🌸 دختــران چــادری 🌸
#معجزه_شهدا 🥀
#زهرا_دختر_شهدا 🥀
معجزه شهدا در زندگی من خیلی بزرگ بود...
درست سه سال پیش بود که زندگیم عوض شد...
قبل از اون بی حجاب بودم نمازامو یکی درمیون میخوندم و به خاطر اینکه توی یه محله بومی زندگی میکردم مجبور بودم چادر سرم کنم اما موهامو تا وسط سرم بیرون میریختم
غیبت و اینا هم که از زبونم نمیفتاد...
با اخلاقام، با اشتباهام توی فضای مجازی مادرم داشت دیوونه میشد.
همش میگفت چرا خدا داره منو با تو امتحان میکنه؟ فقط از خدا صبر میخوام...
اما من هر روز با دوستای ناباب بیشتری رفت و آمد میکردم
و دینو بوسیده بودم و گذاشته بودم کنار...
تا اینکه با دوستام به یه دلایلی قهر کردم و کنارشون گذاشتم...
تا اینکه با شهید احمد مشلب آشنا شدم. عکسشو روی پروفایل یه نفر دیده بودم...
وقتی عکسشو دیدم یه جوری شدم... انگار تازه بیدار شدم.
کلی جستجو کردم تا تونستم بشناسمش...
از وقتی باهاش آشنا شدم حجابم درست شد
جوری که روسریمو تلق میزدپ و تا پایین پیشونیم جلو کشیدم
اخلاقم بهتر شده بود ولی دوباره مغرور شدم و فکر کردم خیلی خیلی پاکم و فلانم...
تا اینکه برای بار دوم با دوستای جدیدم عازم راهیان نور شدم...
تازه به خودم اومدم دیدم شهدا چقدر پاک بودن چقدر خوب بلد بودن دلبری برای خدا بکنن
ولی خاکی بودن... و من گنهکار داشتم ادعای علامگی میکردم...
اونجا دومین معجزه برام اتفاق افتاد. با اینکه هنوز از خودم راضی نبودم و ادعا داشتم ولی بهتر از دوسال قبلم شده بودم. هرکی بهم میرسید میگفت واییی زهرا چقدر خوب شدی چقدر مهربون شدی...
اما از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون
خیلی از روزا نمازامو دوتا یکی میخوندم...
حال هزارتا کار داشتم به جز نماز و دعا...
گذشت تا اینکه رسید به امسال...
راهیان نور امسال پر بود از درس... تصمیم گرفتم یه رفیق شهید پیدا کنم.
وقتی عکس شهید علی محمد اربابی رو دیدم اشکم در اومد...
انگار استرس تمام اون سال ها از بین رفت و جاشو آرامش پر کرد...
توی اون سفر چهارروزه سعی کردم دائم الوضو باشم...
آخخخخخ که وقتی با شهدا یکی باشی چطوری میتونی با خدا عشق بازی کنی....
وقتی برگشتم سعی کردم معنویت سفرم رو فراموش نکنم.
دیگه نگاه به نامحرم نمیکردم نمازم دیگه دیروقت نمیشد...
نمیذاشتم خنده امو نامحرم ببینه...
برای اینکه دیگه برنگردم به اون روزا اول رمان حجره پریا رو خوندم خیلی تاثیر گذار بود...
بعد از اون رمان یادت باشه❤️❤️
وقتی رفتار شهید سیاهکالی مرادی رو دیدم
سعی کردم رفتارامو باهاش یکی کنم...
از حلال و حرام بودن مال و خوراک گرفته تااااا دائم الوضو بودن...
این تغییرات روز به روز بیشتر میشن! دنیال اینم یه رمان بنویسم برای شهدا..
ولی نمیدونستم کیو بنویسم... الانم پیگیرشم❤️🙃
رمانای شهدا خیلی کمکم میکنن به خصوص( یادت باشد و سربلند)
امیدوارم هیچ وقت مغرور نشم به موقعیت حالام...
دوست دارم منم مثل شهدا سربلند و روسفید باشم...
اگه این متنو خوندین برای شهادتم ۳تا صلوات بفرستید....
(هر کسی 3صلوات بفرسته🌹)
#شهداییمـ
🌾 @clad_girls
🌸 دختــران چــادری 🌸
. داستان پرستار بی حجاب 👩⚕ و شهید محمد رضا شفیعی #خواندنی_ها 📖❣ .
#شهید_شناسـے 🥀
نوار را سمٺ مادر محمدرضا
گرفٺم و گفٺم:
«این رو دو تا از بچہ ها دادن.
مربوط بہ زمانیہ ڪہ محمدرضا
مجروح بودهـ . »
متعجب نوار و بعد هم من را نگاهـ ڪرد و گفٺ
:« توش چیہ حاجـے؟»
گفٺم:« بعد از اینڪہ محمدرضا رو عمل میڪنن، یہ تعداد از بچہ ها میرن عیادتش.وقٺـے داشٺہ بہ هوش مـے اومدهـ ، صداش رو ضبط میڪنن.زیارٺ عاشورا مـے خونہ،یا صاحب الزمان میگہ. مـے خواد برهـ خط جلوے تانڪ هاے عراقـے مینــ بڪارهـ. بہ خانوم هایـے ڪہ قرارهـ بیان بهش آمپول بزنن اعتراض مـے ڪنه...»
