز رو به بابا بگه و من مانعش میشدم،
من نه میخواستم به معین حرفی بزنم و شکایتی کنم و نه میخواستم فعلا به بابا چیزی بگم و نفت بریزم روی این آتیش!
با شنیدن صدای مامان با کلافگی نفس عمیقی کشیدم:
_بزار باهاش حرف بزنم،
چهارتا حرف درشت بارش کنم بزار یه کاری کنم دلم آروم بگیره!
شاید این سیصدمین باری بود که مامان این حرفهارو میزد که از روی مبل بلند شدم:
_نمیخواد،
نیازی نیست تو باهاش حرف بزنی!
دستی تو صورتش کشید:
_پس میگی چیکار کنم؟
بشینم دست رو دست بزارم؟
چشم بستم و دوباره باز کردم:
_حرف زدن با اون چی و میخواد درست کنه؟
معین من و طلاق داده،
همین دیروز حکم طلاق اومد،
خودت که دیدی مامان!
حالش گرفته شد:
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_795
بازهم مانع از بستن در شد و این بار دیگه صبوری کردن از توانم خارج بود که با صدای بلندی گفتم:
_برو کنار،
اعصاب من و بهم نریز
و رویا با سماجت تمام چسبیده بود به در:
_تو امشب هیچ کجا نمیری و همین الان با من برمیگردی تو خونه!
پیاده شدم،
چند ثانیه ای نگاهش کردم و بعد هولش دادم،
انقدر محکم که جیغ کشون عقب عقب رفت و بعد هم روی زمین افتاد،
خودم و بهش نزدیک کردم و بالاسرش ایستادم:
_دیگه به دست و پای من نپیچ چون اصلا معلوم نیست دفعه دیگه چه کاری ازم سر بزنه،
حواست و جمع کن!
پخش شده بود رو زمین که حالا قیافش گرفته شد،چونش لرزید و به گریه افتاد:
_تو منو هول دادی؟
نشست و بین گریه داد زد:
_من و هول دادی؟
و منی که اصلا حوصلش و نداشتم برگشتم،
سوار ماشین شدم و این بار ماشین و به حرکت درآوردم و از خونه بیرون زدم...
#جانا
هنوز نتونسته بودم بخوابم.
اصلا خوابم نمیبر و لحظه به لحظه امشب مثل یه فیلم از جلوی چشم هام رد میشد ،
با دیدن معین کنار رویا سوختم...
قلبم هزار تیکه شد اما هیچ چیز بدتر از شنیدن اون حرفها نبود،
هیچ چیز به اندازه شنیدن اون حرفها از مهناز خانم سنگین نبود،
اون فکر میکرد من در ازای پول خودم و تقدیم پسرش کردم و حالا باهام تسویه حساب کرده بود و میخواست دیگه اطراف پسرش نباشم،
اون یه زن سنگدل و بی رحم بود که خواب و از چشمم گرفته بود،اون زن زیادی بدجنس بود!