eitaa logo
オレンジ色の春の花✨🍊
82 دنبال‌کننده
112 عکس
6 ویدیو
4 فایل
گربه💤:این همه حرف در مورد خون و خشونت منو مریض می‌کنه. کلاه‌دوز🎩: برای از بین بردن این حس توصیه می‌کنم چای بخوری Made by: Loki's ex girlfriend🐍♟️ Nanami's child✨🌊 جهت آشنایی https://eitaa.com/Citrus_aurantium_m/7
مشاهده در ایتا
دانلود
پیش نمایش پارت آخر از وانشات پرونده سانتیاگو @Citrus_aurantium_m 🍊
هدایت شده از 🇵🇸A.C.U | bull 5hit daily 🏴
اسپویلر کمیک پرونده ی سانتیاگو به زودی این داستان دیگه رسما بخشی از دو فاز اول ACU رو تشکیل میده پس توصیه میکنم عضو کانال وانتشات سانتیاگو بشید و پارتایی که تا الان با هشتگ گذاشته شده رو بخونین تا پیشزمینه ی لازم از این داستان رو داشته باشین @alexcomicuniverse
2/2 هرکسی تا جایی که میتونست ، آوار رو جا به جا میکرد ، و ریموند هم از این قاعده مستثنی نبود. مطمئنا اونها به اندازه ی سانتیاگو ی بزرگ سریع و قوی نبودن ، برای همین باز کردن مسیر برای اون ها به مدت پنج ساعت طول کشید . اما در نهایت ، صدای فریاد چندتا نگهبان بلند شد « پیداشون کردیم » « بیایید این طرف » « اونها این بالا هستن ، بیایید کمک » به یکباره سیلی از انسان به سمت طبقه ی بالا هجوم آورد ؛ با کمک نگهبان ها ، اونها با روی هم گذاشتن آوار ها تونستن یه سکو بسازن و به طبقه ی بالا دسترسی پیدا کنن. طولی نکشید که همه تونستن اون صحنه ی خارق العاده رو ببینن دختر بچه ، با کمترین آسیب ، توی آغوش امن پدرش آروم گرفته بود ؛ و پدر با وجود جراحاتش ، دختر بچه رو سخت توی آغوش نگه داشته بود . دست ادموند کاملا روی سر ایسی حمایل شده بود تا تمام آسیب ها رو به جون بخره ، و دست ایسی روی زخم شونه ی ادموند ثابت مونده بود ، انگار که میخواست از جراحت بیشتر جلوگیری کنه ... این احتمالا ، اولین باری بود که اونها تا این اندازه به هم اعتماد کرده بودن ... @Citrus_aurantium_m 🍊
هدایت شده از 🇵🇸A.C.U | bull 5hit daily 🏴
SPOILER_JOHNSONS.pdf
819.3K
⭕️اسپویلر کمیک رسمی کراس اور دنیای نینا و ACU سری کمیک جانسونز قراره در شماره های بسیاری،درون دنیای"پرونده ی سانتیاگو"روایت بشه پس توصیه میکنم عضو چنل نینا بشید و وانتشات سانتیاگو رو با هشتگ دنبال کنین @alexcomicuniverse
درس خوندن باعث شده خلاقیتم گل کنه 🌝👌 @Citrus_aurantium_m 🍊
2/2 ادموند سانتیاگو ی بزرگ آدمی نبود که برای هرکسی فداکاری انجام بده . اما ایسی تقریبا در همه موارد استثنا به حساب میومد. دکمه ی آستینش ، جوری که انگار سر لج داشته باشه ، نمیخواست باز بشه . اما در نهایت ادموند بود که بهش مقلوب شد . اون واقعا نمیخواست وقت رو هدر بده. در تمام حرکات ادموند خشم کنترل شده و بی صبری فریاد میزد . بدون معطلی آستینش رو بالا زد و چشم های یخیش که حالا بخاطر هیجانات رنگ باخته بود رو به چشمهای مارکسون دوخت - سرنگ لعنتی رو بهم بده . مارکسون با لبخند تمسخر آمیز ، بدون هیچ عجله ای سرنگ رو پر کرد و توی دست ادموند گذاشت ، لبخندش نشون میداد از همه چیز راضیه - به زندگی جدیدت خوش اومدی . برای کنار اومدن با اثرات دارو برات یه جلسه ی هیپنوتراپی رزرو کردم. اما ادموند کاملا جدی بود ، انگار که درست وسط یه مراسم خاکسپاری ایستاده ... Find me on : @Citrus_aurantium_m 🍊
