eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
348 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_471 با وجود بچه ها اما به خونه میرسیدم وحالا هم اشپزخونه تمیزو مر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 قبل از رفتن جواب دادم : -عرضم به حضورت که هرچقدرم منکر این زیبایی بشی،بازهم وجود خواهد داشت و حالا بخاطر اینکه دلت نشکنه یه کمی هم خودمو ارایش میکنم! قهقهه زد: -اره فقط بخاطر دل من،نه بخاطر اینکه یه کم به صورت زشتت رنگ و رخ بدی! یجوری بلند اسمشو صدا زدم که تو جاش خشک شد: -عماد !اصلا باهم نمیسازیما چند بار پشت سر هم پلک زد تا صدای بلندم وهضم کنه و گفت : -اصلا تو خوشگل،تو سیندرلا تو زیبای خفته که تازه بیدار شده ودیگه نخفته،چرا داد میزنی؟ لبخند تحقیر کننده ای بهش زدم: -چه خوبم شخصیتای کارتنای دخترونه رو میشناسی،همرو دیدی نه؟ ادای لبخندم ودر اورد وجواب داد: -ارغوان میدید منم یه چیزایی شنیدم،همین! یه لباس عروس نه چندان پف دار که خیلی هم گل ومنجق و مروارید بهش وصل نبود و استینهاش بلند بود وبقیه بازش تا رو شونه هام باز بود ،انتخاب کردم و بعد از خریدن یه دسته گل فوق العاده شیک که تماما رز سرخ بود راهی اتلیه ای شدیم کهعکس و فیلم مراسم عقدمون رو هم خودش گرفته بود. لباس عروس و تنم کرده بودم وحالا بعد از چند تا عکس و ژست های عکس های عروس دومادی ، عکاس نگاهی به بچه ها که روی مبل گذاشته بود انداخت و گفت: -خب عماد جان،نفری یه قل بردارید عکسهای عروس ودومادیتون ۴ نفرتون بگیریم! عماد با خنده جواب داد: -تا حالا سوژه عکس عروسی به این خفنی داشتی؟ چشم دوخت به ما که حالا تیدا و ترانه روبغل کرده بودیم و گفت: -نه والا؟ وعکس های چهار نفرمون شروع شد! دوساعتی تو اتلیه بودیم تا بالاخره تموم شد و ساعت ۷ از اتلیه زدیم بیرون: توراه بودیم که گوشیم زنگ خورد. بادیدن اسم شیما جواب دادم: -سلام حاج خانم،احوال شما؟! 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 شالم و رو سرم مرتب کردم و نگاه آخر و تو آینه به خودم انداختم،آماده شده بودم و منتظر رسیدن معین بودم که گوشیم زنگ خورد،خودش بود که صدایی تو گلو صاف کردم و جواب دادم: _سلام صداش تو گوشی پیچید: _سلام من پایین منتظرتم! زیرلب باشه ای گفتم و گوشی و قطع کردم، دیشب نشد بیاد به دیدنم و حالا تو این عصر سرد پاییزی،چرخ زدن تو شهر دلچسب بود که کیفم و برداشتم و مشغول پوشیدن کفش هام شدم و همزمان خبر رفتنم و به مامان دادم: _مامان من دارم میرم،زود برمیگردم! صداش از تو اتاق به گوشم رسید: _مراقب خودت باش! زیرلب چشمی گفتم و بعد از خداحافظی از خونه بیرون زدم،دلتنگ بودم که بعد از پیاده شدن از آسانسور تند تند قدم برداشتم و از ساختمون بیرون زدم،تو ماشین منتظرم بود که لبخند دندون نما و گله گشادی بهش زدم و سوار شدم. توقع داشتم مثل من دلتنگ باشه و با شور و شوق ازم استقبال کنه اما اینطور نشد که مختصر جواب سلام و احوالپرسیم و داد و ماشین و به حرکت درآورد! صورتش گرفته بود و از اخم های توهمش میشد فهمید یه اتفاقی افتاده که پرسیدم: _چیزی شده؟