_ سر سانتیاگو ، شما بستنی هم نخوردین؟؟؟
$ خیر خانم کوچک ، حتی اگر امتحانش هم کرده باشم تا الان فراموش کردم
نگاهش رو از بقیه گرفت و به یه نقطه نامعلوم خیره شد
$ چیز های خیلی زیادی هست که امتحان نکردم
ساشا با تعجب گفت
_ شما....خیلی با خودتون بیرحمید...چرا؟؟؟
$ بی رحمی راهیه برای زنده موندن. باید چشم روی چیز های زیادی ببندی تا بتونی از چیزهایی که دوست داری محافظت کنی
سبشن عین احمق ها پرسید
~ حتی بستنی ؟
اما آرنج چاکی به سرعت توی کمرش کوبیده شد . ادموند لبخند کمرنگی زد اما به سرعت جمعش کرد
$ نه ، این چیزا رو صرفا امتحان نکردم چون وقت نداشتم
#پارهای_از_ترشحات_مغزم
ساشا خندید و پرسید
_ اگه مشروب انقدر بد مزه ست چرا همه انقدر دوستش دارن؟؟؟
سبشن با پوزخند جواب داد
~ بخاطر اتفاقات ده دقیقه بعد از اون مزه ی بده قندعسلم .
ایسی جوری که هر لحظه امکان داشت گریه کنه غر زد
¢ هی تمومش کنید ، انقدر بهم استرس ندید. من به اندازه ی کافی دودل هستم
لوکاس دستش رو روی شونه ی ایسی گذاشت
√ بیخیال دختر. این بار اول و آخرته. به هیجانش می ارزه. من اینجا دارمت .
به سانتیاگو نگاه کرد
√ اونم حواسش هست
ادموند سانتیاگو همونطور که ته گلس یکم مشروب میریخت گفت
$ من مسئولیت هیچکدوموتونو قبول نمیکنم
√ هر هر هر ، شوخی با مزه ای بود ، سر چنتا گیلاس شرط میبندید داره دروغ میگه ؟
چاکی سریع جواب داد
£ من سه تا
~ شیش تا در صورتی که راست باشه
#پارهای_از_ترشحات_مغزم
سانگوو سمتشون رفت
_ نگاه کن ، انگار اردک افتاده تو استخرم
سبشن در حالی که اصلا توی حال خودش نبود گفت
~ اوم اره ..... باید کواک کواک کنم ؟ کواک ...... کواک ...... کواک
ساشا با تعجب پرسید
+ لازم نیست عمو سبشن رو ببریم دکتر؟؟؟
سانگوو دور کمر سبشن رو گرفت و سمت لبه ی استخر کشوند ، اما سبشن سریع از زیر دستش سرخورد و برگشت وسط استخر
_ نه نه ، فقط یکم فلفل سیاه آماده کن.
سبشن شبیه احمقا به سانگوو زل زد
~ چی میشه اکه اردکا غار غار کنن؟ بیا امتحان کنیم
و همونطور که سعی میکرد تو آب بال بزنه غار غار کرد. سانگوو از اعماق قلبش آه کشید و با ناله گفت
_ این نتیجه ی کدوم کار اشتباه منه؟
سبشن یهو نگران به اون دوتا نگاه کرد
~ من دوچرخه ام رو تو استخر گم کردم
+ عمو سبشن تو که دوچرخه نداری
#پارهای_از_ترشحات_مغزم
+ ب.....ب.....بخشید. خواهش میکنم....... م....م....من فقط خواستم نجاتش بدم
ویلسون همونطور که عقب عقب میرفت و خواهش میکرد تا سالیوان ... دایی بی رحمش اون رو ببخشه به دیوار خورد. حالا کاملا گیر افتاده بود و راه فرار نداشت . برادرش مکسول هم برای انجام یه کاری از عمارت بیرون رفته بود. سالیوان دستش رو دو طرف ویلسون گذاشت . تا جای ممکن بهش نزدیک شد و یکی از دستهاش رو روی گردن و شونه هاش کشید . میدونست اون از لمس شدن متنفره برای همین همیشه هر طور که شده بود انجامش میداد . پوزخند ترسناکی زد و گفت
_ میخواستی نجاتش بدی ؟ اما اون رو کشتی
ویلسون سیزده ساله با هق هق گفت
+ من نکشتمش. اون خودش مرد. برده ها مریض شدن. باید....باید درمان بشن.
_ این موضوع تورو تبرئه نمیکنه. تو یکی از اجناس عزیز منو از بین بردی ، و حالا باید بجای اون مجازات بشی.
