خواستم قربانراهش جانکنم خندید و گفت ؛
لااقل رأییبده من نیز جبران میکنم ..
- مو پریشانکردی و ایمان ِمردم سست شد ؛
حوزهها تعطیل شد ، داری چه با قم میکنی ؟
پس بزن ، اخم بکن ، ناز بریز ، عشوه بیا ؛
بخدا شک نکن اینگونه تو جذابتری .
عشق و منطق هردو سهمی بردهاند از جان ِمن ،
روزها را شیخم و شب شاعر ِچشمان ِتو !
با صدای ِخندهات بردی دل از ما ، چادری ..
- میپذیری با حیاء ، ما را برای ِهمسری ؟