eitaa logo
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
6.7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
357 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_148 نگاهي به عماد انداختم كه هرچند داشت ميخنديد اما تو چشماش هزار
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 چپ چپ بهش نگاه كردم و گفتم: _بريم نمكدون! كه ابرويي بالا انداخت: _مردم ميگن همسري و آقامون و فلان اونوقت نامزد ما بهم ميگه نمكدون،خدايا شكرت و دوباره خنديد كه در اتاق و باز كردم و قبل از اينكه برم بيرون جواب دادم: _قبلا هم بهت گفته بودم كه نبايد من و با هيچكس مقايسه كني! بي اينكه جوابي بده سري تكون داد و قبل از من از اتاق زد بيرون. از مامان خداحافظي كرديم و بعد از اينكه سوار ماشين شديم راه افتاديم به سمت تالاري كه مراسم عقد برگزار ميشد... تو دلم يه حس و حال عجيبي بود و انگار يه جورايي باورم نميشد كه پونه ي ديوونه ي من حالا داره ازدواج ميكنه و كم كم خانمِ يه خونه ميشه! با شنيدن صداي عماد از فكر به پونه بيرون اومدم: _نميخواي پياده شي؟! به اطرافم نگاه كردم، رسيده بوديم و عماد ماشين رو توي پاركينگ پارك كرده بود بي هيچ حرفي در ماشين رو باز كردم و حالا هم قدم با عماد وارد تالار شديم. تالاري كه به محض ورود تنها چيزي كه نگاهم و به سمت خودش كشوند پونه بود... تو يه لباس زرشكي كه از يقه تا نوك آستين هاي بلندش ماهرانه سنگدوزي شده بود و در عين پوشيده بود واقعا زيبا بود و آرايش فوق العاده ي صورتش و موهاي مشكيِ فر شدش همگي باعث شده بودن تا پونه حتي زيباتر از قبل باشه و من از ديدنش سير نشم! بعد از سلام و عليك گرمي پونه رو توي آغوشم كشيدم و دم گوشش لب زدم: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
خیلی حس خوبیه ....❣ میدونی هزارتا کار داره ...❣ اما برای تو ❣ همیشه وقت داره ...💕❣💕 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
میخواهمت.... ❤️کہ خواستنی تر از هرکسی... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
بنده خوبی برای خدا نبودم جان دلم مگر دوست داشتنت به من وقت بندگی کردن میدهد! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
‏تو اهنگ پس زمینه ی زندگی منی❣ ‏بودنت قشنگترش میکنه 💕❣💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
ولی هنوز چشماش ❣ قشنگترین چیزی که ❣ تو زندگیم دیدم...💕❣💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_149 چپ چپ بهش نگاه كردم و گفتم: _بريم نمكدون! كه ابرويي بالا انداخ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 _چه خوشگل شدي ميمون! و آروم خنديدم كه جواب داد: _انشاالله روزِ داف شدن خودت ميمون! و بعد در حالي كه هردومون داشتيم ميخنديديم از هم جدا شديم كه متوجه نگاه گيج مهران و عماد شديم! خب حق داشتن آخه اونا كه نميدونستن ما چي تو گوش هم گفته بوديم و بايدم مثل بز نگاهمون ميكردن! پونه خندش و جمع كرد و رو به عماد گفت: _بفرماييد استاد ديگه بيش تر از اين اينجا معطل ما نشين و با لبخند نگاهش و بين من و عماد چرخوند كه چشمكي بهش زدم و بعد از سلام و احوالپرسي با پدر و مادرش همراه عماد دور يه ميز كه خيلي با پونه و مهران فاصله نداشت نشستيم. عماد تو گوشي بود و انگار هيچ توجهي به جشن نداشت كه گوشيش و از دستش كشيدم و گفتم: _لابد الانم داري با اون پلنگا كه نمره ميخوان حرف ميزني؟ و صفحه ي گوشي رو به سمت خودم چرخوندم و با ديدن بازي توي گوشي سري به نشونه ي تاسف تكون دادم كه گوشي و از دستم قاپيد: _حالا كه ضايع شدي بذار بازيم و كنم! و دوباره مشغول شد كه نفس عميقي كشيدم و بلند شدم تا مانتوم و در بيارم كه يه دفعه صداش و شنيدم: _داري چيكار ميكني؟! متعجب نگاهش كردم و مانتوم و درآوردم: _همينكاري كه الان كردم! و دوباره نشستم همينطوري گيج نگاهش كردم و دست بردم سمت شالم كه اين دفعه دستم و تو هوا گرفت و خيلي جدي نگاهم كرد: 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼
همیشه از خوبی های دیگران دیواری بساز و وقتی به تو بدی کردند یک آجر از آن بردار، بی انصافیست که تمام دیوار را خراب کنی! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄•●❥ @Cafe_Lave
°•♡‌کافه‌عشق♡•°
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 #پارت_150 _چه خوشگل شدي ميمون! و آروم خنديدم كه جواب داد: _انشاالله روزِ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼 🌸🌸 🌼 قبل از اينكه چيزي بگم نگاهش و ازم گرفت و به ظاهر سرگرم گوشيش شد اما خب از حالت چهرش ميتونستم بفهمم كه جناب آقا دوباره آب روغن قاطي كرده! سرم و خم كردم كه متوجه نگاهم بشه و گفتم: _حالت خوبه عماد؟ با نفس عميقي سرش و گرفت بالا و جواب داد: _يلدا من اصلا دوست ندارم تو به قدري با پونه و فك و فاميلش راحت باشي كه بخواي شالت و يا چه ميدونم لباست و دربياري و لابد بعدشم بخواي بري وسط با عروس خانم برقصي! و با مكث ادامه داد: _اصلا دوست ندارم! دستم و گرفتم جلو دهنم و آروم خنديد: _پس رگ غيرت آقا زده بيرون چپ چپ نگاهم كرد و حرفي نزد كه گفتم: _من فكر ميكردم جنابعالي روشن فكر تشريف دارين استاد جاويد! سري به نشونه ي تاييد تكون داد: _آره روشن فكرم ولي نسبت به اينجا حس خوبي ندارم و به مرداي جووني كه كنار مهران بودن اشاره كرد، كه باز خل و چل بازيم گل كرد و شالم و به قدري كشيدم جلو كه فقط گردي صورتم مشخص بود و رو كردم به عماد: _خوبه حاج آقا؟ زل زد بهم و با لبخندي از سر رضايتي جواب داد: _ عاليه حداقل اينطوري يه ذره قيافه پيدا كردي! لبام مثل يه خط شد و با حرص گفتم: _يه ذره قيافه پيدا كردم؟ 🌸 🌼🌼 🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼 🌸🌸🌸🌸🌸 🌼🌼🌼🌼🌼🌼