💫 ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺮّﺣﻤﻦ ﺍﻟﺮّﺣﯿﻢ
💚 اولین ســـــلام تقـــدیم به ســـــاحت قدســـــے قطب عالــم امکان حضـــرت صاحـــب الـــزمان(عج)
💫 السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریڪَ القران یا امامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے و مَولاے الاَمان الاَمان
🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿
💚 بـه رســـمِ ادب ســـلام بـه اربـــاب و ســـالارِ شیعیـــان...
💫اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
💚 به نیت سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان علیه السلام و حاجت روایی همه اعضای محترم کانال
💫 ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺮّﺣﻤﻦ ﺍﻟﺮّﺣﯿﻢ
يَا مَنْ أَظْهَرَ الْجَمِيلَ وَ سَتَرَ الْقَبِيحَ يَا مَنْ لَمْ يُؤَاخِذْ بِالْجَرِيرَةِ وَ لَمْ يَهْتِكِ السِّتْرَ يَا عَظِيمَ الْعَفْوِ يَا حَسَنَ التَّجَاوُزِ يَا وَاسِعَ الْمَغْفِرَةِ يَا بَاسِطَ الْيَدَيْنِ بِالرَّحْمَةِ يَا صَاحِبَ كُلِّ نَجْوَى وَ يَا مُنْتَهَى كُلِّ شَكْوَى يَا كَرِيمَ الصَّفْحِ يَا عَظِيمَ الْمَنِّ يَا مُبْتَدِئاً بِالنِّعَمِ قَبْلَ اسْتِحْقَاقِهَا يَا رَبَّنَا وَ يَا سَيِّدَنَا وَ يَا مَوْلَانَا وَ يَا غَايَةَ رَغْبَتِنَا أَسْأَلُكَ يَا اللَّهُ أَنْ لَا تُشَوِّهَ خَلْقِي بالنَّار
🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿
💖 کانال توسل به شهدا 💖
https://eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🆔@Canal_tavasol_be_shohada
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
💚 بسم الله الرحمن الرحیم 💚
0⃣3⃣ سی امین دوره چله توسل و هدیه صلوات بر شهدا 🕊️🌷🕊
☀️ امروز دوشنبه ۳ دی ماه
💐 « چهاردهمین روز» چله صلوات ،زیارت عاشورا و توسل به شهدا 💐
🌷 شهید والامقام
#علیرضا_گل_محمدی 🌷
💠 لبیک حق: ۴۷ سالگی
💠مزار : قم ، جوار حرم حضرت معصومه سلام الله علیها
💠معرف : خانم زهرا اباذری
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
💖 کانال توسل به شهدا 💖
https://eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🆔@Canal_tavasol_be_shohada
💐 علیرضا گلمحمدی سال ۱۳۵۲ در روستای نیک آباد چای از توابع شهرستان میانه در آذربایجان شرقی متولد شد. وی سومین فرزند خانواده بود. پدرش محمد گل محمدی و مادرش روحیه عبدالهی نام داشتند.
💐پدر وی کشاورز و مداح اهل بیت بود و منزل ایشان در ایام ماه محرم تکیه ای برای برگزاری مراسم عزاداری بود و پدر شهیدان گلمحمدی خود روضه خان سید الشهدا بود.
💐علیرضا در خانواده ای کاملا مذهبی، مبارز و انقلابی چشم گشود و رشد کرد و وجود ایشان از کودکی با مفاهیمی همچون دینداری، رشادت، فداکاری، ایثار و شهادت آشنا و عجین گشت.
تحصیلات خود را در مدرسه راهیان کربلا آغاز و تا پایان مقطع متوسطه ادامه داد.
💐زمانی که ۱۳ سال بیشتر نداشت، فرزند ارشد خانواده با تربیت دینی و رشادت و شجاعتی که از اجداد خود به ارث برده بود عازم جبهه های حق علیه باطل گردید و در ۲۵ دی ماه ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۵ به درجه رفیع جانبازی نائل آمد و سرفصل جدیدی در زندگی خاندان گل محمدی باز شد.
