💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_163
و دوباره چشم دوخت به اون برگه ها...
با لپ تاپ مشغول شدم،
منشی شخصیش بودم مثلا اما ازم خیلی بیشتر از این ها کارمیکشید که حالا میخواست خودم اینجا کنارش بشینم و همه کارهایی که وظیفم نبود و انجام بدم و من هم بخاطر غیبت چند روزم نمیتونستم چیزی بگم و ناچار داشتم کارهای ریز و درشتی که بهم سپرده بود و انجام میدادم که دوباره صداش و شنیدم:
_خانم علیزاده...
دوباره نگاهم به سمتش کشیده شد:
_بله
این بار برگه های تو دستش و روی میز گذاشت و رو کرد بهم:
_کارم تموم شد،توهم یه کمی استراحت کن
حرفش و رد کردم:
_هنوز خسته نشدم
و خواستم دوباره سر کنم تو لپ تاپ که بازهم صداش و شنیدم:
_استراحت کن
با تکون دادن سرم حرفش و رد کردم:
_خسته نیستم مم...
این بار نزاشت حرفم تموم شه و کلافه گفت:
_ای بابا چه آدم لجبازی هستی،
میگم استراحت کن یعنی میخوام دو دقیقه باهات حرف بزنم!
جا خورده از شنیدن این لحن با قیافه طلبکار زل زدم بهش که خودش فهمید و با صدای آرومی ادامه داد:
_اون لپ تاپ و بزار کنار
مطابق حرفش لپ تاپ و اسلیپ کردم و منتظر شنیدن حرفهاش نگاه گذرایی بهش انداختم،
صدایی تو گلو صاف کرد:
_تصمیم قطعیت و گرفتی؟
من از طرف خانوادم و اطرافیانم خیلی تو فشارم که با رویا ازدواج کنم.
دلم میخواست بتوپم بهش دلم میخواست بگم چرا من؟
چرا همین پگاه جونش و به عنوان نامزدش معرفی نمیکرد؟
از اون لبخنداش معلوم بود چقدر اون دختر براش عزیزه و حتما میخواست بعد از کنار زدن رویا بااون ازدواج کنه و ذهنم درگیر بود که چرا؟
که چرا میخواست من نامزد صوریش باشم و میخواستم ازش بپرسم اما نپرسیدم...
حالا با خودش فکر میکرد چه خبره!
فکر میکرد برام مهمه که دختری تو زندگیش هست یا نیست که مسیر فکرهامو عوض کردم،
به مامان فکر کردم و قولی که شریف بهم داده بود،
درمون مامان قشنگ ترین اتفاقی بود که میتونست تو زندگیم بیفته و فقط باید به همین موضوع فکر میکردم که با تاخیر اما جواب دادم:
_بعد از اینکه من قبول کنم،
چه اتفاقی میفته؟
کاملا به سمتم چرخید :
_فقط کافیه من به یزدانی بگم که باهمیم،
این اخبار تو کل شرکت میپیچه ،
به گوش رویاهم میرسه ممکنه واسه مطمئن شدنش سراغمون هم بیاد اما بعدش دمش و میزاره رو کولش و میره،
رویایی که من میشناسم انقدر مغرور هست که وقتی بفهمه دختری تو زندگی منه قید این ازدواج و بزنه و از طرفی حتی ممکنه پدرش سهامش و بفروشه و وقتی بخواد این کارو کنه من میخوام دست به کار شم و با خریدن سهامش خیال خودم و همه رو از بابت شرکت و کارخونه و هتل راحت کنم...
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_164
ابرویی بالا انداختم،
پس نقشش این بود،
میخواست این طوری رویا و باباش و از میدون به در کنه که گفتم:
_تو این مدت من نمیخوام که مامانم و خانوادم از چیزی باخبر بشن
بی مکث جواب داد:
_این خبر به گوش خانوادت نمیرسه،
من حتی تموم تلاشم واسه اینه که خانواده خودم نفهمن،
ما فقط کافیه تو شرکت باهم خوب باشیم،
دختر عموی رویا آمار و بهش میرسونه و خیالش و از بابت رابطه ای که با هم داریم راحت میکنه
و قبل از اینکه من چیزی بگم ادامه داد:
_تو همین مدت هم هرکاری لازم باشه واسه مادرت انجام میدم،
دیگه؟
دیگه ازش چیزی نمیخواستم اما ته دلم یه حالی بودم،
یه حالی که نمیتونستم براش اسم بزارم،
نمیتونستم توصیفش کنم،
سردرگم بودم و فقط گفتم:
_حدودا چقدر طول میکشه که این ماجرا تموم شه؟
بعدش که رویا و پدرش بیخیال ماجرا شدن چی؟
من..