بیایید امشب ، شبمون رو با فکت های رندوم از بگذرونیم
ONE SHOT of Santiago's court case part2 تپش قلب ایسی به قدری زیاد بود که به سادگی میتونست اون رو بشنوه . نمی‌خواست ببینه چه بلایی سر پدرش میاد . سعی کرد بهش هشدار بده .. سعی کرد از بین دست آدمهای مارکسون بیرون بیاد و اون شیشه رو نابود کنه . اما همه چیز توی اون لحظه تقریبا غیر ممکن به نظر می‌رسید. و قبل از اینکه ذره ای فایده داشته باشه همه چیز تموم شده بود. طولی نکشید‌ که پوست ادموند رنگ پریده تر شد و نفس هاش سخت و سنگین شد ، واضح بود که درد و سوزش درون بدنش تنفسش رو مختل کرد . خودش به چشم دیده بود پدرش هیچوقت کوچکترین ترس یا احساسی نسبت به نوشیدن سموم نداشت . این اولین باری نبود که اون مسموم میشد ، اما اولین باری بود که چنین واکنشی نشون میداد . با دستور مارکسون ، اونها اجازه دادن ایسی آزاد بشه . مارکسون رو به ایسی پوزخند زد و گفت _ پونزده دقیقه در های این انبار باز میمونه. توی این پونزده دقیقه ،تو زمان داری فرار کنی ، یا میتونی بمونی تا پدرت رو نجات بدی ، که البته گمون نمیکنم کاری از دستت بر بیاد ‌... مهم نیست. انتخابت رو بکن. فقط پونزده دقیقه وقت داری . و بعد از انبار خارج شد . ایسی با تمام سرعت سمت ادموند دوید ، در حالی که تمام تلاشش رو میکرد تا اجازه نده آخرین تصویری که از دخترش داره ، یه جفت چشم خیس باشه . نفس عمیق کشید و زمزمه کرد _ چرا ....؟ ادموند به آرومی بازو های ایسی رو گرفت و فشرد . و بعد با آرامش گفت _ زنده و سالم نگه داشتن تو در هر حال و هر شرایط ، مسئولیت من هست . در ضمن ، الان اهمیت نمیدم به چی فکر می‌کنی .. خم شد و توی گوشش زمزمه کرد _ چیزی که بهش اهمیت میدم اینه که الان باید بری. به هر قیمتی. توده ی سنگینی که گلوی ایسی رو سخت می‌فشرد ، هر لحظه عذاب آور تر میشد _ این در بازه..... بیا باهم بریم .. لطفا ... از پسش برمیایی ، نه ؟ ادموند نتونست جلوی لبخندش رو بگیره _ به خودت نگاه کن . هنوز به اندازه ی کافی مثل یه سانتیاگو نشدی ، چطور میتونم اجازه بدم وقتی انقدر جوون و خامی بمیری ؟ ایسی بهت زده شد. با اضطراب گفت - از چی حرف میزنی ؟ ... نفس سنگین و گرم ادموند به صورتش خورد. اون داشت درد میکشید ، اما طوری ایستاده بود که انگار قرار نیست هیچوقت بمیره. لبخندش به پوزخند کوچیکی تبدیل شد و گفت _ انقدر بی دقت و بی حواسی که هنوز متوجه نشدی بیست و پنج ... شاید هم بیست و شیش تیرانداز ما رو هدف گرفتن . لبش رو با زبونش خیس کرد و زمزمه کرد - فقط برو ... ایزابل ....من آدم سخت و منفوری ام. هیچکس حتی نمیتونه تصور کنه که ترحمی از من ببینه ، اما حالا می‌خوام برای تو جونم رو به خطر بندازم. متوجه میشی ؟ پس اجازه نده بزرگترین فداکاری عمرم بی ارزش بشه. این بهترین کاریه که میتونی انجام بدی . دستش رو از روی بازوی ایسی برداشت و به ساعتش نگاه کرد . ادامه داد _ پنج دقیقه گذشته. اینجا انبار بزرگیه ، به سادگی نمیتونی راه خروج رو پیدا کنی . همین الان برو. برادرت به تو احتیاج داره... ایسی حالا با وحشتناک ترین دوراهی تمام عمرش مواجه بود . کدوم رو باید انتخاب می‌کرد ؟ برادرش رو ناامید میکرد و کنار پدرش میمرد؟ یا پدرش رو تنها میزاشت و به برادرش ملحق میشد ... به هر حال با ریموند میتونست دست کم انتقام بگیره. اون مرد هم یه بچه نبود . ابدا . _ برمی‌گردم. حتی برای بردن جسدت. Find me on : @Citrus_aurantium_m 🍊
جا داره روز پدر رو به پدر های تمام سری داستان هام تبریک بگم 😂
ONE SHOT of Santiago's court case part 3 _ برمی‌گردم. حتی برای بردن جسدت. ایسی بعد از گفتن این جمله ، به سمت در دوید . حق با پدرش بود ، اونجا اصلا شبیه به یه انبار کوچیک نبود. ایسی حتی بعید میدونست که بتونه به موقع خارج بشه. اما این اتفاق باید میوفتاد . حالا که دقت میکرد ، میتونست اسلحه هایی که به سمتش نشونه رفته بود رو حس کنه ، و متعجب بود که چطور همون اول حسش نکرده بود. به سمت منبع نور حرکت کرد ، حرکاتش محتاطانه اما سریع بود . قدم های سبک و بی صدا برمیداشت تا مبادا بی اراده دست از پا خطا کنه . و خوشبختانه ، درست به موقع به در خروجی رسید . جایی که مارکسون هم ایستاده بود. اخم کرد محکم گفت _ برو کنار . اون به قولش عمل کرد ، تو هم باید اینکار رو بکنی . مارکسون دوباره قهقهه زد _ نگاهش کن..... واقعا فکر کرده یه سانتیاگوعه که اینجوری صداش رو بالا برده ؛ خنده داره. احمق کوچولو ، من همین الان هم با تحویل ندادنت به آقای الیور به قولم عمل کردم. پدرت تا همینجا از من قول گرفت . من تضمینی نکردم که واقعا میتونی از اینجا بری بیرون . چشمهای ایسی گشاد شد . اون .... اون واقعا یه شیاد بود ... _ تو ..... تو یه آشغا_ .. قبل از اینکه بتونه حرفش رو تموم کنه ، سوزش خفیفی روی پوست گردنش حس کرد . و طولی نکشید که هوشیاریش رو از دست داد . : پلک های ایسی به سختی تکون میخورد ، بدنش هنوز بابت دارو بی حس بود ، انگار که اختیار اندامش رو به کس دیگه ای سپرده بودن؛ اما دست کم هنوز سرما و سختی زمین رو حس میکرد . از سرما می‌لرزید و از گرسنگی احساس می‌کرد روده هاش بهم گره خورده. سردرد شدیدش نشون میداد با زمین برخورد سختی داشته . اگر تواناییش رو داشت ، میتونست فریاد بزنه ، اما هنوز کاملا گیج بود . ذهنش نیمه هوشیارش هیچ چیزی جز سرما و گرسنگی رو پردازش نمی‌کرد. صدای لولای در برای چند ثانیه حواسش رو معطوف کرد اما نمیدونست دقیقا با چی طرفه ، فقط هاله ی سیاه رنگی رو میدید که به سمتش میاد ، که حتی تشخیص همون هاله بخاطر تاری دیدش غیر ممکن بود. حالا کمی احساس خطر به احساسات محدودش اضافه شده بود ، اما