eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.6هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
357 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _حالا باهم شام بخوریم؟ نگاهی به ظرفهای غذا انداختم حتما تا الان یخ کرده بودن که بلند شدم و گفتم: _سرد شدن، باید چند دقیقه صبر کنی! و پاکت بزرگ غذاهارو برداشتم و راهی آشپزخونه شدم… غذاها که داغ شد یه سفره کوچولو روی زمین باز کردم و حالا روبه روی هم نشسته بودیم و غذا میخوردیم، البته انقدر که با هر قاشق غذا زل میزد بهم و نگاهم میکرد ، دیگه چیزی از گلوم پایین نمیرفت انگار که تموم حواسم و جمع کرده بودم که مبادا شلخته بازی ای در بیارم، مبادا بزنم تو حس و حالی که داشت و سعی داشتم هرچند سخت اما خودم و آروم نشون بدم و هراز گاهی لبخند تحویلش میدادم که صداش و شنیدم: _اینطوری که تو غذا میخوری باز از دهن میفته و سرد میشه جواب دادم: _خیلی میل ندارم با تعجب پرسید: _چرا؟ این شام خیلی مهمه، این اولین غذای بعد از خواستگاریه! با این حرفش به خنده افتادم: _فکر نمیکردم به این چیزا اهمیتی بدی! به بشقاب تقریبا دست نخورده غذام اشاره کرد: _واسه اینکه غذات و بخوری از هیچ کلکی دریغ نمیکنم! گفت و لبخند خبیثانه ای زد که چشم ریز کردم: _پس کلک بود؟ شونه بالا انداخت و جواب نداد و حالا کمی اوضاع بهتر شده بود، کمتر از قبل نگاهم میکرد و اشتهام کمی باز شده بود که مشغول خوردن غذام شدم...
🌼•• خدایا شکرت برای همه چیزایی که گرفتی و بهترش رو دادی :)♥️
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_360 _حالا باهم شام بخوریم؟ نگاهی به ظرفهای غذا ان
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 نیم ساعتی طول کشید تا بساط شام خوردنمون جمع شد و حالا نگاهم به ساعت بود، حدودای 12 شب بود و معین هنوز نشسته بود و حرفی از رفتن نمیزد که یه ظرف جمع و جور میوه روی میز گذاشتم و بعد هم نشستم، روی مبل تک نفره نشستم و خطاب به معین که با گوشیش مشغول بود گفتم: _خانوادت همه چیز و فهمیدن نه؟ سرش و بالا گرفت و جواب داد: _آره، آمار همه چیز خیلی زودتر از اونی که فکر میکردم به گوششون رسید نفس عمیقی کشیدم: _هنوزم دارم فکر میکنم رضا چجوری ماجرارو فهمیده، امروز بابا یه حرفهایی میزد، میگفت عکسهایی از سفر دبی دیده که باورش نمیشه! نفس عمیقم تکرار شد، هیچوقت نمیخواستم حرمت بابا رو بشکنم و حالا این اتفاق افتاده بود و یادآوریش دردناک بود! معین قیافه متفکری به خودش گرفت: _عکسهای دبی؟ سری تکون دادم: _انگار یکی از ما عکس گرفته بود، یکی که تو با ما اومده دبی و ما اصلا نفهمیدیم! دستی تو صورتش کشید: _این پسره که خودش پا نمیشه بیاد دبی و چهارتا عکس بگیره میاد؟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 پوزخندی زدم: _اولا اون گور نداره که کفن داشته باشه، با کدوم پول میتونه همچین کاری کنه؟ دوما حتی اگه پولش هم جور کرده باشه غیرممکنه رضا این عکسهارو گرفته باشه... اونی که من میشناسم انقدر کله اش خراب هست که بیاد یقه جفتمون و بگیره! نگاه گذرایی بهم انداخت: _رابطه ما از اولش هم به اون هیچ ربطی نداشت جواب دادم: _ولی اون هیچوقت نفهمید و اینجوری گند زد به همه چی با تاخیر صداش و شنیدم: _پس خودش تنهایی همچین کاری نکرده، حتما یکی کمکش کرده، من مطمئنم همه چی زیر سر اون پسره نیست نمیدونستم چی باید بگم که فقط نگاهش کردم و چند ثانیه بعد گفتم: _از خانوادت بگو، بعد از فهمیدن ماجرا چیزی بهت نگفتن؟ بلافاصله جواب داد: _ازم ناراحتن و میخوان به جبران این آبرو ریزی هرچی زودتر با رویا ازدواج کنم، میدونی که خبرای بد از شرکت باعث افت قیمت سهام میشه و بابا سعی داره همه چیز و زود جمع و جور کنه! چند باری پشت سرهم پلک زدم: _پس باید همین کار و کنی، تو که نمیخوای همه چیز و از دست بدی و... بین حرفهام پرید:
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_362 پوزخندی زدم: _اولا اون گور نداره که کفن داشته
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _من نه با رویا ازدواج میکنم، نه چیزی و از دست میدم! منتظر که نگاهش کردم ادامه داد: _تو همین روزها تو تبدیل میشی به یکی از بزرگترین سهامدارهای شرکت، اونوقت خبر ازدواجم با تو دقیقا مثل خبر ازدواج با دختر امیری، باعث میشه اوضاع روبه راه شه، از طرفی هم دیگه خانوادم نمیتونن بااین ازدواج مخالفت کنن! قیافم متعجب شد: _من سهامدار شرکت میشم؟ چجوری؟ قبل از اینکه بخواد جوابم و بده با بلند شدن صدای زنگ گوشیش، نگاهی به صفحه گوشیش انداخت و بعدهم گوشیش و سایلنت کرد: _فعلا باید برم، بعد راجع بهش حرف میزنیم گفت و از روی مبل بلند شد. برای بدرقه اش پاشدم و گفتم: _این همون سوپرایزیه که گفتی؟ به سمتم اومد: _خودشه! حرفهاش برام واضح نبود که سردرگم نگاهش کردم و اون ادامه داد: _نگران هیچی نباش، این چند روزم تحمل کن بعد همه چیز درست میشه به سمت در که رفت دنبالش رفتم ، کفش هاش و همونجا جلوی در از پا درآورده بود و حالا نمیدونم چجوری اما خاک گلدون باعث کثیفی کفش هاش شده بود که ازش جلو زدم ، میدونستم چقدر رو کفش هاش حساسه و میخواستم خاک نشسته روی کفش هاش و پاک کنم اما همین که نشستم و خواستم مشغول شم صداش و شنیدم:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 _چیکار میکنی؟ بی اینکه نگاهش کنم جواب دادم: _کفشات کثیف شدن دستمال و تو دستم گرفتم و تا خواستم پاکشون کنم روی زانو و روبه روم نشست: _لازم نیست، الان که دیگه رئیست نیستم! دستمال و روی کفشهاش کشیدم: _مهمونم که هستی! و چشم ازش گرفتم و به کفش ها دوختم که برای دومین بار چونم اسیر دست معین شد! سرم و بالا آورد و با اینکه کم پیش میومد لبخند بزنه اما بازهم امشب لبخند تحویلم داد: _پس فقط منشی خوبی نیستی، مهمون نوازیت هم خوبه! چشمام گرد شد و چیزی نگفتم و معین در حالی که اجزای صورتم و از نظر میگذروند ادامه داد: _تو‌هرچیزی که من میخوام و داری! چشمام گرد تر شد و گیج نگاهش کردم که انگشت شستش کمی بالا اومد و لبهام و لمس کرد: _مثلا این لبهای نرم و خوش فرم دقیقا همون چیزیه که میخوام! نه تنها از این حرفش جا خوردم که خجالت هم کشیدم، تا به حال اینطوری ازم تعریف نکرده بود و حالا با شنیدن این جمله اش حتی مضطرب هم شده بودم و‌ اونکه اصلا حالش شبیه به حال من نبود بهم نزدیک شد، انقدر نزدیک که بازهم برخورد نفس هاش روی پوست صورتم و‌به خوبی حس میکردم و این بار همه چیز به همین فاصله کم ختم نشد که سرش و جلوتر آورد و همزمان با کنار کشیدن انگشتش، خیلی زود بوسه ای روی لب هام کاشت ، فاصله بین صورت هامون و‌ پر کرد و‌ من حالا حتی نفس کشیدن هم یادم رفته بود!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_364 _چیکار میکنی؟ بی اینکه نگاهش کنم جواب دادم:
