eitaa logo
Motivation🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.1هزار ویدیو
21 فایل
یا مولا حسن مجتبی:) سلام سید احوالت؟ بنده هارمهرم✋🏻 بیاید راجب همه چی حرف بزنیم دوستان:) https://daigo.ir/secret/8360078754 کانال قرارگیری ناشناسا: https://eitaa.com/its_tea_time کانال خودتونه رفقا غریبی نکنید🗿
مشاهده در ایتا
دانلود
خب اینم از ناشناسای امروز:)
خب
سلام به اونی که داره این پیامو میخونه✋🏻 این دومین تقدیمی ادمین هارمهره. در صورت فور کردن این پیام تو کانال دوست داشتنیتون، من بهتون میگم که اگه تو ی فیلم ترسناک بودید چه رولی داشتید،و ی سناریوی کوتاهم بهتون تقدیم میکنم:) ظرفیت: 15 چنل اول پ.ن: لطفا فقط چنلایی که میشناسمشون فور کنن، چون این تقدیمی نیاز به ی شناخت نسبی داره،ممنونم. تکمیل شد رفقا.
هدایت شده از Never mind!
خب سلام برای اولین بار "امنیفایل" میخواد تقدیمی بده 🤌🏻😌 این پیام رو فور کن تو چنلت و لینکشو برام تو ناشناسِ پایین بفرست تا با وایب کانالت و حسی ک دارم میگیرم تو یه کلیپ، اهنگ یا اهنگایی ک در حال( رفتن به سفر دلم میخواد باهات گوش بدم )رو بفرستم برات دوست عزیز 🦦🤍 تقدیمی هاتون اینجا پس عضوش شو گل ‌‌‌‌‌ 👇🏻 @come_here فقط این اهنگا سلیقه منهُ‌منم از هرنوع اهنگی ک بگین گوش میدم‌پس...🎶🍃 ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/1386643
Motivation🇵🇸
خب رفقا ظرفیت تکمیل دیگه فور نکنید
Motivation🇵🇸
خب دوستان از اونجایی که سناریو وقت و فکر میطلبه و منم ی کم تنبل تشریف دارم، هر روز دو س تا سناریو میدم تا پونزده تا تموم شه👌🏻
چقدر از چیزای لوکس و لاکچری بدم میاد:)
Motivation🇵🇸
خب دو سه تا از تقدیمیارو نوشتم
توی اتاق تاریک مشکی و قرمزت نشسته بودی و جامی پر از محتویات قرمز رنگ به دست داشتی. دیوید با همون کت چرم مشکی و شلوار جین همیشگیش وارد شد و با لبخند گفت: هی! فکر کردم مشکلی پیش اومده که این وقت شب خبرم کردی! با چشماب کشیدت که رنگ مشکیشون کمی عجیب بود سرد بهش خیره میشی و از پشت میز میای بیرون. روبروی دیوید وایمیسی و ی دستتو روی میز میذاری و بهش تکیه میدی. کمی از محتویات جامو مینوشی و بعد لبخند میزنی، و دندونای قرمزت حس ترسو تو دیوید بیدار میکنن. با صدایی که سعی میکنه ترس توشو پنهان کنه میپرسه: اوکیی؟ و تو بدون توجه به سوالش قدم زنان بهش نزدیک میشی و صدای پاشنه بلندای قرمزت توی سکوت وهم انگیز اتاق میپیچه. با آرامش میپرسی: فکر میکنی این چیه دیوید؟ و به جامت اشاره میکنی دیوید با تردید میگه: آم... بورگوندیه(یک نوع شراب قرمز)... حالا دیگه تقریبا بهش رسیدی ولی دیوید نامحسوس عقب عقب میره. پوزخندی روی لبای سرخت میاد و میگی: اوه دیوید بیچاره من... جفتمون میدونیم که این، خونه...! حالا دیوید واقعا جا خورده اما از شُک از جاش حرکتی نمیکنه، تو نزدیکش میشی و لباتو کنار گوشش میبری و پچ میزنی: فکر میکنی خیلی راحت میذارم ی شکارچی بهم نزدیک شه و بعد مثل آب خوردن سرمو بزنه؟ نه دیوید عزیزم، اگه همون اول بلایی سرت نیاوردم فقط واسه این بود که ازت خوشم اومده بود و حالا که سر نگهبانمو بریدی و فکر کردی من نمیفهمم که کار تو بوده، وقتشه... لبات روی گردنش میشینه و تا دیوید میخواد حرکت کنه دندونای تیزته که توی گردنش فرو میره... چشمای دیوید گشاد شده از ترس و شروع میکنه دست و پا زدن و همونطور که خونشو میمکی کم کم بی جون میشه... با چشمای باز روی زمین میوفته و تو زانو میزنی،به چشماش خیره میشی و جامتو روی خون درحال جریان گردنش میذاری تا پر شه... بلند میشی و باز سمت میزت میری و پشتش میشینی، و همونطور که خون توی جامو مینوشی به تصویری که ساختی نگاه میکنی، تصویری از عشق محکوم به مرگ... پ.ن: تنها راه کشتن ی خون‌آشام بریدن سرشه رول: خون‌آشام(vampire) For: A see of blood From: Harmehr
به خاطر کنجکاوی بیش از حد و علاقت به هیجان و نباختن توی بازی جرئت یا حقیقت، تصمیم گرفتی نصفه شب بری تیمارستانی که طبق شایعات محلی تسخیر شدس و هرکی رفته اونجا دیگه برنگشته:) صرفا محض فان میری اونجا،هوای مه آلود و ابریه؛ از در آهنی زنگ زده وارد حیاط تیمارستان میشی که بیشتر شبیه قبرستونه تا حیاط،چراغ قوتو روشن میکنی اما برعکس فیلمای ترسناک و شایعات چراغت پت پت نمیکنه و خاموش نمیشه، صدای پاهات روی خش خش برگا با صدای وهم انگیز جغد روی درخت تلفیق میشه و تو هنوز نترسیدی چون باور نداری، فقط میخوای بری و فرداش برای همه تعریف کنی ک چجوری رفتی اونجا و هیچیت نشد و بازم برنده بازی جرئت یا حقیقت تو باشی. بالاخره به در ورودی میرسی، هلش میدی و در با صدای قیژی باز میشه. چراغ قوتو میگیری بالا و اطرافو نگاه میکنی، زمین خالی و خاکی، شومینه ای که حسابی خاک خورده ی کم میری جلوتر، سمت راهرو یکی یکی اتاقارو با چراغ قوه از دور میبینی تا میرسی به ی اتاق مخصوص، اتاقی که توش وسایل جراحی بود، چون این تیمارستان ی زمانی برای درمان بیمارای روانیش دست به عمل جراحی میزد و ی تیکه از مغزشونو درمیاورد تا مثل ی علف بدون هیچ حس و ادراکی زندگی کنن:/وارد اون اتاق میشی و توجهتو پرده های باز کنار تختا جلب میکنه. سمتشون میری و میزنیشون کنار، و با چند تا آدم روبرو میشی که بی هیچ حسی به روبرو خیره شدن و مشخصه ی زندگی نباتی دارن، هیچ درکی از اطرافشون ندارن و جای بخیه روی سرشون مشخصه. از ترس چراغ قوه از دستت میوفته، خم میشی که برش داری که یهو دوتا جفت کفش روبروت میبینی. با وحشت و لرز کم کم بلند میشی و چراغ قوه رو میاری بالا تا میرسی به صورت اون شخص، ی مرد خشمگین ترسناک که تو کمتر از ی متریت وایساده... یک ماه از اون اتفاق میگذره، رفیقات که میدونن کجا رفته بودی بعد یک روز به پلیس گزارش مفقود شدنتو میدن.کاشف به عمل میاد که اصن روح و تسخیری در کار نبوده، بلکه اون فقط ی آدم زنده روانی بوده که میخواسته انتقام اون جراحی های وحشیانه رو از شما بگیره:) پلیس تو و اون چند نفرو نجات میده و کم کم اون تیمارستانو بازسازی میکنن، و حالا تو گوشه همون تیمارستان نشستی و بی هیچ حس و درکی درست مثل یک گیاه، فقط روبروتو نگاه میکنی. شاید این سزای کنجکاویت بود:) رول: قربانی(victim) For: [ـذوالجناحـ] From: Harmehr