من میتونم دوباره تو اون شرکت کار کنم؟
تند تند سرش و به بالا و پایین تکون داد:
_خیلی طول نمیکشه،
بعدش به همه میگیم باهم تفاهم نداشتیم یا اگه شرایط خیلی میزون نبود میفرستمت هتل و اونجا مشغول به کار میشی،خوبه؟
هرچی بیشتر از این باهم بودن صوری میگفت به همون نسبت هم حالم گرفته تر میشد که دیگه چیزی نگفتم و شریف از روی مبل بلند شد:
_ میخوام شام و سفارش بدم،
چی میخوری؟
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_165
دلم شام نمیخواست،
دلم رفتن از خونه شریف و میخواست که لبام و با زبون تر کردم:
_اگه میشه باقی کارهارو بزاریم واسه فردا،
من برم خونه؟
متعجب جواب داد:
_بری؟
هنوز کلی کار هست که باید انجام بدیم بعدش هم کجا میخوای بری؟
میخوای بری تنها تو اون خونه بمونی یا بری خونه پدرت و اون پسره علاف اذیتت کنه؟
ابرو بالا انداختم:
_من مشکلی با تنها موندن تو خونه خودم ندارم
حرفم و رد کرد و مصمم گفت:
_به هرحال هنوز کلی کار باقی مونده که باید انجام بدیم،
فکر نمیکنم بتونی بری!
گفت و راه گرفت به سمت تلفن:
_نگفتی چی میخوری؟
دهن باز کردم تا بگم کوفت میخورم اما شیطون و لعنت کردم و خیلی محترمانه جواب دادم:
_فرقی نداره،
هرچی که شما بخورید
دیگه صدایی از شریف نشنیدم و چند ثانیه بعد متوجه تماسش شدم،
داشت پیتزا سفارش میداد...
وقتی برگشت دهنم اندازه دهن تمساح باز شده بود و داشتم خمیازه میکشیدم که با دیدنش سریع دستم و جلوی دهنم گذاشتم و شریف که حالا خوش خوشانش بود لبخندی تحویلم داد:
_راحت باش چون بعد از فردا باید جلوی بقیه باهم راحت باشیم
دستم و برداشتم و گفتم:
_کار راحتی نیست
این بار روبه روم نشست،
روی مبل روبه روییم جا خوش کرد و کمی متمایل شد روبه جلو:
_سخت نیست فقط کافیه اعتماد به نفسش و داشته باشی و خیال کنی واقعا با من تو رابطه ای،
میدونم برات دور از تصوره اما سعی کن باهاش کنار بیای!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_166
و با یه لبخند مغرور زل زد تو تخم چشمام!
داشتم از حرص میترکیدم،
اعتماد به نفس داشته باشم؟
دور از تصوره ولی خیال کنم با این عتیقه تو رابطم؟
نمیتونستم بیخیالش شم،
جانا نبودم اگه زبون به دهن میگرفتم و چیزی نمیگفتم که پوزخندی تحویلش دادم:
_فکر میکنم سو تفاهمی پیش اومده،
از این نظر گفتم راحت نیست که من هیچ وقت تو فکر و ذهنم نبوده که با آدمی مثل شما تو رابطه باشم منظورم و که میفهمید؟
و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه ادامه دادم:
_همون طور که قبلا گفتم شما اون مردی نیستید که دلم بخواد کنارش باشم دلم بخواد باهاش راحت باشم و خلاصه کسی باشه که به عنوان نامزدم یا حالا هرچیز دیگه ای بهش نگاه کنم،
این برام سخته،
اینکه وانمود کنم به شما حسی دارم و با شما تو رابطم!
و پوزخندم و تا لحظه آخر رو لبهام نگهداشتم اما لبخند شریف دووم نیاورد و حتی رنگ جناب شریف هم پرید،
فکر نمیکرد همچین جوابی بهش بدم که هی دهنش باز میشد تا چیزی بگه اما موفق نمیشد که بینیم و بالا کشیدم:
_منظورم این بود!
