eitaa logo
کانال توسل به شهدا 🌹🌼🌹
12.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
869 ویدیو
81 فایل
بسمه تعالی 🌺هرگز کسانی را که در راه خدا کشته شده اند مرده مپندار بلکه زنده اند و در نزد پروردگارشان روزی داده میشوند🌺 🌷چله صلوات،زیارت عاشورا ، هدیه به۱۴معصوم وشهدای والامقام روزی دو قسمت داستان‌های شهدای📚 ادمین 👇 @R_keshavarz_sh @K_khaleghiBorna
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 بسم رب الشهدا و الصدیقین🌹 شهادت اتفاقی نیست… این طور نیست که بگویی گلوله ای خورد و مرد شهید رضایت نامه دارد و رضایت نامه اش را اول حسین (علیه السلام) و علمدارش امضا می کنند. بعد مهر حضرت زهرا (سلام الله علیها) میخورد شهید قبل از همه چیز دنیایش را به قربانگاه برده 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 و او زیر نگاه مستقیم خدا زندگی کرده شهيد شدن اتفاقی نیست. سعادتی است که نصیب هر کسی نمی شود … باید شهیدانه زندگی کنی تا شهیدانه بمیری. 🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 سلام بر آنهایی که از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم، قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم، به خاک افتادند تا ما به خاک نیفتیم سلام بر آنهایی که رفتند تا بمانند و نماندند تا بمیرند. سلام بر شهدا! شهدا مبدأ و منشاء حیاتند ، زمینی بودند ، اما زمین گیر نبودند. شهادت به آسمان رفتن نیست، به خود آمدن است! 🌸☘🌸☘🌸☘🌸☘🌸 شهید سید مرتضی آوینی : سعی کنید خود را از میان بردارید تا هر چه هست خدا باشد و اگر انسان خود را در خدا فانی کند، آنگاه این خداست که در آثار ما جلوه گر می شود. 💖 کانال توسل به شهدا 💖 https://eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ لحنش شبیه شربت قند و گلاب،💞خوش عطر و طعم بود.. که لب هایم بی اختیار به رویش خندید☺️😃 و همین خنده دلش را خنک کرد 😍که هر دو دستم را با یک دستش گرفت... و دست دیگر را به سمت چشمانم بلند کرد، به جای اشک از روی گونه تا زیر چانه ام دست کشید.. و دلبرانه پرسید _ممنونم که خندیدی! حالا بگو چی کار کنم؟😊 اینهمه زخمی که روی دلم مانده بود نداشت که در آغوش چشمانش حرف دلم را زدم _میشه منو ببری حرم؟😢💚 و ای کاش این تمنا در دلم مانده بود و به رویش نمیآوردم که آینه نگاهش شکست،😓😞 دستش از روی صورتم پایین آمد و چشمانش شرمنده به زیر افتاد...😞😓 هنوز خاک درگیری روی موهایش مانده و تازه دیدم گوشه گردنش خراش بلندی خورده😨 و خط نازکی از خون روی یقه پیراهن سفیدش افتاده بود..😢 که صدا زدم _مصطفی! گردنت چی شده؟😢 بی توجه به سوالم، دوباره سرش را بالا آورد و با شیشه شرمی که در گلویش مانده بود، صدایش به خس خس افتاد _هنوز یه ساعت نیس تو رو از چنگشون دراوردم! الان که نمیدونستن کی تو این ساختمونه، فقط به خاطر اینکه دفتر 🍃سیدعلی خامنه ای🍃 بود، همه جا رو به گلوله بستن!😕 حالا اگه تو رو بشناسن من چیکار کنم؟😥🙁 میدانستم نمیشود... و دلم بی اختیار بهانه گیر حرم شده بود که با همه احساسم پرسیدم _میشه رفتی حرم، بجا منم زیارت کنی؟😢🤲 از معصومیت خوابیده در لحنم، دلش برایم رفت و به رویم خندید _چرا نمیشه عزیزدلم؟😊😍💚 در سکوتی ساده محو چشمانم شده و حرفی پشت لبهایش بیقراری میکرد که کسی به در اتاق زد... هر دو... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 💖 کانال توسل به شهدا 💖 https://eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ هر دو به سمت در چرخیدیم.. و او انگار منتظر ابوالفضل بود که برابرم قد کشید و همزمان پاسخ داد _دارم میام!😊 باورم نمیشد دوباره میخواهد برود.. که دلم به زمین افتاد و از جا بلند شدم. چند قدمی دنبالش رفتم..😥❤️ و صدای قلبم را شنید که به سمتم چرخید و لحنش غرق غم شد _زینبیه گُر گرفته، باید بریم!😔😊 هنوز پیراهن دامادی به تنش بود،.. راضی نمیشد راهی اش کنم و پای در میان بود که قلبم را حضرت زینب(س) کردم.. و بیصدا پرسیدم _قول دادی به نیتم زیارت کنی، یادت نمیره؟😢💚 دستش به سمت دستگیره رفت وعاشقانه عهد بست _به چشمای قشنگت قسم میخورم همین امشب به نیتت زیارت کنم!💞✨ و دیگر فرصتی برای عاشقی نمانده بود که با متانت از در بیرون رفت.. و پشت سرش همه وجودم در هم شکست... در تنهایی از درد دلتنگی به خودم می پیچیدم، ثانیه ها را میشمردم بلکه زودتر برگردند.. و به جای همسر و برادرم،.. تکفیری ها👹😈 با بمب💣 به جان زینبیه افتادند.. که یک لحظه تمام خانه لرزید و جیغم در گلو شکست...