ONE SHOT of Santiago's court case
part2
تپش قلب ایسی به قدری زیاد بود که به سادگی میتونست اون رو بشنوه . نمیخواست ببینه چه بلایی سر پدرش میاد . سعی کرد بهش هشدار بده .. سعی کرد از بین دست آدمهای مارکسون بیرون بیاد و اون شیشه رو نابود کنه . اما همه چیز توی اون لحظه تقریبا غیر ممکن به نظر میرسید. و قبل از اینکه ذره ای فایده داشته باشه همه چیز تموم شده بود. طولی نکشید که پوست ادموند رنگ پریده تر شد و نفس هاش سخت و سنگین شد ، واضح بود که درد و سوزش درون بدنش تنفسش رو مختل کرد . خودش به چشم دیده بود پدرش هیچوقت کوچکترین ترس یا احساسی نسبت به نوشیدن سموم نداشت . این اولین باری نبود که اون مسموم میشد ، اما اولین باری بود که چنین واکنشی نشون میداد . با دستور مارکسون ، اونها اجازه دادن ایسی آزاد بشه . مارکسون رو به ایسی پوزخند زد و گفت
_ پونزده دقیقه در های این انبار باز میمونه. توی این پونزده دقیقه ،تو زمان داری فرار کنی ، یا میتونی بمونی تا پدرت رو نجات بدی ، که البته گمون نمیکنم کاری از دستت بر بیاد ... مهم نیست. انتخابت رو بکن. فقط پونزده دقیقه وقت داری .
و بعد از انبار خارج شد .
ایسی با تمام سرعت سمت ادموند دوید ، در حالی که تمام تلاشش رو میکرد تا اجازه نده آخرین تصویری که از دخترش داره ، یه جفت چشم خیس باشه . نفس عمیق کشید و زمزمه کرد
_ چرا ....؟
ادموند به آرومی بازو های ایسی رو گرفت و فشرد . و بعد با آرامش گفت
_ زنده و سالم نگه داشتن تو در هر حال و هر شرایط ، مسئولیت من هست . در ضمن ، الان اهمیت نمیدم به چی فکر میکنی ..
خم شد و توی گوشش زمزمه کرد
_ چیزی که بهش اهمیت میدم اینه که الان باید بری. به هر قیمتی.
توده ی سنگینی که گلوی ایسی رو سخت میفشرد ، هر لحظه عذاب آور تر میشد
_ این در بازه..... بیا باهم بریم .. لطفا ... از پسش برمیایی ، نه ؟
ادموند نتونست جلوی لبخندش رو بگیره
_ به خودت نگاه کن . هنوز به اندازه ی کافی مثل یه سانتیاگو نشدی ، چطور میتونم اجازه بدم وقتی انقدر جوون و خامی بمیری ؟
ایسی بهت زده شد. با اضطراب گفت
- از چی حرف میزنی ؟ ...
نفس سنگین و گرم ادموند به صورتش خورد. اون داشت درد میکشید ، اما طوری ایستاده بود که انگار قرار نیست هیچوقت بمیره. لبخندش به پوزخند کوچیکی تبدیل شد و گفت
_ انقدر بی دقت و بی حواسی که هنوز متوجه نشدی بیست و پنج ... شاید هم بیست و شیش تیرانداز ما رو هدف گرفتن .
لبش رو با زبونش خیس کرد و زمزمه کرد
- فقط برو ... ایزابل ....من آدم سخت و منفوری ام. هیچکس حتی نمیتونه تصور کنه که ترحمی از من ببینه ، اما حالا میخوام برای تو جونم رو به خطر بندازم. متوجه میشی ؟ پس اجازه نده بزرگترین فداکاری عمرم بی ارزش بشه. این بهترین کاریه که میتونی انجام بدی .
دستش رو از روی بازوی ایسی برداشت و به ساعتش نگاه کرد . ادامه داد
_ پنج دقیقه گذشته. اینجا انبار بزرگیه ، به سادگی نمیتونی راه خروج رو پیدا کنی . همین الان برو. برادرت به تو احتیاج داره...
ایسی حالا با وحشتناک ترین دوراهی تمام عمرش مواجه بود . کدوم رو باید انتخاب میکرد ؟ برادرش رو ناامید میکرد و کنار پدرش میمرد؟ یا پدرش رو تنها میزاشت و به برادرش ملحق میشد ... به هر حال با ریموند میتونست دست کم انتقام بگیره. اون مرد هم یه بچه نبود . ابدا .
_ برمیگردم. حتی برای بردن جسدت.
#پارهای_از_ترشحات_مغزم
#پرونده_سانتیاگو
Find me on :
@Citrus_aurantium_m 🍊
https://eitaa.com/lovemoon99
اینکه با من همراهی و همکاری نکنید منطقیه
اما حداقل بیایید کسی به خوبی لیدی مون رو فراموش نکنیم 👈👉
هدایت شده از صندوق پستی نینا
📪 پیام جدید
نقد میخوای برای متنت؟
باشه الان میگم . کاملا بی محتوا و چرت
#دایگو
هدایت شده از صندوق پستی نینا
📪 پیام جدید
خودت خندت نمیگیره اینا رو پست میکنی ؟؟
جالیه میبینی هیچکس تحویلت نمیگیره و بازم ادامه میدی
#دایگو
هدایت شده از صندوق پستی نینا
📪 پیام جدید
یه ذره هم جالب نیستن
تو نقاشی هم که فلجی و حتی اینا رو هم پست میکنی.
#دایگو
هدایت شده از صندوق پستی نینا
📪 پیام جدید
تازه خودتو با لیدی مون مقایسه میکنی در حالی که در برابر اون هیچی نیستی
#دایگو
هدایت شده از صندوق پستی نینا
📪 پیام جدید
به نظرم دیل بزن و برو
هم چنل و هم اکانتت
#دایگو
هدایت شده از صندوق پستی نینا
📪 پیام جدید
تو ستویا هم هیچکس تحویلت نمیگیره چون خیلی کرینج و بچه سالی
#دایگو