🆔@Canal_tavasol_be_shohada
💢 فرمانده ای که هزاران شهید را پیدا کرد
💐 علیرضا پس از پایان تحصیل در مقطع متوسطه، به خوزستان سفر کرد و از همان جا، به دنبال دیدار برادر شهیدش در خواب و توصیه شهید از خوزستان برگشت و عازم خدمت مقدس سربازی گردید.
💐دوران خدمت سربازی در لشگر همیشه سرافراز ۳۱ عاشورا، وی را با مفهوم کمیته تفحص شهدا و جستجوی مفقودین آشنا کرد و با اصرار و التماس خود را به جمع جستجوگران نور رسانید و بدین ترتیب دوران نورانی و عرفانی زندگی این بزرگمرد آغاز شد
💐مناطق طلائیه، شلمچه، فاو، مجنون، زبیدات، چنگوله، مهران، زرباطیه، میمک، سومار، مندلی، نفت شهر، قصر شیرین، سرپل ذهاب و تمامی ارتفاعات کردستان ایران و عراق همگی یادآور تلاشها و مجاهدت های مخلصانه و خاموش این دلاور خطه آذربایجان و شهر پرافتخار میانه است.
💐شهید گلمحمدی در پیدا شدن پیکر چند هزار شهید به صورت مستقیم یا غیرمستقیم نقش داشت. یک بار در جریان عملیات تفحص با لودر در ارتفاع بسیار بلندی تلاش می کرد تا لودر را که نقص فنی داشت حفظ کند اما همراه آن به انتهای دره افتاد. به طوری که لودر روی بدن او قرار گرفت. دست چپش بسیار آسیب دید، لگنش خرد شد و پایش نیز صدمه دید. بشدت مجروح شد. شهیدان توکلی زنگنه وشمسی پور با عجله بیل آوردند تا بتوانند جسم سنگین را از روی بدن او بردارند. در همان دقایق او با آرامش فضا را مدیریت می کرد و از زیر لودر تلاش داشت تا فرماندهی را ادامه دهد. و این روحیه عجیب شهید گلمحمدی بود.
🆔@Canal_tavasol_be_shohada
💐 شهید علیرضا گلمحمدی در کنار اولین شهید مدافع حرم، شهید محرم ترک
و همچنین
شهید علیرضا گلمحمدی در کنار شهید ابومهدی المهندس
🆔@Canal_tavasol_be_shohada
💐 شهید علیرضا گل محمدی در سال ۱۳۸۰ ازدواج کرد. این فرمانده دلاور بعد از ۲۵ سال تلاش و مجاهدت در مسیر کشف پیکر شهدا پیکر هزاران شهید را از دل خاک جبهه جنوب و میانی و غرب کشور بیرون آورد و چندین بار هم مجروح شد.
💐 سرانجام در ۳۰ بهمن ۱۳۹۹ بر اثر انفجار مین به جا مانده از دوره جنگ تحمیلی به همراه شهید «محمود حاجیقاسمی» به جمع شهدا پیوست. پیکر شهید گلمحمدی در جوار حرم حضرت معصومه (س) آرام گرفته است. از این شهید سه فرزند دختر و یک فرزند پسر به یادگار مانده است.