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_167
سعی داشت خودش و جمع و جور کنه،
خودش و آروم نشون بده اما نمیتونست،
قیافش ضایع تر از این حرفها بود که انگشت اشاره اش و به سمتم گرفت و درحالی که داشت از عصبانیت و حرص و زور منفجر میشد گفت:
_تو...
تو واقعا بلد نیستی با بزرگ تر از خودت،
با رئیست چطور حرف بزنی!
ابرو بالا انداختم:
_فکر نمیکنم تو مسائل کاریمون اشتباهی از من سر زده باشه یا رفتار ناشایستی داشته باشم ولی این موضوع کاملا فرق میکنه،
شما از من خواستید نقش بازی کنم منم از مشکلات و سختی هاش گفتم،
نمیدونم این حجم از عصبانیت برای چیه!
خودم و زده بودم به کوچه علی چپ که سری تکون داد:
_که با من بودن سخته و نامزد صوری من بودن دور از تصوره
که من اون مردی نیستم که تو میخوای؟
میگفت و منم سر تکون میدادم،
اما تند تند که یهو از شدت حرص خندید:
_منم باور کردم!
چشمام چهارتا شد:
_چرا نباید باور کنید؟
همچنان میخندید:
_تو کل تهران یه دخترم نیست که دلش نخواد با من باشه،
اونوقت تو همچین حرفی میزنی؟
و خنده هاش به لبخند تبدیل شد:
_ولی نه خوبه...
نگران بودم که بعد از تموم شدن این بازیا بهم وابسته شی و این داستانا که همیشه برای دخترای جوون پیش میاد،
خوبه که حداقل میتونی اینجوری به خودت تلقین کنی!
و سوزش لبخندش تا ناکجام و سوزوند،
عوضی یه جوری حرف میزد که هرکی نمیدونست فکر میکرد پسر ترامپه،
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_168
انگار آسمون دهن باز کرده بود و این آقای از خود راضی فرود اومده بود رو زمین که با تنفر نگاهش کردم:
_من کاملا واضح و به زبون فارسی حرفهام و زدم،
حالا اگه میخواید به انگلیسی هم بگم،
بگم که نه تنها هیچ علاقه ای به مردایی هم تیپ شخصیتی شما ندارم بلکه ازشون متنفر هم هستم!
بااین حرفم از جا پرید:
_متنفری؟
نمیخواستم فکر کنه چون بلند شده ازش میترسم که منم پاشدم و عین یه شیر غریدم:
_متنفرم!
و به احتمال زیاد اگه صدای زنگ خونه به صدا در نمیومد با یکی دوتا داد و بیداد دیگه گلوی جفتمون جر میخورد که حالا موقتا متوقف شدیم و شریف به سمت آیفون رفت،
شریفی که صورتش عین لبو سرخ شده بود و در و باز کرد:
_پیتزاهارو آوردن!
همچنان رو دنده لج بودم که جواب دادم:
_مگه من پرسیدم کیه؟
تیز که نگاهم کرد بازم کم نیاوردم:
_پرسیدم؟
و شریف که انگار کم آورده بود یا شاید هم میخواست پیتزاش و با خیال راحت بخوره،
دستی تو صورتش کشید و پشت بهم ایستاد!
دیگه دلم نمیخواست حتی نگاهم بهش بیفته،
میخواستم بهش بگم پشیمون شدم،
بگم دیگه نیستم،
بگم دنبال یه دختر دیگه باشه،
اصلا با همون پگاه جونش به جنگ رویا وباباش بره!
آره باید میگفتم،
مصمم شده بودم واسه ابراز پشیمونی از تصمیمی که گرفته بودم و به هیچ چیز دیگه ای فکر نمیکردم،
آتیشی که شریف به جونم انداخته بود انقدر شعله ور بود که به این سادگیا خاموش نمیشد و حتی داشت جزغالم میکرد،
داشت خاکسترم میکرد!
