یجوری دوستت دارم ❣
که انگار بابتش ❣
بهم حقوق میدن ...😘💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_132 دوباره گند زده بودم با اين تفاوت كه خرابكاريم فراتر از دفعه ها
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_133
و با لبخند كجِ گوشه ي لب هاش نگاهم كرد كه چشمام و ريز كردم و تو يه حركت سريع مانتوم و درآوردم و گفتم:
_رو تو كن اونور!
و خواستم تيشرت و از تنم در بيارم كه گفت:
_ميخواي دربياري در بيار،اما خب من فعلا نميبرمت خونه!
و با حالت با مزه و البته حرص دراري چشم و ابروش و بالا و پايين كرد كه از كارم منصرف شدم و روي يكي از مبل هاي توي سالن نشستم و گفتم:
_من گشنمه!
كه از آشپزخونه اومد بيرون و شماره ي يه رستوران و گرفت...
بعد از خوردن شام و جمع و جور كردن آشپزخونه،
برخلاف نظر عماد كه مامانش اينا چند روزي رفته بودن شمال و ميخواست من امشب پيشش بمونم راهي خونه شديم،
چون هم سر صبح كلاس داشتيم و هم اينكه مامان اجازه ي موندن نداده بود!
ماهِ ديشب به سرعت برق و باد با خورشيد توي آسمون تعويض شد و حالا ساعت از ٩صبح ميگذشت و توي كلاس كنار پونه نشسته بودم و مشغول تعريف بوديم كه بالاخره استاد جاويد تشريفشون و آوردن و كلاس غرق سكوت!
عماد مثل هميشه توي ١٥دقيقه درسش رو داد و بعد از تموم شدن درس همه مشغول نوت برداري شدن كه صداي فرزين و اون دوست دختر نخاله اش كه بعد از رد پيشنهاد دوستي فرزين به من،خودش و چسبونده بود به فرزين و هر جفتشون خيال ميكردن من دارم غصه رابطشون و ميخورم
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
دیوونت بشم، ❣
نگاه شیرین ڪردن بلدی ؟💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
مهربان که باشی
روزت زیباست
آسمان رنگ دیگری دارد،روزت رویایی ست دنیایت عاشقانه میشود
مهربان باش مهربانی رسم قشنگ دلهای پاک است امروز کمی بیشتر مهربان باش!
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
یہ چیزے هست ڪہ زیادیش خوبہ❣
مثل همین بودنت ڪنار من...💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_133 و با لبخند كجِ گوشه ي لب هاش نگاهم كرد كه چشمام و ريز كردم و ت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_134
تمركز همه رو بهم ريخت!
صداي نوچ نوچ كلافه ي همه به نشونه ي اعتراض توي كلاس پيچيده بود اما خب اون دوتا نفهم تر از اين حرفا بودن كه بخوان ساكت شن و به كار خودشون ادامه ميداد كه
با صداي جدي عماد كه گفت:
_خانوم بيتا شادمان بفرماييد پايين كلاس و مبحث جلسه ي پيش رو براي بقيه توضيح بديد
هر دو ساكت شدن و بيتا با خونسردي و غرور مزخرف هميشگيش به سمت عماد رفت و كنار مولاژ انسان ايستاد كه عماد دست به سينه روبه روش ايستاد:
_همه منتظرن شروع كن!
و وقتي ديد بيتا مثل ماست وايساده و حرفي واسه گفتن نداره به مولاژ نزديك شد و با دست به قسمتايي كه توي جلسه ي قبل درس داده بود اشاره كرد و ادامه داد:
_اينم يه راهنمايي،هرچي كه جلسه ي قبل راجع به قسمتايي كه الان نشونت دادم درس دادم و توضيح بده!
بيتا كه قشنگ تابلو بود چيزي يادش نيست به سمت عماد كه دست به سينه ب طرف ما بود برگشت و خواست حرفي بزنه كه يه دفعه به گردن عماد خيره شد و و چشماش و ريز كرد و با دقت بيشتري بهش زل زد!
نميدونم چرا ولي خيلي از كار اين نكبت خانم بدم اومد كه يك دفعه متوجه بالا و پايين پريدن ابروهاش شدم و متعجب نگاهش كردم كه با حالت لوس و مسخره خودش گفت:
_استاد!
عماد با تعجب به سمتش برگشت،كه بيتا با يه لبخند كج و كوله شروع كرد به حرف زدن:
_من ميخوام درس و توضيح بدم اما خب يه چيزي حواسم و پرت ميكنه!
همه ي بچه ها گيج شده و من به علاوه ي گيج شدن حسابي هم حرصم گرفته بود كه با نوك انگشت شست و اشارش چسب اون دماغ گندش كه با ٣بار عمل هنوزم اندازه خرطوم فيل بود و لمس كرد و گفت
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
معنای زنده بودن من ❣
با #تو بودن است 😍💕❣💕
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
اردیبهشت را باید لباس نو پوشید پیراهنی گل دار از جنس بهار.اردیبهشت را باید یاری برگزید از جنس برگ های سروِ ماندگار.اردیبهشت را باید خوش رو بود پر خنده اردیبهشت را باید عاشقی کرد.
همین و تمام!
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
یکیو داشته باشی که با داشتنش به نداشتن خیلی چیزا فکر نکنی دیگه
┄•●❥ @Cafe_Lave ❣
°•♡کافهعشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_134 تمركز همه رو بهم ريخت! صداي نوچ نوچ كلافه ي همه به نشونه ي اعت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼
🌸🌸
🌼
#پارت_135
كبودي گردنتون!
و بعد از اين تك خنده ها كه قشنگ بود ميخواد دلِ عماد و ببره زد كه عماد به وضوح جا خورد و صداي خنده ي بچه ها كل كلاس و برداشت و پونه درحالي كه داشت از خنده ميمرد محكم زد تو سرم كه تازه عمق فاجعه رو فهميدم و به عماد نگاه كردم كه هرچند عصبي بود
اما خودش و جمع و جور كرد و با خونسردي كامل راه افتاد سمت صندليا و روبه رومون ايستاد و به من زل زد:
_بالاخره يه سريا هستن كه بدجور تشنه ي منن و گاهي اوقات نميشه جلوشون و گرفت!
و با پوزخندي نگاهش و ازم گرفت!
ميدونستم اين پوزخند يعني حالت و گرفتم تا آدم باشي و ديگه گاز نگيري اما فقط دماغم و جمع كردم و نگاهش كردم كه حالا
صداي خنده همه بچه ها بلندتر شد و ما تحت من بيشتر از قبل داشت توي آتيش ميسوخت
سوزش به حدي رسيده بود كه هرجور شده بايد يه پماد سوختگي پيدا ميكردم و خودم و نجات ميدادم و البته بعد حال عماد رو ميگرفتم!
عماد همچنان نگاهم ميكرد و بچه ها ريز ريز ميخنديدن...
ديگه طاقت نداشتم،
شايد اگه كلاس ميرفتم بيرون بهتر بود و يه جورايي عماد ضايع ميشد!
با خودم فكر كردم بايد بلند شم و همين حالا از كلاس بزنم بيرون بي توجه به وز وزاي پونه و نگاه متعجب همه!
بعدشم چشم غره اي واسه عماد برم و هنوز از كلاس نرفته بيرون عماد بگه:
_حالا شما داري كجا ميري خانم معين؟
و من جواب بدم:
🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