🆔@Canal_tavasol_be_shohada
13.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 گوشهای از فعالیتهای شهید علیرضا گلمحمدی در تفحص شهدا
🆔@Canal_tavasol_be_shohada
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
«#چهاردهمین_روز_چله_زیارت_عاشورا
💫 طبق قرار عاشقانه هر روز
🌹 ۱۰۰ گل صلوات
📖 قرائت یک بار زیارت عاشورا
هدیه میکنیم به انبیاء الهی ، ۱۴ معصوم علیهم السلام ، تمامی شهدا و اموات از ازل تا ابد و
« شهید والامقام علیرضا گل محمدی »
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
اللهم ارزقنا توفیق شهادت فی سبیلک🤲
💖 کانال توسل به شهدا 💖
/eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🆔 @Canal_tavasol_be_shohada
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
کربلای معلی_۲۰۲۳_۰۷_۱۹_۰۹_۴۸_۱۷_۸۸۲.mp3
32.28M
🚩 زیارت عاشورا🚩
🎙 با نوای مهدی سماواتی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿
💖 کانال توسل به شهدا 💖
/eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🆔@Canal_tavasol_be_shohada
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»
کانال توسل به شهدا 🌹🌼🌹
💚 بسم الله الرحمن الرحیم 💚 0⃣3⃣ سی امین دوره چله توسل و هدیه صلوات بر شهدا 🕊️🌷🕊 ☀️ امروز دوشنبه
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
شهید تفحص#علیرضا_گلمحمدی🌹
گلی دیگر بهفِردوس وبهرضوان
شده راهی و در جمعِ شهیدان
علی وهم رضا ،چون بوده نامَش
به دستِ فاطمه پُرگشته جامَش
از اوَّل خو گرفته، با شهادت
پدر مَداح و، بر راهِ سعادت
برادر شد شهید و اوبه راهَش
قَدمدر راهِخدمتشد،صَلاحَش
تَفحُّص،جستجو شاید نشانی!
پلاکی ،استخوانی، از جوانی!
طلائیه، شلمچه، فاو و، مجنون
بههرخاکیکه گُلگونگشتهازخون
در این رَه او بسی دیده جِراحت
نبوده بهرِ او تفریح و راحت
شده بر مادران چشمانتظاری
توسل بر ائمه، گریه، زاری
چه دلها شاد کرده با تفحُّص
شبو روزش یکی، بهرِتَجَسُّس
چو دیده مادری از دل کِشَد آه
بِگفته دَر گُشا ای ربِّ فَتّاح
جهادیکرده او از رویِاخلاص
شهیدی گمشده،اوگشتهحساس
به راهِ جستجو بُرده بسی رنج
پلاکِ هرشهیدی شُد بر او گنج
چهمَفقودان کهپیداگشتهاز او
به چشمِمادران باز آمده، سو
زِ او پیدا شده صدها نشانه
شهیدیگشتو،نامَشجاوِدانه
روحششاد🌹🌹🌹🌹🌹
#فاطمهکاظمی
🆔@Canal_tavasol_be_shohada
ان شاءالله از امروز با رمان بسیار زیبا و جذاب #شاهزاده_ای_در_خدمت با شما عزیزان همراه هستیم
«#شاهزاده_ای_در_خدمت»
قسمت :اول
به نام خالق یکتا
«ولایة علی بن ابیطالب حصنی، فمن دخل حصنی، امن من عذابی»
همانا ولایت امیرالمؤمنین علی علیه السلام ، قلعه و حصاری ست محکم و هرکس که وارد این قلعه شود ، از عذاب الهی محفوظ است، خداوندا بپذیر تا از تکبیر گویان درگاه ربوبیت باشم و قبول فرما تا از سلام گویان ساحت مطهر اولین امام و ولیّ بلافصل پیامبرت باشم
آغاز:
قصر در سکوتی عجیب فرو رفته بود و هراز گاهی صدای چکه ای که بر مایع درون محفظه می چکید ، سکوت فضای حاکم را میشکست...
دستان لرزان دختر ، آخرین ماده هم در مایع پیش رویش انداخت و سپس ،تکه ای فلز بی ارزش را درون آن انداخت، چند دقیقه با هیجان به تماشا نشست ، اندک اندک رنگ فلز به زردی گرایید و دخترک با چشمان زیبایش خیره به فلزی که داشت به طلا تبدیل میشد، ذوق زده دستانش را بهم زد و همانطور که با حرکتی دایره وار دور خود می گشت ،صدایش بلند شد : موفق شدم....من موفق شدم ...بالاخره تعلیمات استاد و خواندن کتابهای مختلف اثر کرد ....من توانستم.....
در همین حین ، صدای قیژ درب بزرگ کارگاه خبر از ورود کسی میداد و او می دانست که کسی غیر از آمیشا نمی تواند باشد.