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 سرش و که عقب کشید ناباورانه نگاهش کردم، اتفاقی که چند ثانیه پیش افتاده بود برام قابل هضم نبود و قلبم داشت از جا کنده میشد. لب هام تر بود به سبب بوسه ای که معین روش کاشته بود و حس عجیبی داشتم، شاید همون حسی که همه آدمها وقتی برای بار اول توسط عشق زندگیشون بوسیده میشن ،به سراغشون میاد! خیلی طول نکشید و از زیر بار نگاهم در رفت، کفش هارو از زیر دستم بیرون کشید و ایستاد: _کاری ... کاری نداری؟ انگار این حس و حال عجیب اولین بوسه، تو وجود اون هم رخنه کرده بود که بریده بریده حرف میزد و تن صداش پایین اومده بود! ایستادم و سرم و به نشونه منفی تکون دادم: _نه... و همین برای باز شدن در توسط معین کافی بود، کفش هاش و پوشید و حالا از در بیرون رفت و بعد از یه خداحافظی کوتاه سوار آسانسور شد و من برگشتم تو خونه... در و بستم و گ چند باری نفسم و بیرون فرستادم تا دلم کمی آروم بگیره اما هرنفس برام تداعی اون بوسه بود... تداعی اون چند لحظه ای که لبهام داغ شد از بوسه ای که معین روش کاشت و حالا تموم فکر و ذکرم پی اون لحظه بود! دستم و بالا آوردم و آروم روی لبهام کشیدم، لبهایی که طعم لبهای مرد مورد علاقم و چشیده بود و بی اختیار لبخندی زدم، بدجوری از اتفاقی که بینمون افتاده بود ، راضی بودم!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_365 سرش و که عقب کشید ناباورانه نگاهش کردم، اتفاق
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 عصبی گوشی و قطع کردم و چند باری دستم و تو صورتم کشیدم، از بدقولی، از اینکه کارها طبق برنامه پیش نره متنفر بودم و حالا همون چیزی که بدم میومد سرم اومده بود! پولی که قرار بود بابت قرارداد جدید به حسابم واریز شه هنوز واریز نشده بود و طرف معامله ازم فرصت میخواست، چند روز دیگه فرصت میخواست تا پول و به حساب بریزه! از پشت میزم بلند شدم، کمی تو اتاق قدم زدم و سعی کردم از بهم ریختگیم کم کنم و همزمان جهانی اجازه ورود به اتاق و خواست: _میتونم بیام داخل؟ جوابش و که دادم خیلی زود اومد تو اتاق، یه سری پرونده دستش بود که روی میز گذاشت و روبه من که حالا سعی داشتم با تماشای شهر خودم و آروم کنم گفت: _اینا همون پرونده هایین که قرار بود خانم علیزاده بررسیشون کنه، من سعیم و کردم که خوب جمع و جورشون کنم باز شما یه نگاهی بهش بندازید. سری به نشونه تایید تکون دادم، بعد از اون اتفاق لعنتی جانا دیگه به شرکت برنگشته بود و حالا جاش اینجا خالی بود و من قصد نداشتم هیچ منشی دیگه ای انتخاب کنم تا زمانی که خود جانا برگرده و حالا جهانی یه بخشی از کارهایی که بهش مربوط نبود و انجام داده بود! با بیرون رفتنش به سمت میزم برگشتم، اصلا حال و حوصله بررسی اون برگه هارو نداشتم و میخواستم از شرکت بزنم بیرون، دردسرهای این روزهام تمومی نداشت و تموم امروز افکارم بهم ریخته بود و همه چیز به اینجا ختم نمیشد، حالا باید میرفتم خونه و دوباره قضیه خواستگاری و مطرح میکردم، خواستگاری ای که فرداشب باید میرفتیم و اما نه مامان حاضر به اومدن بود و نه بابا!