ویلسون میدونست این پایان کارشه. سالیوان هیچوقت توی مجازات کردنش کوتاه نمیومد ؛ حتی ذره ای رحم هم نمیکرد. قبل از اینکه بتونه از خودش دفاع کنه سالیوان دستاش رو با یه دستش بالای سرش قفل کرد . نگاه تحقیر آمیزی به چهره ی ترسیدش انداخت و گفت
_ پسرک بیچاره. باید خودتو توی این حالت ببینی. من عاشق دیدن چشماتم وقتی از ترس میلرزن و خیس میشن.
دستاش رو رها کرد اما هلش داد جوری که روی زمین افتاد و سرش با یه تیکه سنگ برخورد کرد. از شدت درد سرش گیج میرفت. سالیوان هم از موقعیت استفاده کرد و دستش رو سمت شلاقش برد.
ویلسون میدونست خواهش و تمنا فایده نداره ، اینطوری فقط جری ترش میکرد. چشماش رو بست و با صدای شلاقی که هوا رو میشکافت خودش رو برای درد استخوان سوز آماده کرد. اما بر خلاف تصور، بعد از تموم شدن صدا هیچ دردی رو حس نکرد. قبل از اینکه فرصت کنه چشماش رو باز کنه ، توی بغل یه نفر فرو رفت . صدای اون شخص کاملا براش آشنا بود... مکسول....اون برگشته بود.
× دست از سر ویلسون بردار
سالیوان موهای مکسول رو کشید و سعی کرد از ویلسون جداش کنه اما موفق نشد
_ تو مثل اینکه دوباره هوس نعل اسب کردی مکسول پرسیوال هایگزبری..
با شنیدنش ترس تمام وجود ویلسون رو پر کرد. چند ماه پیش هنریش بخاطر اینکه مکس ازش دفاع کرده بود با نعل اسب داغ کتفش رو سوزونده بود. با عجز گفت
+ عیبی نداره مکس. برو ، من چیزیم
× ویل آروم باش .... هیس ، داداش کوچولو ، اتفاقی نمیوفته.
ویلسون با بغض خودش رو توی بغل مکسول جمع کرد . چشماش رو بست تا اذیت شدن برادرش رپ نبینه . این تنها کاری بود که الان از پسش بر میومد. اون هیچوقت به اندازه ی مکس شجاع نبود ... هیچوقت
#پارهای_از_ترشحات_مغزم
فویوکو با دستش از سرش محافظت کرد تا از ضربه ی احتمالی اون پسر جلوگیری کنه .
_ باشه ... قبول میکنم
پسر پوزخند زد و بدون حرف ظرف غذای فویوکو رو برداشت برد. فویوکو آدمی نبود که لجبازی کنه ، معمولا پرحرف اما مطیع بود. خیلی زود چند لحظه قبل رو فراموش کرد و پیش همکلاسی هاش برگشت . رابطه ی خوبی با همکلاسی هاش داشت و البته همه ی همکلاسی هاش هم دوستش داشتن. چون فویوکو همیشه حرف های قشنگ زیادی برای گفتن داشت ...
#پارهای_از_ترشحات_مغزم
#تقدیمی
توکیتو بلافاصله پشت سر رنگوکو دوید
_ رنگوکو سان...! رنگوکو سان...!
رنگوکو با اینکه ارشد توکیتو محسوب میشد، رفتار خیلی صمیمانه ای با زیردست ها داشت .
+ توکیتو چان ... چی شده ؟
توکیتو با هیجان گفت
_ امروز باید اون سبک شمشیر زنی رو بهم یاد بدی
توکیتو همیشه برای یادگیری هیجان داشت، مخصوصاً وقتی توی جمع و در کنار بقیه تمرین میکرد. اون دقیقا شبیه یه راهنما برای بقیه عمل میکرد و جواب هیچکس رو با سردی نمیداد. با اینکه خانواده اش رو از دست داده بود اما ، هیچ چیز نمیتونست لبخند معصومانه اش رو پاک کنه.
رنگوکو روی سرش دست کشید و گفت
+ فنونی که ماه پیش بهت یاد دادم رو به خاطر داری
توکیتو لبخند بزرگی زد
_ البته که به خاطر دارم ، حافظه ی من خیلی قویه . من حتی به خاطر دارم اون روز یه پرنده ی سرخ از بالای سر ما رد شد ...
