خودم را چنان در تنهایی وحشتناکی میدیدم، که به فکر خودکشی افتادم؛
چیزی که جلویم را گرفت، این بود که هیچکس،مطلقا هیچکس، از مرگم متأثر نخواهد شد و در مرگ خیلی تنهاتر از زندگی خواهم بود...!
نگاهش را به اسمان دوخت؛ اهی کشید و ارام زیرلب گفت:
« تو به من قول داده بودی دست مرا بگیری،ببری و باهم مانند دو ستاره دور از هرچیزی، در آسمان جا خوش کنیم!
اما، حالا کجاییم؟... »
سلام بر کسانی که در عمق قلبمان جا دارند گرچه هرگز انها را ندیده و نبوسیدهایم.
+«آه..چجوریه که همزمان از یه نفر بدت میاد ولی اونو با تموم وجودت میخوای و دلت میخواد همه چیزو باهاش تجربه کنی؟»
نگاهش را پایین انداخت..آن شخص روبه رویش همیشه حرف هایی را میزد که در گوشه ای از دلش دفن شده بودند. و به همین دلیل او با تک تک کلمات آن شخص همدردی میکرد و خاطرات مربوط به حرف های آن، مثل یک نوارفیلم از جلوی چشمانش گذر میکردند…
-"شاید دلیلش اینه قبل از اینکه ازش بدت بیاد اون تنها چیزی بود که تو عمق قلبت جا داشت..."