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 #مجنون_تواَم🥰 #پارت_366 #معین عصبی گوشی و قطع کردم و چند باری دستم
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 راهی خونه شدم. باید دوباره باهاشون حرف میزدم، باید بازهم میگفتم جز جانا انتخابی برای ازدواج ندارم، نمیخوام که داشته باشم... باید میگفتم... از حسی که به جانا داشتم باید میگفتم... با رسیدن به خونه ماشین و تو حیاط پارک کردم و خیلی سریع رفتم تو، عصر بود و هم مامان و هم بابا خونه بودن که بعد از یه سلام و احوالپرسی مختصر روی مبل تک نفره روبه روشون نشستم و حالا باید باهم حرف میزدیم که صدایی تو گلو صاف کردم و گفتم: _فرداشب باید برم خواستگاری جانا و میخوام که شما همراهم بیاید، میخوام که... مامان نزاشت حرفم تموم شه: _ما جایی نمیایم و توهم حق نداری بااین دختره که معلوم نیست چه بلایی سرت آورده و به کل تورو عوض کرده ازدواج کنی! بازهم حرفهای تکراری بازهم مخالفت با این ازدواج، شروع شده بود که جواب دادم: _من تصمیمم و گرفتم، من میخوام با جانا ازدواج کنم و اصلا برام اهمیتی نداره که باباش دکتر نیست که خونشون ته شهره! و با کمی مکث ادامه دادم: _همینارو میخواستید دوباره بگید نه؟
💕💕💕💕💕💕 💕💕💕💕💕 💕💕💕💕 💕💕💕 💕💕 💕 🥰 شونه بالا انداختم: _هیچکدوم از اینا برام اهمیتی نداره! این بار بابا گفت: _تو عقلت و از دست دادی، همین الانش هم بخاطر اتفاقی که تو شرکت افتاد بخاطر اون آبرو ریزی هزار جور حرف پشت سرت هست و به جای اینکه سعی کنی همه چیز و جبران کنی فقط داری اوضاع رو بدتر میکنی! سری به اطراف تکون دادم: _من واسه بهتر کردن این اوضاع خرابی که شما میگید با رویا ازدواج نمیکنم، من این کار و نمیکنم! صدای بابا بالا رفت: _پس میخوای زحمت یه عمر من و به باد بدی، میخوای بخاطر یه عشق کورکورانه به اون دختره شرکت و کارخونه و هتل و همه چیز و از دست بدی ها؟ حرفش و رد کردم: _اینطور نیست ، من همه چی و حفظ میکنم، من نمیزارم حاصل یه عمر تلاش شما مفت از دست بره، من فکر همه جاش و کردم! بابا که باور نداشت پوزخند زد: _ولی داری همین کار و میکنی، تو داری همه چیز و خراب میکنی، حالاهم پاشو برو نه من و نه مادرت باتو نمیایم خواستگاری، هرکاری که میخوای بکنی باید تنهایی انجام بدی! گفت و بلند شد، دیگه حتی نمیخواست اینجا بودنم و تحمل کنه که صبر نکرد تا من برم و خودش راه افتاد، داشت میرفت سمت پله ها و طبقه بالا که از ایستادم و گفتم: _من میخوام کاری کنم که رای امیری واسه انتخاب مدیریت تاثیرش و از دست بده، اینجوری اگه با جاناهم ازدواج کنم آب از آب تکون نمیخوره،اینجوری ما همچنان همه کاره اون شرکتیم! هنوز به پله ها نرسیده بود که به سمتم چرخید: _اونوقت چطوری قراره همچین کاری کنی؟ به سمتش رفتم: _من پول چند سال سرمایه گذاریم تو جاهای مختلف، پول چند تا از قراردادهای بزرگ با طرفهای خارجی ، پول ویلاهای شمال و کیش، همه رو واسه همچین روزی جمع کردم و حالا میتونم با اون پولها انقدری سهام بخرم که رای امیری مثل بقیه رای ها یه تاثیر جزئی داشته باشه و نتونه خودش یه تنه مدیر عامل شرکت و تعیین کنه، بابا جان من میخوام با جانا ازدواج کنم و با این پول هایی که گفتم میخوام به اسم جانا سهام بخرم، اونوقت همسر من میشه یکی از بزرگترین سهامدارهای شرکت و اخبار خوبی از شرکت به بیرون میرسه، اونوقت دیگه همه چیز روبه راه میشه!