#پارهای_از_ترشحات_مغزم
#تقدیمی
شنگولِ ۱۳ ساله ، طبق برنامه ی هر روز بعد از پوشیدن یه لباس مرتب ، از خونه بیرون زد تا سر کار بره ، اون آدم علافی نبود ، از بچگی سعی میکرد شخص مفید و دوست داشتنی ای باشه. مثل همیشه نیمی از ناهارش رو به کودک فقیر نزدیک خونه داد و نیمه ی دیگه اش رو بین حیوون های گرسنه تقسیم کرد . توی مسیر مرد نابینا رو از کنار چاه ، منحرف کرد و نجاتش داد ، اون از اینکه آدم خوبی باشه لذت میبرد . هر روز سخت کار میکرد و همه ی افرادی که اون رو میشناختن هم دوستش داشتن ...
#پارهای_از_ترشحات_مغزم
#تقدیمی
دوکجا سریع دوید و رو به بقیه گفت
_ از این طرف ، دنبال من بیایید.
همه میدونستن این راه به دره ی مرگ ختم میشه ، اما دوکجا معتقد بود این تنها راه برای نجاته. اون همیشه سعی میکرد تنهایی از پس کارها بر بیاد ، اما در نهایت تصمیم های خودخواهانه میگرفت. زندگی بی دردسرش از اون یه آدم ساخته بود که رشد نکرده بود ، دوکجا به صورت واضح فقط یه بچه بود.
اون بدترین رهبر برای گروه بود ، چون اون تنها کسی بود که داستان رو تا آخر نخونده بود ...
#پارهای_از_ترشحات_مغزم
#تقدیمی
ادموند متوجه شد ساشا خسته تر از اونیه که بتونه تا خونه صبر کنه. چیزی نگفت و بی حرکت موند تا ساشا بتونه راحت استراحت کنه. نمیدونست اسم احساسی که بهش دست داده بود چیه. اما هرچیزی که بود ، براش خوشایند بود. دختر بیچاره شبیه یه پاپی روی سینهاش آروم گرفته بود . صدای ایسی توجهش رو جلب کرد
¢ احساس جالبیه مگه نه؟
ایسی کاملا سعی میکرد خودش رو خوشحال نشون بده. البته تا حدی هم واقعا خوشحال بود . اما ادموند حسرت رو از توی چشمهاش میخوند . بدون حرف دستش رو پشت سرش برد و به سمت شونهاش هدایت کرد ؛ میدونست شوکه شده برای همین گفت
$ این برای یه بچه روباه کافیه ؟
ایسی اروم دستش رو روی سینه محکم پدر خونده اش کشید و لبخند زد
¢ اره ، کاملا کافیه
ادموند متعجب بود که ، چطور بعضی از بچها میتونستن انقدر جالب و راضی کننده باشن؟ و چطور بعضی هاشون بر خلاف اونها میتونن کاملا نفرت انگیز باشن؟ به هر حال ، ساشا و ایسی ..... بعد از سالها تنها کسایی بودن که تونستن آغوش ادموند سانتیاگو رو دریافت کنن . به دخترش نگاه کرد. اون لایق توجه بیشتری بود ، حالا که با مرد دیگه که فرزند خونده داشت ، ملاقات کرده بود ، یاد گرفته بود که باید چکار کنه . روی موهای ایسی دست کشید ، ایسی هم امروز روز خسته کننده ای داشت . احتمالا برای همین به این زودی خوابش برد.
#پارهای_از_ترشحات_مغزم
به هیده سلام کنید ، اولین اوسیم که با دست خودم کشیدم 👋
#پارهای_از_ترشحات_مغزم
ادموند سانتیاگو نگاهش رو از صحنه ی پشت شکاف بین درهای بسته جدا کرد و از بقیه دور شد تا همه چیز طبیعی به نظر برسه. بر خلاف چند دقیقه قبل که بشدت عصبی بود ، زمانی که تلفنش رو جواب داد کاملا خونسرد به نظر میرسید
$ با ادموند سانتیاگو تماس گرفتید، میشنوم
صدای زمخت همزمان از تلفن ادموند و از پشت در به گوش رسید
× چطور مطوری سانتیاگو جون ؟ دخترت دست ماست. اگه میخواییش باید بیایی اینجا . منتظرتیم
ادموند پوزخند نرمی زد
$ راستش لزومی نداره منتظر بمونید ، من همین الان پشت در ایستادم
و تلفن رو قطع کرد. سانگوو تفنگ رو از غلاف درآورد و گارد گرفت . به محض باز شدن در خواست بره داخل که لوکاس ، برادر ادموند گفت
√ همینجا بمون.