دخترک با ذوق و هیجان خود را به دختر سیه چرده جلوی درب رساند و همانطور که دستان او را در دست گرفته بود به طرف ظرفی که شاهکارش در آن قرار داشت برد و گفت : بیا آمیشا....بیا جلوتر ....ببین چه کرده ام...
آمیشا که سراسیمه بود ، با خضوع دستان خانمش را آرام نوازش کرد وگفت : شاهزاده خانم...مادرتان...مادرتان از مراسم برگشته و سخت از دست شما عصبانی ست....
قصر را به دنبالتان زیر و رو کرده ، گمانم فهمیده اینجا حضور دارید.
خیلی خشمگین است و من تا دیدم به این سمت می آید ، خودم را زودتر به شما رساندم که اگر می خواهید جایی پنهان شوید تا شاهبانو آرام گیرد ، خبرتان کنم.
دخترک ، بوسه ای محکم از گونهٔ این کنیزک مهربانش گرفت و گفت : ممنون آمیشا، اما امروز آنقدر خوشحالم که نمی خواهم پنهان شوم ، حرفهای تیز مادرم را هر چه باشد به جان می خرم...
آمیشا خودش را کنار کشید وگفت : پس اجازه دهید شاهبانو نبیند که مرا بغل کرده اید ، می دانید که ایشان حساس هستند و دوست ندارند رابطهٔ شما با کنیزکان اینچنین صمیمی باشد و اگر ببیند ،منِ بینوا را سخت مجازات خواهد کرد...
شاهزاده خانم سری به نشانه تایید تکان داد و خود را به کنار شاهکارش کشانید....
ادامه دارد...
🖍به قلم :ط_حسینی
🆔@Canal_tavasol_be_shohada
«#شاهزاده_ای_در_خدمت»
قسمت دوم 🎬:
ملکه قصر ،در حالیکه بلند بلند ،دخترش را صدا میزد به پیش آمد، دخترک فی الفور خود را به مادر رسانید و بدون اینکه اجازه دهد او لب به گلایه بگشاید بوسه ای به گونه اش زد و گفت : سلام مادر ، نمی دانی دخترت چه شاهکاری کرده ، بیا ....بیا ببین....
ملکه که کلاً غافلگیر شده بود ، انگار یادش رفت برای چه آمده ،با او همراه شد و نزدیک ظرف حاوی مایع و طلای دست ساز او شد.
دخترک با شوق و ذوق ،شروع به تعریف از کارش کرد و وقتی حرفش تمام شد ، سکوت اختیار کرد و به چهرهٔ مادرش خیره شد تا تاثیر کلامش را ببیند.
مادرش آهی کشید و در حالیکه به سمت دیگر اتاق میرفت ،کنار صندوقی بزرگ و چوبین ایستاد ، درب صندوق را به زحمت بالا داد و دستش را داخل صندوق برد و مشتش را که پر از جواهرات گرانبها و درخشان بود ،بیرون آورد و همانطور که مشتش را جلوی پای دخترش ،بر زمین خالی می کرد گفت : بفرما، اینهمه طلا و زمرد و یاقوت ، هرچه که بخواهی و هر چه اراده کنی در چشم بهم زدنی برایت فراهم می شود ، تو را چه به کیمیا و کیمیاگری...تو حتی التفاتی به این زیورالات فریبنده که آرزوی هر دختری ست نمی کنی و با اشاره به سر تا پای او ادامه داد : کو گردنبدی بر گردنت ؟کجاست گوشواره و حلقهٔ زیبای دماغت ؟خلخالی هم به دستها و پاهایت نمی بینم ، اصلا چیزی که نشان دهد تو شاهزاده خانم این سرزمین هستی در وجود تو آشکار نیست ، اصلاً بگو بدانم ، اینهمه زبان های مختلف یاد گرفتی و سر در کتبی که از هر طرف دنیا به دستمان رسید کردی ،به کجا رسیدی؟ می خواستی کیمیاگر شوی؟؟ حال که شدی...دیگر چه در سرت میگذرد؟؟
دخترک آهی کشید و گفت : نه مادر، اشتباه نکن ، من اگر زبان های اقوام مختلف را یاد گرفتم وکتابهای فراوان می خوانم نه برای این بود که کیمیا گر شوم ،بلکه طبیعتم اینطور است، دوست دارم سر از واقعیت های این دنیا درآورم ، دوست دارم هر رازی را کشف کنم و دربارهٔ هر چیزی اطلاعات کسب کنم.