😰😱😱😭😭😵😵😵😵😰😰 از اتاق بیرون دویدم... و دیدم مادر مصطفی گوشه آشپزخانه از ترس زمین خورده😰😢 و دیگر نمیتواند برخیزد... خودم را بالای سرش رساندم،.. دلهره حال ابوالفضل و مصطفی جانم را گرفته بود.. و میخواستم به او دلداری دهم که مرتب زمزمه میکردم _حتماً دوباره انتحاری بوده! به کمک دستان من و به زحمت از روی زمین خودش را بلند کرد،..😥 تا مبل کنار اتاق پاهایش را به سختی کشید و میدیدم قلب نگاهش برای مصطفی میلرزد.. که موبایلم زنگ خورد... از خدا فقط صدای مصطفی 🌸📲را میخواستم و آرزویم برآورده شد که لحن نگرانش... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 💖 کانال توسل به شهدا 💖 https://eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ لحن نگرانش در گوشم نشست.. و پیش از آنکه او حرفی بزند، با دلواپسی پاپیچش شدم _چه خبر شده مصطفی؟ حالتون خوبه؟ ابوالفضل خوبه؟😰❤️😭 و نمیدانستم این انفجار تنها عملیات بوده و تکفیریها به کوچه های زینبیه حمله کرده اند که پشت تلفن به نفس نفس افتاد _الان ما از حرم اومدیم بیرون، ٢٠٠ متری حرم یه ماشین🚘💣 منفجر شده، تکفیری ها به درمانگاه و بیمارستان زینبیه حمله کردن! ترس تنهایی ما نفسش را گرفته بود... و انگار میترسید دیگر دستش به من نرسد.. که مظلومانه التماسم میکرد _زینب جان! هر کسی در زد، در رو باز نکنید! یا من یا ابوالفضل الان میایم خونه!😥 ضربان صدایش جام وحشت را در جانم پیمانه کرد.. و دلم میخواست هر چه زودتر به خانه برگردد که من دیگر تحمل ترس و تنهایی را نداشتم...😥😰 کنار مادرش روی مبل کز کرده بودم، نمیخواستم به او حرفی بزنم.. و میشنیدم رگبار گلوله هر لحظه به خانه نزدیکتر میشود.. که شالم را به سرم پیچیدم و برای او بهانه آوردم _شاید الان مصطفی بیاد بخوایم بریم حرم!✨💚 و به همین بهانه روسری بلندش را برایش آوردم.. تا اگر تکفیری ها وارد خانه شدند کامل باشد که دلم نمیخواست حتی سر بریده ام بی حجاب به دستشان بیفتد!.. دیگر نه فقط قلبم که تمام بدنم از ترس میتپید..😥😥😥😣😣و از همین راه دور تپش قلب مصطفی و ابوالفضل را حس میکردم... که کسی با به در خانه زد.. و دنیا را برایم به آخر رساند.😰😱فریادشان را از پشت در میشنیدم که تهدید میکردند در را باز کنیم،... بدنم رعشه گرفته و راهی برای فرار نبود که زیر لب اشهدم را خواندم... و دست پیرزن را... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 💖 کانال توسل به شهدا 💖 https://eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🕌رمـــــان 🕌قسمٺ دست پیرزن را گرفتم و میکشیدم.. بلکه در اتاقی پنهان شویم و نانجیب که دیگر نه با لگد بلکه در فلزی خانه را به گلوله بست😣😰 و قفل را از جا کَند...🔓 ما میان اتاق خشکمان زده و آنها به داخل خانه کردند که فقط فرصت کردیم کنج اتاق به تن سرد دیوار پناه ببریم.. و تنها از ترس جیغ میزدیم...😵😰😱 چشمانم طوری سیاهی میرفت که نمیدیدم چند نفر هستند.. و فقط میدیدم مثل به سمتمان حمله میکنند که دیگر به مرگم راضی شدم... مادر مصطفی بی اختیار ضجه میزد..😩😭تا کسی نجاتمان دهد و این گریه ها به گوش کسی نمیرسید.. که صدای تیراندازی از خانه های اطراف همه شنیده میشد.. و آتش به دامن همه مردم زینبیه افتاده بود.... دیگر روح از بدنم رفته بود،..😰😣😭 تنم یخ کرده و انگار قلبم در سینه مصطفی میتپید.. که ترسم را حس کرد و دوباره زنگ زد... نام و تصویر زیبایش💞 را که روی گوشی📲 دیدم دلم برای گرمای آغوشش پرید.. و مقابل آنها به گریه افتادم.😭😭😭 چند نفرشان دور خانه حلقه زده.. و یکی با قدم هایی که در زمین فرو میرفت تا بالای سرم آمد،.. برای گرفتن موبایل طوری به انگشتانم چنگ زد که دستم خراش افتاد... 😖😭 یک لحظه به صفحه گوشی خیره ماند، تلفن را وصل کرد.. و دل مصطفی برایم بال بال میزد که بی خبر از این همه گوش نامحرم به فدایم رفت _قربونت بشم زینب جان! ما اطراف حرم درگیر شدیم! ابوالفضل داره خودش رو میرسونه خونه!😊😨 لحن گرم مصطفی دلم را طوری سوزاند که از داغ نبودنش تا مغز استخوانم آتش گرفت.. و با اشک هایم به ابوالفضل التماس میکردم...😰😰😰😭😭😭😭😭😭🤲🤲🤲🤲🤲 ادامه دارد.... 💖 کانال توسل به شهدا 💖 https://eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