سانگوو دو دل بود ، اما ناچارا سر تکون داد و کنار در ایستاد .
ادموند سانتیاگو ، کاملا خونسرد و با لبخند نرمش که حاکی از تحقیر اون گروگانگیر ها بود ، جلو رفت و گفت
$ یا خیلی شجاعید ، یا پول خوبی بهتون رشوه دادن
گروگانگیر لگد محکمی به پهلوی زخمی ایسی زد
× خفه شو. حرف اضافی موقوف . بگو ببینم ، این زنه رو میخوای یا نه ؟
دستی روی سر ایسی کشید و مجبورش کرد سرش رو بالا بیاره
× ببین چه آبرو ریزی به بار آورده . حق میدم نخوایش ، اما منم میتونم نکشمش ، اون الان لولیتای خوبی برای من میشه
لوکاس با عصبانیت داد زد
√ دهن کثیفتو آب...
اما با اشاره ی ادموند جملش رو ادامه نداد . ادموند با همون خونسردی و لبخند گفت
$ اگه قرار باشه تبدیل به چیزی بشه ، حتی اون چیز هم مال خودمه. پس خوشحال میشم بدون مقاومت تسلیم بشید و اجازه بدید خودم به این موضوع رسیدگی کنم ؟؟
× اونوقت چی بهمون میدی؟؟
$ واضحه ، جونتون رو میبخشم و به بلااستفاده شدنتون راضی میشم
اون مرد اسلحش رو بالا آورد ، ادموند هم همزمان اسلحش رو نشونه گرفت .
× انگار نمیخوای بسازی
لبخند ادموند بزرگتر شد
$ شلیک کن
تعجب توی چشم های گروگانگیر موج زد
× چی میگی ؟
ابروی ادموند بالا رفت
$ جرعتش رو داری ؟ شلیک کن
سانگوو با استرس بهشون خیره شده بود . صدای شلیک به گوشش رسید اما نمیتونست تشخیص بده یه گلوله بود یا دوتا. در کمال تعجب تیر حتی به آقای سانتیاگو نزدیک هم نشده بود. نفس ها توی سینه حبس شده بود. گروگانگیر با ترس جلو اومد و به دوتا گلوله ای که توی هم فرو رفته بود نگاه کرد
× ممکن نیست
$ بار دیگه میگم ، میری کنار یا خودم پیش قدم بشم ؟
چند نفر همزمان اسلحه هاشون رو بالا اوردن اما سانتیاگو بدون تلف کردن وقت دست های همشون رو نشونه گرفت و شلیک کرد. عجیب بود که تیرها حتی یک میل هم خطا نرفتن. ادموند بقیه خشابش رو روی جعبه ی اسلحه ها خالی کرد تا جایی که کل جعبه ها آتیش گرفت
$ برای بار سوم ، تسلیم میشید یا پیش قدم بشم ؟
#پارهای_از_ترشحات_مغزم
ONE SHOT
part 1
صدای همهمه تو کل عمارت بلند شده بود . سابقه نداشت چنین طوفانی توی این چند سال اخیر رخ بده . فردریک و هکتور ، که از تمام افراد ادموند آموزش دیده تر بودن ، فرماندهی اوضاع رو به دست گرفته بودن و سعی میکردن همه رو به پناهگاه ببرن . مسلما کار دشواری بود ، اما اونها چاره ای جز انجامش نداشتن. لوکاس تمام مدت بین بقیه میدوید و سعی میکرد به تنهایی همه چیز رو مدیریت کنه. تنها نکته ی مثبت این بود که هیچکدوم از خدمه ، بچه ای نداشتن تا نگرانش باشن.
صدای باد ، انگار که داشت تن آسمون رو شلاق میزد ، همه جا میپیچید. ابر ها خودشون رو به هم میکوبیدن و شدت بارون رو چندین برابر میکردن . بوی خاک نم خورده و چوب های سوخته توی این شرایط فقط ترس رو القا میکرد . کمابیش بوی خون هم به مشام میرسید ، افراد زیادی زخمی شده بودن.
بالاخره بعد از دو ساعت لوکاس پشت سر ادموند ایستاد . ادموند با اضطرابی که سعی میکرد پنهان کنه نگاهش رو بین عمارت نیمه سوخته و آدمهایی که با ترس توی آغوش هم فرو رفته بودن میچرخوند. لوکاس سعی کرد اطمینان بده :
~ تمام خدمه و نگهبان ها توی پناهگاه جمع شدن .