ـ
ـ
خندید.
«راسٺ میگید، بہ این چیزا خیلـے اهمیٺ مـے داد. موقعـے ڪہ تهرانــ بسٺرے بود، رفٺم عیادتش. پرستار ها من رو ڪہ دیدن فهمیدن مادرش هسٺم،شروع ڪردن گلہ و شڪایٺ ڪہ:
خانوم! این چہ بچہ ایہ
شما دارید، چرا این جوریہ؟
گفٺم:مگه چشہ؟
گفٺند: هر روز یہ بیٺ شعر روے
برگہ مینویسہ میزنہ بالای تختش:
ـ
ـ
【 اے زنـ بہ ٺو از
فاطمہ اینـگونہ خطابـ اسٺـ 』
ـ
【 ارزندهـ ترینــ
زینٺ زنـ حفظ حجابـ اسٺـ 』
ـ
ـ
خوابش ڪہ میبرهـ، ڪاغذ رو برمـےداریم پارهـ میڪنیمــ روز بعد
دوبارهـ یڪـے دیگہ مینویسہ.
ـ
ـ
آخہ پرسٺار هاے اونجا بہ #حجاب مقید نبودند...
فرازے از ڪتاب:
"شانزدهـ سال بعد"
زندگـے شہید "محمدرضا شفیعـے"
📇| ویراسٺ: #میمـ_ڪافـ
🌱| #شهداییمـ
♥| #رسم_شیدایـے
@clad_girls ♡
•|| #رسم_شیدایـے
نزدیڪ یڪے از عملیاٺها فرماندهها داشٺند براے جادهها اسم رمز مےگذاشٺند: ڪرامٺ، شهادٺ و برائٺ .
وقٺے اسم یڪے از جادهها را گذاشٺن《زینب》عبدالله گفٺ 《عوضش ڪنید》
گفٺند:《چرا ؟》
گفٺ:《اگر اسم دختر یا زن کسی زینب باشد
و موقع عملیات از پشت بیسیم این اسم را بشنود دلش میلرزد عوضش کنید.》
[شهیدعبداللهمیثمے]
🎞|ویراسٺ: #ناهور
📸| #شهداییمـ #محرم
🌙| #کربلا #یازینب
@clad_girls 🌿
🌸 دختــران چــادری 🌸
•|| #رسم_شیدایـے
.
.
.
زینب در چشم هاے حسین دید ڪہ بہ اندازهـ مادرشانــ میل بہ رفٺنــ دارد،هرچند اینــ میلِ حسینــ را تا آخرینــ لحظہ زندهـ ماندنــ او بہ رویش نیاورد. خوشحال بود ڪہ نہ عبداللہ در خانہ اسٺ نہ بچہ ها.حضور خدا مثل نزدیڪ تزینــ عضو خانوادهـ احساس مـےشد.
زینب گفٺ:
«هر چہ مقدر ڪنـے!»
.
عبداللہ تا از در آمد تو،گفٺ:
«دلمــ گواهـے مـےدهد ڪہ اینــ همانــ سفرے اسٺ ڪہ قرارش را با منــ گذاشٺہ بودے!»
.
و همانـ دم نشسٺ و شروع ڪرد بہ گریہ.زینب رفٺ بہ سویش و سرش را بہ بر گرفٺ. عبداللہ گفٺ:
«همیشہ فڪر مـےڪردمــ با رفٺنٺ راحٺ بر خورد مـےڪنم،اما حالا... سخٺ اسٺ،زینب.قبول دارے؟»
.
زینب گفت:«آرے سخٺ
اسٺ،عبداللہ.خیلـے هم سخٺ.»
.
عبداللہ گفٺ:«وقٺـے امامـ را
بہ خانہ اش رساندیمــ،دربازگشٺ بہ اینــ فڪر مـےڪردمــ حالا ڪہ عبداللہ پیر شدهـ،بیشٺر از گذشٺہ بہ آسایش حضور زینب نیازمند اسٺ.»
.
زینب گفٺ:«معذرٺ مـےخواهمـ...»
عبداللہ ناگریز برخاسٺ و در زینب خیرهـ شد.
.
گفٺ:«معذرٺ؟معذرٺ براے چہ؟»
زینب گفٺ:«منــ حال تو را درڪ
مـےڪنم،عبداللہ، جدایـے را براے
هر دویمانــ سخٺ تر نکنــ!»
.
عبداللہ هر دو دسٺ زینبــ را
گرفٺ و بوسید و بر چشمــ ها گذاشٺ.
گفٺ:«تو بالاترینــ نعمٺ زندگـے
منـ بودهـ اے!»
.
زینب گفٺ:«و تو بہترینــ همسرے
ڪہ خدا براے من در نظر گرفٺ!»