🔴#داستان_زندگی_منو_رئیس_جذابم🔥
حدودا چهار ماهی بود طلاق گرفته بودم دلم میخواست با یکی وارد رابطه بشم و ازدواج کنم از ازدواج قبلی خیری نبردم ولی ایندفعه زرنگ تر شده بودم،توی فکر بودم که با دیدن رئیس جدیدم توی سرم جرقه ای خورد این خودش بود همونی که باید عاشق خودم میکردم،حسابی خوشتیپ وپولدار بود،از اون روز به بعد مدام لباس های شیک میپوشیدم و به خودم میرسیدم، کم کم رئیسم نرم شده بود و باهام هم کلام میشد اما یه روز بهم پیامی داد که خودمم باورم نمیشد اون گفته بود...😱
دختره بیچاره ببین چطوری طعمه شد😳😱👇🔥
http://eitaa.com/joinchat/1944649754C4486e88833
#راز_دل_مخاطب💔
من دختری 22 ساله هستم که تازه دو ماه داخل یک کلینیک شروع به کار می کنم.اقایی اونجا هستن که به عنوان صندق دار اونجا هستن و 32 ساله هستن و متاهل و دارای سه فرزند.این اقا داخل این دوماه خیلی منو زیر نظر داشته و بسیار مومن و خیلی چشم پاک و شوخ طبع .تا هفته پیش در اثر حرف هایی که پشت سر من بود منو این اقا مطلع کرد و چون نمی تونست داخل جمع نام طرف که زیر اب میزنه و بگه شمارش داد و قرار شد من فقط بهش اس ام اس بدم .این اقا نام طرف نگفت و منم بی خیال شدم و دو روز بعد اس داد و حال و احوال پرسی و بعد موضوع کشیده شد به...
ببین چطوری ازش سو استفاده شده👇😔💔
https://eitaa.com/joinchat/3548053644C47376e14a6
🚷 #حاملگی_ناخواسته_ام
من یاسی 30 ساله هستم. یه شب مهمانی به خانه عمو اَهورا رفته بودیم بعد از اینکه خوابیدم تو خواب عمیق بودم.
اتفاق افتاد.......
جرات اینکه به مادرم چیزی بگویم نداشتم بد از آن ماجرا دیگر ب خانه عمو اَهورا نرفتم به دکتر زنان مراجعه کردم در کمال تعجب خبر بارداری را به من داد دنیا رو سرم خراب شد بر ترسم غلبه کردم و ب مادرم ماجرا را گفتم و قرار بر این شد دوربینی را در خانه عموم قرار بدیم و من مجدد ب خانه عمو رفتم و
درحالی ک خواب بودم بازهم همان اتفاقات تکرار شد تا اینکه صبح دوربین ها رو ک چک میکردیم از تعجب انگشت حیرت ب دهان گرفتیم 😧...
ادامه داستان باز شود♨️👇🏿
https://eitaa.com/joinchat/3622174875Cc80785f9e5
💕💕💕💕💕💕
💕💕💕💕💕
💕💕💕💕
💕💕💕
💕💕
💕
#مجنون_تواَم🥰
#پارت_169
پیتزاهارو جدا جدا خوردیم،
شریف تو آشپزخونه خورد و من همین بیرون و چه بهتر که موقع غذا خوردن جلو روم نمیدیدش،
مرتیکه از خودمتشکر،
فکر میکرد از دماغ فیل افتاده و توهم داشت،
توهم اینکه رویای همه دخترای شهره!
واسه چندمین بار پوست لبم و کندم ،
باید همین کار و میکردم باید قبل از اینکه ماجرا جدی بشه پا پس میکشیدم و یه درس حسابی هم به شریف میدادم که نفس عمیقی کشیدم و تا خواستم صداش بزنم،
خودش سر و کله اش پیدا شد،
روبه روم ایستاد،
چند دقیقه ای بود که نگاهم بهش نیفتاده بود و حالا با دوباره دیدنش سرم و کج کردم تا دیدنش اوقاتم و تلخ نکنه و شریف گفت:
_اینارو هم چک کن ببین مشکلی نداشته باشن!
و برگه های تو دستش و به سمتم گرفت،
بی اینکه نگاهش کنم برگه هارو از دستش کشیدم و آقا مسیر دیدم و خالی کردن.
کنار رفت و من که اصلا حال و حوصله نداشتم نگاهی به اون برگه ها انداختم،
هرچند حتی نمیدونستم راجع به چین !
حواسم اصلا اینجا نبود،
فقط تو ذهنم داشتم جمله بندی میکردم که خیلی خوب و محترمانه شریف و بشورم و پهن کنم و در آخرهم بهش بگم پشیمون شدم و نمیخوام تو این بازیش همراهیش کنم اما قبل از اینکه من بخوام چیزی بگم دوباره صدای شریف تو قصرش طنین انداز شد:
_راستی بعد از اینکه این برگه هارو چک کردی برو بگیر بخواب،
فردا صبح باید بریم خرید
دلخور نگاهش کردم:
_خرید چی؟