ملکه همانطور که خیره به صندوق پر از طلا بود، آه بلندی کشید و گفت : بدان که هرگز نخواهی توانست به خواسته ات برسی و ناگهان در یک حرکت روی پاشنه پایش چرخید و روبروی دخترش ایستاد و همانطور که با انگشت تلنگری بر شانهٔ او میزد ادامه داد : تویی که رسم بندگی کردن و عبادت خدایان نمی دانی و در روز شکر گزاری از خدایان خود را به کیمیاگری مشغول کردی و اصلاً التفاتی به این موضوع حیاتی ننمودی ، محال است به هدفت برسی چون توجه خدایان را از خود برداشته ای و با لحنی محکم تر ادامه داد : تو.....تو.....شاهزادهٔ این سرزمین هستی...باید هم اینک به نزد خدایان برویم و از گناهانت توبه نمایی...
دخترک سرش را پایین انداخت و همانطور که خیره بود ،به انگشترها و مرواریدهای غلتانی که مادرش بر زمین ریخته بود، گفت : مادر، من این زیور الات را دوست ندارم ،چون معتقدم ،زیبایی باید از خود انسان و فطرتش باشد ، زیبایی که با آویزان کردن این ابزارات بوجود می آید پشیزی نمی ارزد...
اما برای شرکت در مراسم هم باید بگویم ، انسان جایی پا میگذارد که به آن اعتقاد قلبی داشته باشد ، من از پرستیدن سنگ و چوب و ستاره و خورشید و گاو و....که خود اختیاری از خود ندارند و واضح است آنها هم خلقت آفریدگاری دیگرند بیزارم.....من تا با قلبم به چیزی اعتقاد نیاورم ،هرگز به سوی آن نمیروم و در هیچ مراسمی هم شرکت نخواهم کرد....
ناگاه ملکه ، چون اسپند روی آتش به سمت دخترکش یورش آورد و....
ادامه دارد....
🖍به قلم :ط_حسینی
🆔@Canal_tavasol_be_shohada
«#شاهزاده_ای_در_خدمت»
قسمت سوم🎬:
ملکه دو طرف بازوی دخترک را گرفت و شروع به تکان دادن کرد و گفت : اینقدر کفر نگو ، کمتر حرف بزن ،زبان به دهان بگیر، انگار نمی دانی دشمن یکی یکی شهرهای کشور را فتح می کند و عنقریب پشت دروازه پایتخت است .
امروز مراسم خدایان را برگزار کردیم تا خود خدایان ، رحمی به حال ما کنند و تسلط بر دشمن را نصیب ما نمایند ، اما....اما با این کفر گویی های تو ، نفرین خدایان بر ما نازل می شود....وای....واویلا....به کجا پناه ببرم؟....دردم را به که بگویم که شاهزادهٔ این مملکت به خدایان سرزمینش پشت کرده...
دخترک ، آرام دستهای مادر را از خود جدا کرد و همانطور که دانه ای مروارید از زمین بر می داشت ، شانه ای بالا انداخت و گفت : نگران سرزمین و خدایانت نباش ، اگر به راستی این خدایان از خود قدرتی دارند و دعا و نفرینشان اثر بخش است ، بی شک خود را از چنگ دشمن نجات می دهند..
ملکه که هر لحظه عصبانی تر می شد ، جلوی دخترش ایستاد و ناگهان دستش بالا رفت و بر صورت دخترک نشست و گفت : کفرگویی بس است ، یا همین الان به دنبال من می آیی تا به محضر خدایان برسیم یا....
دخترک که با ناباوری مادر را نگاه می کرد و دست به روی گونهٔ اش که هنوز اثر سرخی بر آن نمایان بود می کشید ، با بغض در گلویش گفت : یا چه؟! من محال است به محضر یک مشت سنگو چوب و حیوان که از انسان هم کمترند برسم و آنها را ستایش کنم..