ادموند نگاه اجمالی ای به عمارت انداخت و نفسش رو بیرون داد . آروم گفت
$ این عمارت سالهای زیاده که پابرجاست ، طوفان ها و بلایای زیادی به خودش دیده . گمون نکنم به این سادگی کاملا تخریب بشه .
به لوکاس خیره شد و ادامه داد :
$ اما کار درستی کردی که همه ی افراد رو به پناهگاه بردی . من نسبت به همه مسئولم.
طوفان هر لحظه شدید تر میشد ، و نگرانی توی چهره ها هویدا تر . ادموند میخواست مطمئن بشه
$ الکس از بخش نظافت چی ؟ اون ناشنواست. اون هم بین آدمهاست ؟
فردریک به سرعت جواب داد :
× بله سِر ، خودم شخصا بردمش
$ خوبه ، آلیس چطور ؟ اون برای تنهایی به پناهگاه رفتن زیادی مسن شده
~ دیدم که رفت توی پناهگاه ، سینتیا کمکش کرد
$ ایسی ...... اون رو باید میبردی به پناهگاهی که خودت میری
بدن لوکاس یخ زد. به فردریک و هکتور نگاه کرد ، اونها هم ایسی رو ندیده بودن.... بزاقش رو سخت قورت داد و زمزمه وار گفت :
~ ا......ایسی........ ایسی رو...... راستش رو بخوای ندیدم ......
چشم های ادموند کاملا باز شد و با بهت به لوکاس زل زد
$ منظورت چیه که اون رو ندیدی ؟ تو کسی بودی که قرار بود مراقبش باشی
ترس و اضطراب تو چشمهای لوکاس اگر بیشتر نبود ،کمتر هم نبود
~ همهچیز خیلی سریع پیش رفت . اون دختر باهوشیه ، فکر کردم خودش میاد
$ احمق ، لوکاس سانتیاگو...... تو یه احمقی . ریموند کجاست ؟ بگو که ریموند رو دیدی
لوکاس میدونست در مورد ریموند ، فقط بحث احساسات ادموند نیست ؛ اون پسر ، وارث و یادگار همسرشه . دستش رو روی شونه ی ادموند گذاشت و تصمیم گرفت اون رو مطمئن کنه ، بنابراین گفت
~ آروم باش ، باشه ؟ ریموند پیش خدمه ی مسن نشسته تا اگه اتفاقی افتاد کمکشون کنه.
ادموند نفس آسوده ای کشید و به عمارت خیره شد. تنها کسی که اون داخل گیر افتاده ،ایسی ۱۰ سالهاس. لوکاس راست میگفت ، ایسی با وجود اینکه فقط یه فرزند خونده بود و واقعا خون یه سانتیاگو توی رگ هاش نبود ، دختر چابک و زیرکی بود . تقریبا همه ازش انتظار داشتند که خودش بتونه توی این شرایط گلیمش رو از آب بیرون بکشه ، اما متاسفانه این بار همه چیز طبق انتظارات پیش نرفت .
$ میرم ایسی رو بیارم .
چنگ لوکاس روی شونه ی ادموند محکمتر شد
~ صبر کن .... نصف بیشتر عمارت از بین رفته . ایسی برای من هم خیلی مهمه ، اما منطقی بهش فکر کن ، تو سردسته ی یه خاندان بزرگی. نمیتونی همینجوری سر خودتو به باد بدی .
ادموند چرخید و نگاه جدی و سردش رو به چشم های لوکاس دوخت
$ توی پرونده ی قضایی من اسم بچه های زیادی نوشته شده. اما هنوز اونقدر چشم روی وجدانم نبستم که وقتی یه دختر رو خودم به سرپرستی میگیرم ، حالا اینجوری به حال خودش رها کنم . من نسبت به ایسی مسئولم
روی چشم هاش دست کشید و ادامه داد
$ ریموند هشتاد درصد آموزش هاش رو کامل کرده . اگه من مردم ..... اون رو جانشین من کن ، اما تا وقتی آموزشش کامل بشه خودت مدیریت رو به دست بگیر. بعد هم ادامه اش رو به ریموند بسپر .
بدون اینکه فرصتی به لوکاس بده ، شونه اش رو از چنگالش آزاد کرد و به سمت عمارت قدم برداشت . صدای خدمه که اسمش رو فریاد میزدن و ازش میخواستن بیخیال بشه از هر طرف شنیده میشد . اما .... ادموند اگه تلاشش رو نمیکرد ، تا آخر عمر خواب از چشمهاش گرفته میشد ....
#پرونده_سانتیاگو
#پارهای_از_ترشحات_مغزم