🌷 #هر_روز_با_شهدا_3959🌷
#حاضری_به_جای_دوستت_شکنجه_بشوی؟!!
🌷روزی یکی از اسرا که اهل زنجان بود به نام "فتحعلی" را به شدت زیر شکنجه قرار دادند و من صدای نالهها و جیغ و فریاد او را میشنیدم. من هم در راهرو استخبارات بودم و هرکسی که رد میشد و میدید لباس بسیج بر تن من است، یک لگد به شکم، سر و کمر من میزد و میرفت، آنهم با پوتین تاف عراقی که لبهاش آهندار بود!!
🌷من به شکنجهگر عراقی گفتم؛ او را نزنید. او تنها پسر خانوادهاش است. سرباز عراقی رو به من گفت: داری از او طرفداری میکنی؟ الان بهت میگویم. فتحعلی به قدری شکنجه شده بود که الان جزو جانبازان اعصاب و روان است و یک گوشش اصلاً شنوایی ندارد. آنها من را به جای فتحعلی شکنجه دادند تا حدی که له شدم. فتحعلی، تا زمانی که باهم در اسارت به سر میبردیم به من میگفت:...
🌷میگفت: آقا سید، ببخشیدها، من باعث شدم شما به جای من کتک بخوری. من هم در جوابش میگفتم: اشکالی ندارد من میخواستم به جای تو فدا شوم. من قصد تعریف کردن از خودم را ندارم اما واقعیت این است که در آن زمان همه اسرا بویژه اسرای مفقودالاثر، حس ایثارگری و اخلاص بالا داشتند و همه حاضر بودند به جای دوستشان شکنجه شوند.
#راوی: آزاده سرافراز و جانباز شیمیایی سید هادی غنی که قریب به چهار سال مفقودالاثر بوده و در اسارت بعثیها به سر برده است. او سال ۶۴ شیمیایی شد، سال ۶۵ اسیر و سال ۶۹ از اسارت اردوگاه ۱۱ تکریت آزاد شد.
منبع: سایت نوید شاهد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4021🌷
#ماجرای_سیزده_پلاک!
🌷در ساحل فرات (عملیات والفجر ۸ ) کوسهای را پیدا کردیم که در اثر اصابت گلوله و موج انفجار از بین رفته بود، پس از باز کردن شکم این کوسه ۱۳ پلاک از شکمش خارج شد. این پلاکها متعلق به سربازانی بود که از ترس خمپاره خود را به آب خروشان فرات انداخته و طعمه کوسه شده بودند.
🌷سربازان زیادی در این منطقه و مناطق مشابه گرفتار کوسه میشدند و دیگر هیچ اثری از آنها باقی نمیماند. ما به عشق اسلام به جبهه میرفتیم و خطراتش را هم به جان میخریدیم، بنده در آن زمان متاهل بودم و دو فرزند داشتم. خانوادهام را به خدا میسپردم و به عشق مملکت و کشورم و حمایت از رفقا راهی جنگ میشدم.
#راوی: جانباز شیمیایی سرافراز صادق مطهری نژاد
منبع: خبرگزاری ایسنا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
https://eitaa.com/Chiefs
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4023🌷
#خاک_گیرا
🌷تمام بچههای مخلص و عاشق شهادت در سوسنگرد بودند. الان تمام کسانی که از جبهه سوسنگرد باقی ماندهاند همه مؤمن و متعهد هستند. سوسنگرد جای عجیب و غریبی بود و خاکش گیرایی زیادی داشت. یکی از شهدای ما به نام عبدالرحمن رضازاده میگفت: دوست دارم همینجا شهید و مفقودالاثر شوم. در عملیات شهید مدنی ایشان جلوی خودم شهید شد.