ملکه که اولین بار بود دست به روی دختر نازدانه اش بلند کرده بود ، گوشهٔ لباس حریر قرمز رنگش را در دست فشار داد و در حالیکه پشتش را به دختر می کرد و قصد بیرون رفتن داشت گفت : پس در همین انبار ارواح می مانی،تو یک زندانی در اینجا هستی و موظفی با آن دستان هنرمندت شمش طلا تولید می کنی ، بی شک برای دفاع از شهر و حمایت از خدایان ، لشکریان محتاج این طلاها خواهند شد.. وبا زدن این حرف نفسش را محکم بیرون داد و بدون اینکه به دخترک نگاهی کند و اشک چشمان او را ببیند از درب بیرون رفت.
آمیشا که مانند کودکی ترسان گوشه ای بغ کرده بود ، با رفتن ملکه به طرف شاهزاده خانم رفت و همانطور که خم می شد و جواهرات پخش شده روی زمین را جمع می کرد ،با گریه و هق هقی در صدایش گفت : من که جلوتر آمدم ، گفتم....گ...گفتم که تا ملکه نیامده پنهان شوید...
شاهزاده خانم خم شد زیر بازوی آمیشا این کنیزک مهربان را گرفت و بلندش کرد و همانطور که بازوهایش را نوازش می کرد لبخندی به رویش پاشید وگفت : آمیشا! چرا گریه می کنی؟! من خوبم....
خودت خوب میدانی که دوست دارم تمام عمر در همین اتاق بمانم و کتابهای گوناگون بخوانم ، پس غضب ملکه به نفع من شد ،مگر اینطور نیست؟؟
آمیشا همانطور که بینی اش را بالا میکشید ، سری تکان داد و لبخندزنان به طرف صندوق چوبی رفت....
و این دو دخترک که تقریبا همسن هم بودند ، نمی دانستند که فردا خورشید سر میزند، در چه حالی هستند....
ادامه دارد...
🖍به قلم :ط_حسینی
🆔@Canal_tavasol_be_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نحوه پیدا کردن رمان از طریق هشتک
✳️ رمان های زیر در کانال توسل به شهدا بارگذاری شده است
👇👇👇👇👇👇👇
۱_📚 رمان #دختر_شینا
۲_📚 رمان #حسین_پسر_غلامحسین (داستان زندگی شهید والامقام حسین یوسف الهی)
۳_📚 رمان #تنها_میان_داعش
۴_📚 رمان #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن.
۵_ 📚 #ماجرای_حقیقی_معجزه_دعای_شهدا_
📚 ۶_ #رمان_واقعی_نسل_سوخته
۷_📚 #رمان_بدون_تو_هرگز
۸_ 📚#داستان_واقعی_شهید_امین_کریمی
۹_📚#عارفانه #شهید_احمد_علی_نیری
۱۰_📚 #قصه_دلبری #رمان_شهید_محمد_خانی
۱۱_📚#دمشق_شهرعشق
۱۲_📚#شهید_جانباز_ایوب_بلندی
۱۳_📚 #سلام_بر_یحیی
۱۴_📚 #قلبم_برای_تو
۱۵_📚 #قصه_ننه_علی
۱۶_📚 #عاشقانه_دو_مدافع
۱۷-📚 #درحوالی_عطریاس
۱۸-📚 #لیلا
۱۹-📚#مدافع_عشــــق
۲۰_📚#پروانه_ای_دردام_عنکبوت
۲۱_📚 #ماه_آفتاب_سوخته
۲۲_📚 #خاک_های_نرم_کوشک
۲۳_📚 #زندگینامه_شیطان
۲۴_📚#لقمه_حلال
۲۵_📚#شاهزاده_ای_در_خدمت (در حال بارگذاری)
✅ برای خواندن داستان روی #هشتک بزنید
💖 کانال توسل به شهدا 💖
https://eitaa.com/joinchat/3605659854C4f0b892d04
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🆔@Canal_tavasol_be_shohada
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»