فایده ای نداشت وقتی ایسی کاری در موردش نمیتونست انجام بده. چند لحظه بعد ، قبل از نزدیک شدن هاله ، حتی پلک هاش هم طوری که انگار به وزنه ی سنگینی متصل شده به سمت پایین رفتن. طولی نکشید که گرمای کمی رو حس کرد . انگار از سمت یه انسان بود. ایسی ایده ای نداشت که بترسه یا با عجز سمت اون انسان بره و ازش خواهش کنه تا نجاتش بده. اون شخص به آرومی ایسی رو تکون داد. انگار که قصد داشت ایسی رو بهوش بیاره‌. ایسی به سختی با سنگینی پلک هاش مقابله کرد و توانست مقداری بینشون فاصله بندازه ، کم کم بوی غذا به مشامش رسید . به قدری گرسنه بود که اهمیت نمی‌داد اون بو چیه و از کجا میاد. از ساعد هاش کمک گرفت تا خودش رو بلند کنه ، اما هنوز بدنش تحت تاثیر دارو بود ؛ بنابراین ایسی شکست خورد و دوباره با شدت با زمین برخورد کرد. صدای آه کشیدن رو شنید و بعد احساس کرد که صاحب صدا ، اون رو به کمر چرخوند. با اینکه دیدش کاملا تار بود ، اما تشخیص داد که اون شخص چیزی رو به سمت دهنش میاره. با توجه به اینکه بوی غذا نزدیک تر میشد ، شکی نبود که اون یه قاشق از غذاست. ایسی به طور کامل اختیارش رو از دست داد ، تنها چیزی که اون لحظه میتونست بهش فکر کنه سیر کردن خودش بود. با ولع و عجله خودش رو به سمت قاشق کشید تا غذا رو بگیره. صاحب صدا با عصبانیت گفت - آروم باش احمق ... لباسمو کثیف کردی ... لعنت بهت اما ایسی بجز اصوات نامفهوم چیزی نشنید. قصدی هم برای توجه بهش نداشت. در اون لحظه فقط به غریزه‌اش برای بقا گوش میکرد. با ورود غذا به معده اش ، کم‌کم احساس کرد که درک شرایط براش آسون تره. احساس بینایی‌ و شنیداریش تا حدی برگشته بود .. : مدتی گذشته بود و ایسی تنها چیزی که میدونست ، این بود که یه مدت محدود از روز هست که سرما به استخون هاش نفوذ نمی‌کنه و قابل تحمله ، که احتمالا اون مدت از روز ظهر باشه. باقی روز هم با توجه به دما میشد حدس هایی زد. تا الان چهار بار گرمای سطحی رو تجربه کرده بود ، این یعنی احتمالا چهار روز گذشته . صاحب اون صدا ، که ایسی به تازگی توانایی دیدنش رو پیدا کرده بود‌ ، فقط یکبار در روز میومد تا بهش غذا بده. این برای ایسی فقط یه معنی میتونست داشته باشه. کسایی که اون رو اینجا اسیر کرده بودن ، فعلا فقط میخوان ایسی زنده باشه، فقط زنده. Find me on : @Citrus_aurantium_m 🍊
ONE SHOT of Santiago's court case part 4 صدای در باعث شد سر ایسی بچرخه. بخاطر گرسنگی و ضعف ، و البته تمام مدتی که گریه کرده کرده بود چشمهاش درست نمی‌دید ، اما میدونست همون نگهبانه که اومده. نگهبان مثل هر روز ظرف رو کنار ایسی گذاشت و قاشق رو پر کرد صداش توی گوش ایسی پیچید ـ دهنت رو باز کن ، یا برای این کارم کمک میخوای ؟ طاقت ایسی هم تموم شده بود. از این همه ضعف احساس بدی داشت. این برخلاف چیزی بود که یه سانتیاگو باید باشه‌. یه دارو هیچوقت نباید انقدر روش تاثیر میذاشت. کف دست هاش رو روی زمین گذاشت و به ساعدش فشار آورد تا تکیه اش رو از دیوار بگیره . میخواست نشون بده که از امروز خودش از پس خودش برمیاد ؛ دست نگهبان که حالا متعجب بهش نگاه میکرد رو پس زد ، روی زانوهاش نشست و سعی کرد به خودش حرکت بده. عضله هاش بابت این مدتی که تحرک نداشت کاملا دردناک شده بود ، و ایسی نمیتونست این درد رو بروز نده. ناله و فریاد های خفه و توی گلوش به سادگی شنیده میشد و بیشتر نگهبان رو میخکوب میکرد. بالاخره تونست روی پاهاش وایسه ، از چشمهای سرخش بی اختیار اشک پایین می‌ریخت و رگ های داخل چشمش قابل دیدن شده بود. موهای قهوه ایش حالا بشدت در هم گره خورده بود و بخش زیادی از صورتش رو پوشونده بود . لباس ها و بدنش با خاک یکسان شده بود‌ و خودش رنگ به چهره نداشت. وضعیت به طوری بود که اگر کسی گذرا از اون محوطه رد میشد ، ممکن بود فکر کنه نگهبان یه روح رو احضار کرده. اون صحنه ، نگهبان رو به معنای واقعی میخکوب کرده بود. ظرف از بین دست هاش سر خورد اما حتی بعد از صدای شکستن بشقاب هم ، نتونست چشمهاش رو از دختری که از نظرش تازه از جهان بعد از مرگ برگشته بود بگیره. آخرین چیزی که انتظار داشت ، دیدن ایسی در حالی بود که روی پاهاش ایستاده و نفس هاش رو با صدا بیرون میده. خشکی گلوی ایسی ، صدای نفس هاش رو بم تر کرده بود و حالتی شبیه خرناسه داشت‌ . نگهبان به آرومی چند قدم عقب رفت و زمزمه کرد - ل...لعنت بهش....لعنت به هرچی سانتیاگوعه... و بعد با سرعت از اونجا بیرون رفت. هرچند تظاهر میکرد چیزی اون رو نترسونده. ایسی به محض شنیدن صدای قفل در ، روی زانو هاش فرود اومد. درد شدید ناشی از ضعف عضلات و برخورد شدید مفصلش با زمین باعث شد بی اختیار فریاد کوتاهی بزنه . با هر سختی که بود ، خودش رو به ظرف شکسته ی غذا رسوند . مواد داخل بشقاب ، حالا تبدیل به چاله ی گل شده بود . ایسی بدون اینکه چاره ای داشته باشه ، به تکه نون خشک و سفت چنگ زد و سعی کردن قبل از اینکه دندوناش حین جویدن نون خورد بشه ، قورتش بده. خوردن اون غذا یه دردسر بود ، و نخوردنش دردسر دیگه. ایسی دست کم ترجیح می‌داد سختی های خوردنش رو تحمل کنه تا اینکه انقدر ضعیف و رقت انگیز باشه. حالا کمی احساس بهتری داشت ، اما بعید میدونست فعلا دوباره بتونه روی پاهاش وایسه . اتاق رو زیر نظر گرفت . یه انباری با پنجره ی کوچیک بالای دیوار ؛ حالا که دقت میکرد ، اون پنجره رو قبلا هم دیده بود ، اما بهش توجه نکرده بود. سالم ترین و محکمترین چیزی که توی اتاق بود ، در خروجی بود. اونجا واقعا شبیه یه سلول انفرادی بود. ایسی مدت زیادی رو توی این سلول گذرونده بود اما هیچوقت توجهی به اطراف نکرده بود ؛ نه به اطراف ، و نه به زمانی که گذشته بود . بجز چهار روزی که اینجا هوشیار بود ، حتما چند روزی هم بیهوش بوده. دردی که جای شلیک روی گردنش ایجاد کرده بود نشون میداد مدت نه چندان کمی ازش گذشته. اما در نهایت اینا همش معلومات تضمین نشده بود. فقط امیدوار بود که برای نجات پدرش دیر نشده باشه . Find me on : @Citrus_aurantium_m 🍊