🌷عملیات طریقالقدس را که انجام دادیم منطقه دست خودمان افتاد. رفتیم آنجا و همه اجساد را بیرون آوردیم ولی نتوانستیم پیکر ایشان را پیدا کنیم. میدانستیم در چه محدودهای عراقیها پیکرش را دفن کردهاند و میخواستیم پیکرش را پیدا کنیم. لودر را هر زمان که در خاک میزدیم از کار میافتاد. چندین بار این کار را انجام دادیم و نشد. یکی از رزمندگان گفت:...
🌷گفت: خودتان را اذیت نکنید رحمان گفت: من میخواهم مفقودالاثر باشم و دنبال پیکرش نباشید. پیکرش همچنان در سوسنگرد است ولی دقیق نمیدانیم کجاست. بالأخره همانی که خودش میخواست شد. سوسنگرد قداست دارد منتها اگر کسی بفهمد برای چه آنجا جنگیدیم و دفاع کردیم. انسانهای بزرگی آنجا شهید شدند و جنگیدند.
🌹خاطره ای به یاد شهید مفقودالاثر عبدالرحمن رضازاده
#راوی: رزمنده دلاور دکتر حبیبالله پدیدار معروف به حاج کاظم (از نیروهای کازرونی حاضر در جبهه سوسنگرد)
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
https://eitaa.com/Chiefs
🌷 #هر_روز_با_شهدا_
#زیارتی_که_به_اسارتش_میارزید!!
🌷پس از آنکه در تاريخ ۲۷ تیرماه ۱۳۶۷ اولين بند قرارداد ۵۹۸ (آتش بست) اجرا گرديد، رژيم عراق تصميم گرفت تمامی اسرای جنگ تحميلی را به زيارت حرم اباعبدالله ببرد. اين درحالی بود که هنوز اولين بند و سومين بند قطعنامه که عقبنشينی به مرزها و آزادسازی اسرا بود اجرا نشده بود. اسرا را اردوگاه به اردوگاه برای زيارت به کربلا میبردند. اردوگاه ما در استان الانبار بود. گروه هشتم يا نهم بوديم که به زيارت میرفتیم و يک روز قبلش به ما اعلام کردند که فردا برای رفتن آماده باشيد. بعضی خوشحال بودند و بعضی هم ناراحت، چون دلشان میخواست با رزمندگان به کربلا میآمدند. صبح آن روز ساعت ۴ صبح سوار اتوبوسها شديم.
🌷در مسير حرکت، بچهها حالی داشتند و از شوق گريه میکردند، ذکر میگفتند و.... نزديک ظهر به کربلا رسيديم. قبل از اينکه وارد حرم شويم يک ملای عراقی زيارتنامه خواند و بعد از آن برای پدر و مادر بچهها دعا کرد و در آخر هم دعا به جان صدام کرد. در اين زمان بچهها همه با هم با صدای بلند دعای خدايا خدايا تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار را خواندند. ملای عراقی سعی میکرد هرطوری شده بچهها را ساکت کند و به زبان عربی میگفت: اُسکت، يعنی ساکت.... اما بچهها کار خود را میکردند. ديگر طاقت نداشتیم، با وجود اينکه چندين گروه قبلاً آمده بودند و ضريح آقا را تميز کرده بودند و گرد و خاکها را برای تبرک برده بودند اما هنوز بالای ضريح تميز نبود.
🌷همراه بچهها با پارچههايی که برای تبرک آورده بودیم ضريح را تميز کردیم و زیارت کردیم. آنجا حال خود را نمیدانستم، سالها جنگ و اسارت ما برای در آغوش کشیدن ضریح شش گوشه سرور و سالار شهیدان بود و اکنون به آرزوی خود رسیده بودم. پس از خارج شدن از صحن و سرای اباعبدالله(ع) به زيارت حضرت ابوالفضل العباس(ع) و چند تن از ياران امام عليه السلام رفتيم که حدود ۵۰۰ متر فاصله داشت. زيارت بچهها واقعاً ديدنی بود. شوق و ذوق زيارت حرم مولايشان تمام خستگی دوران اسارت را از بچهها گرفته بود. بعد از زيارت ما را سوار اتوبوسها کردند و به اردوگاه برگرداندند....
#راوی: آزاده سرافراز و جانباز ۳۰ درصد محمدمهدی محمدی که در ۱۵ سالگی به اسارت دشمن بعثی درآمد و برادر شهید معزز محمدرضا محمدی.
منبع: سایت کازرون نما
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
https://eitaa.com/Chiefs
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4131🌷
#دعای_لحظه_اسارت_من....
🌷....حدود ساعت ۲ بعدازظهر آفتاب داغی بر شنزار فکه میتابید. صدای توپخانه هم قطع شده بود و گفتم حتماً باید به عقب برگردم. یک قطره آب نداشتم و به خاطر تیری که به پایم خورده بود مجبور شدم پوتینهایم را در بیاورم. بیابان پر از پوتین، کلاهآهنی و قمقمه خالی بود. بسیاری از دوستانم شهید شده بودند. مسافتی را به سختی طی کردم و پایم از شدت داغی ماسهها سیاه شده و همین تشنگیام را ۱۰ برابر کرده بود. در سکوت بیابان صدایی وهمآلود میشنیدم که میگفت برادر بیا آب! من هم فقط دنبال جرعهای آب بودم و دنبال صدا را گرفتم.
🌷حتی از شدت تشنگی از علفهای بیابانی در دهانم گذاشتم تا شاید کمی زبانم تَر شود. ناگهان دیدم از سمت تپههای بادی چند نفر به طرفم میآیند که آشنا نیستند. این نیروها در نزدیکی من به عربی گفتند اسلحهات را بینداز! در عرض چند ثانیه یک دنیای جدید پیشرویم باز شد و دیگر فهمیدم که اسیر شدم. اسلحهام را پایین پرت کردم و یکی از نیروهای دشمن گفت ما برادر و مسلمان هستیم. در دلم گفتم به اسارت دشمن درآمدهام. یک لحظه به آدم شوک وارد میشود که چه کار باید کند. خودم را آماده تیرباران کرده بودم.
🌷از شدت ضعف و بیحالی با دو زانو روی زمین افتادم. گفتند بلند شو و دستهایت را بلند کن. من امتناع میکردم و در نهایت مرا روی کولشان انداختند و به جای دیگری بردند. دیدم دو برادر اسیر کرده و اسلحه پشت سرشان گذاشتهاند تا آنها به کسانی که در بیابان گم شدهاند بگویند برادر اینجا آب هست. بلافاصله دعایی به ذهنم آمد و گفتم خدایا دوران اسارت مرا مثل زندانیان زمان شاه مایه پیشرفتم قرار بده و من در کنار انسانی بزرگ و اهل معنویت قرار بگیرم. این اتفاق هم افتاد و دوران اسارتم کنار حاجآقا ابوترابی گذشت....
#راوی: آزاده سرافراز و نویسنده دفاع مقدس عبدالمجید رحمانیان [سال ۱۳۶۱ در سن ۱۹ به اسارت دشمن درآمد و پس از گذشت هشت سال و چهار ماه از اسارتش به میهن بازگشت.]
منبع: سایت خبرگزاری میزان
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
https://eitaa.com/Chiefs
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4140🌷
#روز_پنجم....
🌷عبدالله پسر اولم بود، چند روزی بود که به مرخصی آمده بود و وقتی میخواست برود کمی به حال و روزم نگاه کرد و گفت: "مادر نترس من میروم، ولی شهید نمیشوم." اما از همه حلالیت طلبید و من آن روز ساکش را بستم و از زیر قرآن ردش کردم، اما بیاختیار اشک از چشمانم جاری بود. پسرم گفت:"مادر گریه نکن، غصه هم نخر، من دوباره برمیگردم خیالت تخت تخت." عبدالله در آن لحظه از من خداحافظی کرد ولی انگار با رفتنش، مرا هم با خودش برد.
🌷او که رفت همسایهمان به خانه آمد و گفت چقدر عبدالله چهرهاش نورانی شده بود. این را که گفت دلم برات شد که اینبار، بار آخری بود که او را میدیدم و شهید میشود. رفتم داخل اتاق و عکسش را گذاشتم لای قرآن و سپردمش به خدا و با خودم گفتم: اگر عبدالله شهید شد این عکس را برای اعلامیهاش میدهم. پنج روزی بود که از رفتنش گذشته بود و هر روز به قرآن سر میزدم تا اينکه درست روز پنجم خبر شهادتش را آوردند.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز عبدالله محبی
#راوی: خانم لیلا حاجیزاده مادر گرامی شهید
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
https://eitaa.com/Chiefs
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4142🌷
#فرشتههاى_بدون_بال
🌷اولين کمک رسانیام را در تاریخ ۱۵ آذر ۱۳۵۹ که ناوکش پلیکان مورد حمله دشمن قرار گرفت انجام دادم. همان شب هم میگ هواپیمایی دشمن به بوشهر حمله کرد و بوشهر را مورد حملههای راکتی خود قرار داد. من در آن زمان ٩ ماهه حامله بودم ولی با تمام جان در آن شب فراموش نشدنی از ٧ شب تا ٢ صبح در بیمارستان مشغول کار بودم و فقط توانستم ٢ ساعت استراحت كنم. چون مرتب مجروحها را میآوردند بیدار شدم و تا فردا ساعت ۶ بعد از ظهر در آنجا بودم. هر چه رئیس بیمارستان و بقیه دوستان به من میگفتند که باید بروی قبول نمیکردم. طاقت اينکه بروم و کمک نکنم را نداشتم و مصرانه در آنجا کار میکردم.
🌷زمانیکه به نیروگاه اتمی بوشهر حمله شد فوراً با یک تیم به طرف نیروگاه حرکت کردیم و صحنههای جانگدازی را دیدم که هرگز فراموش نمیکنم. مثلاً حملههای راکتی که شروع شد. من آنجا بودم. سر بلند کردم و دیدم بدنی بدون سر در حال دویدن است. وحشت زده و متعجب شدم. بعداً متوجه شدم راکت به سرش اصابت کرده؛ ولی هنوز جان در بدن داشت. ما با چنین صحنههایی مواجه بودیم که حتی شنیدن آن برای همه رنجآور است اما با اینحال به مداوای اولیه و اعزام مجروحان به بیمارستان مشغول شدیم....
#راوى: پرستار فداكار خانم سیده شاهرخ غدیری
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
https://eitaa.com/Chiefs
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4148🌷
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#شانزده_دی_پنجاهونه_بر_حسین_و_یارانش_چه_گذشت؟!
🌷پيش از اينكه خودم كارت شناسايی را نگاه كنم، روزعلی را صدا زدم. كارت را برای هر دومان خواندم: حسين خوشنويسان .... نام پدر .... متولد .... سمت: مسئول جهاد سازندگی سوسنگرد. پيش از اين بارها او را در جهاد سوسنگرد ديده بودم، اما اسمش را نمیدانستم. آر.پی.جی را از زمين برداشتم و به راه افتادم. هنوز چند قدمی نرفته بودم كه روزعلی خودش را به من رساند. گفتم: تو ديگه كجا میآی؟ _اگه تو هم ده قدم ديگه به سرنوشت خوشنويسان دچار شدی، كی آر.پی.جی رو به حسين برسونه؟ راست میگفت، با هم راه افتاديم.... به هر زحمتی بود خودمان را به حسين علمالهدی رسانديم. قامت حسين از ميان دود و گرد و غبار پشت خاكريز پيدا بود. يك تانك ديگر با گلوله حسين به آتش كشيده شد. پيدا بود كه از همه افراد گروه اكنون فقط حسين زنده مانده است. حسين از جا بلند شد و خود را به خاكريز ديگر رساند.
🌷غير از گلولهای كه در آر.پی.جی بود، يك گلوله ديگر هم در دست داشت، ما هم فقط دو گلوله داشتيم. تانكها هنوز ما را نديده بودند، دوباره پيشروی تانكها شروع شده بود. به قصد تصرف خاكريز پيش میآمدند، حسين پشت خاكريز خوابيده بود. تانك به چند متری خاكريز كه رسيد، حسين گلولهاش را شليك كرد، دود غليظی از تانك بلند شد. تانك ديگری با سماجت شروع به پيشروی كرد. روزعلی كه آر.پی.جی را آماده كرده بود، از خاكريز بالا رفت و آن را هدف گرفت. تانك به آتش كشيده شد. روزعلی همينطور كه خودش را پايين میكشيد، گفت: حسين يه گلوله بيشتر نداره. تانكها هم دارند میرن سراغش. من فقط همين يه گلوله برام مونده. چهار تانك ديگر به پنجاه متری حسين رسيده بودند. حسين بلند [شد] و آخرين گلوله را رها كرد. سه تانك باقیمانده در يك زمان به طرف حسين شليك كردند و گلولهها خاكريزش را به هوا بردند.
🌷گرد و خاك كه كمی فرو نشست، توانستيم اول آر.پی.جی و بعد حسين را ببينيم. جسد حسين به پشت، روی ته مانده خاكريز افتاده بود و چفيه صورتش را پوشانده بود. يكی از تانكها به چند قدمی حسين رسيده بود و میرفت كه از روی جسد حسين عبور كند. روزعلی با شليك آخرين گلولهاش تانك را ناكام كرد....» دو تانك دشمن خلاف آن سمتی كه من تصور میكردم به راه افتادند، به سمت مجروحان. با خودم گفتم حتماً نزديك بچهها كه برسند، راهشان را كج میكنند يا میايستند. تانكها نزديك و نزديكتر شدند، ولی نه ايستادند و نه راهشان را كج كردند. دستهايم را روی چشمانم گرفتم و سرم را بیاختيار به لبهی خاكريز كوبيدم. آنچه در آن حال میشنيدم، صدای آزاردهندهی زنجير تانكهای دشمن بود، ولی....
🌷ولی برای من از همه جانسوزتر فرياد آن مجروح زنده بود كه حركت تانك عراقی و سنگينی آن را بر بدنش احساس میكرد. تانكها با تكهپارههايی از گوشت و استخوان بهجا مانده بر زنجيرها گذشتند و پنج جنازه را با خاك همسطح كردند. از جنازهها تنها آن مقداری که به زير چرخ نرفته بود، سالم مانده بود، سری، دستی، پايی، يا سينهای. تانكها رفتند، ولی من توان بلندشدن نداشتم. به فكر روز گذشته افتادم، روزی كه آن همه اسير را مثل مهمان در آغوش گرفتيم و آنقدر با آنها ملاطفت كرديم كه تصور كردند فريب و توطئهای در كار است و حالا جنازه همان بچههايی كه ديروز دشمن را در آغوش گرفته بودند، لابهلای زنجير تانكهای دشمن خرد میشد!!!
🌹خاطره ای به یاد تمامی شهدای کربلای هویزه؛ فرمانده شهید سید محمدحسین علمالهدی، شهید معزز حسین خوشنویسان
#راوی: رزمنده دلاور نصرتالله محمودزاده
📚 کتاب "حماسه هويزه"
❌️❌️ حضرت امام خامنهای حفظهالله: «وقتی که خبر شهادت سید حسین علم الهدی را شنیدم، اوّل چیزی که به ذهنم آمد، شهادت حافظان قرآن در صدر اسلام بود.»
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4173🌷
❌️❌️ این پست مخصوص سلبریتیهایی است که نان به نرخ روز میخورند و پشت پا به نظام و خون شهدا میزنند!
#مسير_بهشت_در_اسارت...!!
🌷یکی از اسرا به نام حسین اسکندری، آدم تودار و پُر تحملی بود. در جزیره مجنون بر اثر اصابت گلولههای آتشزا نیزارهای قسمت خشکی آتش گرفته بود. حسین لابلای نیها سوخته بود. فاصلهی زیادی را میان نیهای آتش گرفته دویده بود. سوختگیاش به گونهای بود که روغن بدنش روی زمین بازداشتگاه میریخت!
🌷نگهبانها اجازه نمیدادند او در سایه دراز بکشد. پماد سوختگی هم به او نمیدادند. پشهها تمام بدنش را تسخیر کرده بودند. چند ساعتی که نور خورشید به بدن سوختهاش میتابید، عذاب میکشید، صدایش درنمیآمد و فقط زیر لب قرآن مىخواند.
🌷به خوبی مىفهميدم حسین با آن بدن سوخته در آن گرمای سوزان تیرماه چه میکشد. بچهها که به او دلداری دادند، گفت: شاید خدا خواسته با این بدن سوخته، منو تو این گرما قرارم بده تا تو جهنم کمتر منو بسوزونه! بهش گفتم؛ حسین! مگه قراره بری جهنم؟! گفت: همین که خدا درجهی حرارت جهنم رو برام کمتر کنه، راضیام!
#راوى: آزاده و جانباز سرافراز سيدناصر حسينى
📚 کتاب "پایی که جا ماند"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
https://eitaa.com/Chiefs
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4176🌷
#قسمت_دوم (۲ / ۲)
#نمازی_که_مانع_از_قطع_عضو_شد!
🌷دکتر و همراهانش خندیدند. او گفت: «چرا؟» گفتم: «پایم سالم است. فقط مقداری ورم کرده و کسی آن را شستشو نداده و رسیدگی نکرده است.» او گفت: «نه، پای تو عصب ندارد و حتماً تا چند روز دیگر سیاه میشود.» گفتم: «باشد! شما امشب قطع نکنید. بقیه مسائل به گردن خودم!» او با ملایمت گفت: «باباجان! میمیری.» گفتم: «همه باید بمیرند؛ ولی شما با پایم کاری نداشته باشید.» خیلی پافشاری کردم. یکی از همراهان او که خیلی خشن بود به من گفت: «دست دکتر را ول کن!» دکتر به او پاسخ داد و گفت: «کاری به این نداشته باشید! و رو به من گفت: «اسم تو را فعلاً جزء کسانی مینویسیم که زخمشان پانسمان شود.» از او تشکر کردم و آنها از اتاق بیرون رفتند.
🌷ساعت ۱۱ شب ما را به سوی اتاق عمل بردند. برانکارد من توسط محمد، دوست عراقیام، هل داده میشد. محمد به من گفت: «به حرفهای تو و دکتر گوش میکردم، فکر نمیکنم راست گفته باشد.» گفتم: «باز هم دعا میکنم.» گفت: «چطوری؟» گفتم: «از امام زمان(عج) کمک میخواهم.» محمد گفت: «خوب کسی را انتخاب کردهای!» گفتم: «مگر تو شیعه هستی؟» گفت: «بله، دکتر هم شیعه است.» و مرا به راهرو اتاق عمل رساند و تحویل شخصی دیگر داد و هنگام خداحافظی به او سفارش کرد که هوای مرا داشته باشد. محمد صورت مرا بوسید و رفت. من پشت در اتاق عمل بودم. وقتی یکی از بچهها را میبردند، ساعتی بعد او را با دست و پای بریده بر میگرداندند تا اینکه نوبت به من رسید. مرا به اتاق عمل بردند. همه....
🌷همه افراد داخل اتاق، بداخلاق و بدزبان بودند. تا رسیدم گفتم: «دکتر کجاست؟» یکی از آنها گفت: «همه ما دکتر هستیم. اگر حرف بزنی داغونت میکنیم.» چند مشت و سیلی هم به من زد. در همین لحظه در اتاق باز شد و همان دکتر داخل شد. گفتم: «دکتر! اینها میگویند باید پایت قطع شود!» گفت: «کی؟» گفتم: «این آقا.» (همان کسی که مرا زد و فحاشی کرد.) دکتر ناراحت شد و به آنها گفت: «مگر شما انسان نیستید؟!» در همین حین بیهوشم کردند. وقتی به هوش آمدم، اول سراغ پای راستم را گرفتم و دیدم که باند پیچی شده و قطع نشده است. پس از دو ساعت، دکتر آمد و پس از سلام و علیک گفت: «دیدی سرقولم بودم! ما شیعهها دروغ نمیگوییم.» الحمدالله پای من بهبود یافت و من هم سر قولم ماندم و تا مدتها برای سلامتی امام زمان(عج) و نذر ایشان، نماز میخواندم.
#راوی: آزاده سرافراز محمدجعفر رفیعی
منبع: فرهنگ نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4219🌷
#جای_خمپاره! 💕
🌷جبههی دوقلوی کردستان بودیم؛ آن روز دشمن در خط مقدم حرکات زیادی داشت. فاصلهی ما و آنها حدود ۱۰۰ متر بود. من دوشکاچی گردان بودم. در سنگر کمین با دشمن میجنگیدم. وقتی آتش نبرد به اوج خود رسید، هیچ کس در فکر زنده ماندن نبود. چنان حجم آتش بالا بود که شاید باور نکنید ولی با چشمان خودمان برخورد گلولهها به همدیگر را میدیدیم.
🌷بعد از فروکش کردن آتش ناگهان تشنهام شد. رفتم در سنگر استراحت آب نوشیدم. وقتی برگشتم، دیدم نه سنگری هست؛ نه دوشکایی.... و جای.... خمپاره درست به وسط سنگر اصابت کرد. همه از تعجب خشکشان زد. بچهها برایم گریستند و فرمانده به من گفت: «اینها همه از امدادهای غیبی هستند.»
#راوی: رزمنده دلاور جمشید زکی نژاد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_4424🌷
#بگذار_من_همینجا_باشم...🌷
🌷در جریان عملیات كربلای ۵ در یكی از محورهای شلمچه جهت انتقال پیكر پاك شهدا به خط مقدم رفته بودیم من كه جلوی ستون حركت میكردم، خمپارهای پشت سرم خورد و مجروح شدم در پشت سر من، عزیز دیگری هم مجروح شد و ما دو نفر به زمین افتادیم ما را به عقب وانت گذاشتند دوست عزیزمان داور، سریع پرید عقب وانت و دیدم بالای سر من است به ایشان گفتم كه شما از عقب ماشین پیاده شوید چون منطقه دست انداز زیاد داشت.
🌷داور گفت: من پیاده نمیشوم، به خاطر اینكه سر شما به كف ماشین میخورد میخواهم سر شما را روی دستم نگه دارم. حدوداً ده_پانزده متر عقبتر آمدیم. دوباره به ایشان گفتم كه شما از ماشین پیاده شوید اینجا جای خطرناكی است هر آن امكان اصابت خمپاره هست جایی بود كه خمپاره های شصت دشمن می رسید.
🌷ایشان یك دستی به سر و صورت من كشید و مقداری خاك و خون صورتم را تمیز كردند و گفت: بگذار من همینجا باشم و سر شما را نگه دارم تا از اینجا رد بشویم. در همین موقع خمپارهای به زیر چرخ عقب ماشین خورد و بلافاصله در پاهایم حس كردم كه چند تركش خورده در همین موقع یك آن سرم را بلند كردم دیدم ایشان از ناحیه سر تركش خوردهاند و در همین حالت روی صورت من افتادند و شهید شدند.
🌹خاطره ای به یاد سردار شهید داور یسری [فرماندهی که در میدان جنگ چون شیر بیباک و در خلوت شب زاهدی بود كه اشک از چشمانش همیشه جاری بود.]
#راوی: رزمنده دلاور احمد مخبریان، از واحد اطلاعات و پیگیری مفقودین نیروی زمینی قرارگاه خاتم الانبیا (ص)
منبع: سایت نوید شاهد
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
https://eitaa.com/Chiefs