💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_747
#جانا
مامان همه چیز و فهمید.
همه چیز و بهش گفتم و حالا بااینکه چند روز گذشته بود اما مامان مدام سوال پیچم میکرد مدام دنبال حرف زدن با معین بود،
حتی میخواست همه چیز رو به بابا بگه و من مانعش میشدم،
من نه میخواستم به معین حرفی بزنم و شکایتی کنم و نه میخواستم فعلا به بابا چیزی بگم و نفت بریزم روی این آتیش!
با شنیدن صدای مامان با کلافگی نفس عمیقی کشیدم:
_بزار باهاش حرف بزنم،
چهارتا حرف درشت بارش کنم بزار یه کاری کنم دلم آروم بگیره!
شاید این سیصدمین باری بود که مامان این حرفهارو میزد که از روی مبل بلند شدم:
_نمیخواد،
نیازی نیست تو باهاش حرف بزنی!
دستی تو صورتش کشید:
_پس میگی چیکار کنم؟
بشینم دست رو دست بزارم؟
چشم بستم و دوباره باز کردم:
_حرف زدن با اون چی و میخواد درست کنه؟
معین من و طلاق داده،
همین دیروز حکم طلاق اومد،
خودت که دیدی مامان!
حالش گرفته شد: