eitaa logo
オレンジ色の春の花✨🍊
84 دنبال‌کننده
112 عکس
6 ویدیو
4 فایل
گربه💤:این همه حرف در مورد خون و خشونت منو مریض می‌کنه. کلاه‌دوز🎩: برای از بین بردن این حس توصیه می‌کنم چای بخوری Made by: Alex's girl 🌟🌻 جهت آشنایی https://eitaa.com/Citrus_aurantium_m/7
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
الهی بگردم برات لوکاس
ONE SHOT of Santiago's court case part2 تپش قلب ایسی به قدری زیاد بود که به سادگی میتونست اون رو بشنوه . نمی‌خواست ببینه چه بلایی سر پدرش میاد . سعی کرد بهش هشدار بده .. سعی کرد از بین دست آدمهای مارکسون بیرون بیاد و اون شیشه رو نابود کنه . اما همه چیز توی اون لحظه تقریبا غیر ممکن به نظر می‌رسید. و قبل از اینکه ذره ای فایده داشته باشه همه چیز تموم شده بود. طولی نکشید‌ که پوست ادموند رنگ پریده تر شد و نفس هاش سخت و سنگین شد ، واضح بود که درد و سوزش درون بدنش تنفسش رو مختل کرد . خودش به چشم دیده بود پدرش هیچوقت کوچکترین ترس یا احساسی نسبت به نوشیدن سموم نداشت . این اولین باری نبود که اون مسموم میشد ، اما اولین باری بود که چنین واکنشی نشون میداد . با دستور مارکسون ، اونها اجازه دادن ایسی آزاد بشه . مارکسون رو به ایسی پوزخند زد و گفت _ پونزده دقیقه در های این انبار باز میمونه. توی این پونزده دقیقه ،تو زمان داری فرار کنی ، یا میتونی بمونی تا پدرت رو نجات بدی ، که البته گمون نمیکنم کاری از دستت بر بیاد ‌... مهم نیست. انتخابت رو بکن. فقط پونزده دقیقه وقت داری . و بعد از انبار خارج شد . ایسی با تمام سرعت سمت ادموند دوید ، در حالی که تمام تلاشش رو میکرد تا اجازه نده آخرین تصویری که از دخترش داره ، یه جفت چشم خیس باشه . نفس عمیق کشید و زمزمه کرد _ چرا ....؟ ادموند به آرومی بازو های ایسی رو گرفت و فشرد . و بعد با آرامش گفت _ زنده و سالم نگه داشتن تو در هر حال و هر شرایط ، مسئولیت من هست . در ضمن ، الان اهمیت نمیدم به چی فکر می‌کنی .. خم شد و توی گوشش زمزمه کرد _ چیزی که بهش اهمیت میدم اینه که الان باید بری. به هر قیمتی. توده ی سنگینی که گلوی ایسی رو سخت می‌فشرد ، هر لحظه عذاب آور تر میشد _ این در بازه..... بیا باهم بریم .. لطفا ... از پسش برمیایی ، نه ؟ ادموند نتونست جلوی لبخندش رو بگیره _ به خودت نگاه کن . هنوز به اندازه ی کافی مثل یه سانتیاگو نشدی ، چطور میتونم اجازه بدم وقتی انقدر جوون و خامی بمیری ؟ ایسی بهت زده شد. با اضطراب گفت - از چی حرف میزنی ؟ ... نفس سنگین و گرم ادموند به صورتش خورد. اون داشت درد میکشید ، اما طوری ایستاده بود که انگار قرار نیست هیچوقت بمیره. لبخندش به پوزخند کوچیکی تبدیل شد و گفت _ انقدر بی دقت و بی حواسی که هنوز متوجه نشدی بیست و پنج ... شاید هم بیست و شیش تیرانداز ما رو هدف گرفتن . لبش رو با زبونش خیس کرد و زمزمه کرد - فقط برو ... ایزابل ....من آدم سخت و منفوری ام. هیچکس حتی نمیتونه تصور کنه که ترحمی از من ببینه ، اما حالا می‌خوام برای تو جونم رو به خطر بندازم. متوجه میشی ؟ پس اجازه نده بزرگترین فداکاری عمرم بی ارزش بشه. این بهترین کاریه که میتونی انجام بدی . دستش رو از روی بازوی ایسی برداشت و به ساعتش نگاه کرد . ادامه داد _ پنج دقیقه گذشته. اینجا انبار بزرگیه ، به سادگی نمیتونی راه خروج رو پیدا کنی . همین الان برو. برادرت به تو احتیاج داره... ایسی حالا با وحشتناک ترین دوراهی تمام عمرش مواجه بود . کدوم رو باید انتخاب می‌کرد ؟ برادرش رو ناامید میکرد و کنار پدرش میمرد؟ یا پدرش رو تنها میزاشت و به برادرش ملحق میشد ... به هر حال با ریموند میتونست دست کم انتقام بگیره. اون مرد هم یه بچه نبود . ابدا . _ برمی‌گردم. حتی برای بردن جسدت. Find me on : @Citrus_aurantium_m 🍊
https://eitaa.com/lovemoon99 اینکه با من همراهی و همکاری نکنید منطقیه اما حداقل بیایید کسی به خوبی لیدی مون رو فراموش نکنیم 👈👉
هدایت شده از صندوق پستی نینا
📪 پیام جدید نقد میخوای برای متنت؟ باشه الان میگم . کاملا بی محتوا و چرت
هدایت شده از صندوق پستی نینا
📪 پیام جدید خودت خندت نمیگیره اینا رو پست می‌کنی ؟؟ جالیه میبینی هیچکس تحویلت نمیگیره و بازم ادامه میدی
هدایت شده از صندوق پستی نینا
📪 پیام جدید یه ذره هم جالب نیستن تو نقاشی هم که فلجی و حتی اینا رو هم پست می‌کنی.
هدایت شده از صندوق پستی نینا
📪 پیام جدید تازه خودتو با لیدی مون مقایسه می‌کنی در حالی که در برابر اون هیچی نیستی
هدایت شده از صندوق پستی نینا
📪 پیام جدید به نظرم دیل بزن و برو هم چنل و هم اکانتت
هدایت شده از صندوق پستی نینا
📪 پیام جدید تو ستویا هم هیچکس تحویلت نمیگیره چون خیلی کرینج و بچه سالی