.
عبداللہ گفٺ:«یعنـے
دیدارمانــ بہ قیامٺ اسٺ؟»
زینب لبخند زد. گفٺ:
«منــ برمیگردم،عبداللہ.»
.
.
.
📚منبعـ:
{ڪتاب احضاریہ::🖋علـے موذنـے::} {نشر اسم}
📌|ویراسٺ| #ناهور
🏴| #شهداییمـ #محرم |
🎐| #کربلا #یازینب |
• @clad_girls
🌸 دختــران چــادری 🌸
. داستان پرستار بی حجاب 👩⚕ و شهید محمد رضا شفیعی #خواندنی_ها 📖❣ .
#شهید_شناسـے 🥀
نوار را سمٺ مادر محمدرضا
گرفٺم و گفٺم:
«این رو دو تا از بچہ ها دادن.
مربوط بہ زمانیہ ڪہ محمدرضا
مجروح بودهـ . »
متعجب نوار و بعد هم من را نگاهـ ڪرد و گفٺ
:« توش چیہ حاجـے؟»
گفٺم:« بعد از اینڪہ محمدرضا رو عمل میڪنن، یہ تعداد از بچہ ها میرن عیادتش.وقٺـے داشٺہ بہ هوش مـے اومدهـ ، صداش رو ضبط میڪنن.زیارٺ عاشورا مـے خونہ،یا صاحب الزمان میگہ. مـے خواد برهـ خط جلوے تانڪ هاے عراقـے مینــ بڪارهـ. بہ خانوم هایـے ڪہ قرارهـ بیان بهش آمپول بزنن اعتراض مـے ڪنه...»
ـ
ـ
خندید.
«راسٺ میگید، بہ این چیزا خیلـے اهمیٺ مـے داد. موقعـے ڪہ تهرانــ بسٺرے بود، رفٺم عیادتش. پرستار ها من رو ڪہ دیدن فهمیدن مادرش هسٺم،شروع ڪردن گلہ و شڪایٺ ڪہ:
خانوم! این چہ بچہ ایہ
شما دارید، چرا این جوریہ؟
گفٺم:مگه چشہ؟
گفٺند: هر روز یہ بیٺ شعر روے
برگہ مینویسہ میزنہ بالای تختش:
ـ
ـ
【 اے زنـ بہ ٺو از
فاطمہ اینـگونہ خطابـ اسٺـ 』
ـ
【 ارزندهـ ترینــ
زینٺ زنـ حفظ حجابـ اسٺـ 』
ـ
ـ
خوابش ڪہ میبرهـ، ڪاغذ رو برمـےداریم پارهـ میڪنیمــ روز بعد
دوبارهـ یڪـے دیگہ مینویسہ.
ـ
ـ
آخہ پرسٺار هاے اونجا بہ #حجاب مقید نبودند...
فرازے از ڪتاب:
"شانزدهـ سال بعد"
زندگـے شہید "محمدرضا شفیعـے"
📇| ویراسٺ: #میمـ_ڪافـ
🌱| #شهداییمـ
♥| #رسم_شیدایـے
@clad_girls ♡
🌸 دختــران چــادری 🌸
. داستان پرستار بی حجاب 👩⚕ و شهید محمد رضا شفیعی #خواندنی_ها 📖❣ .
#شهید_شناسـے 🥀
نوار را سمٺ مادر محمدرضا
گرفٺم و گفٺم:
«این رو دو تا از بچہ ها دادن.
مربوط بہ زمانیہ ڪہ محمدرضا
مجروح بودهـ . »
متعجب نوار و بعد هم من را نگاهـ ڪرد و گفٺ
:« توش چیہ حاجـے؟»
گفٺم:« بعد از اینڪہ محمدرضا رو عمل میڪنن، یہ تعداد از بچہ ها میرن عیادتش.وقٺـے داشٺہ بہ هوش مـے اومدهـ ، صداش رو ضبط میڪنن.زیارٺ عاشورا مـے خونہ،یا صاحب الزمان میگہ. مـے خواد برهـ خط جلوے تانڪ هاے عراقـے مینــ بڪارهـ. بہ خانوم هایـے ڪہ قرارهـ بیان بهش آمپول بزنن اعتراض مـے ڪنه...»
ـ
ـ
خندید.
«راسٺ میگید، بہ این چیزا خیلـے اهمیٺ مـے داد. موقعـے ڪہ تهرانــ بسٺرے بود، رفٺم عیادتش. پرستار ها من رو ڪہ دیدن فهمیدن مادرش هسٺم،شروع ڪردن گلہ و شڪایٺ ڪہ:
خانوم! این چہ بچہ ایہ
شما دارید، چرا این جوریہ؟
گفٺم:مگه چشہ؟
گفٺند: هر روز یہ بیٺ شعر روے
برگہ مینویسہ میزنہ بالای تختش:
ـ
ـ
【 اے زنـ بہ ٺو از
فاطمہ اینـگونہ خطابـ اسٺـ 』
ـ
【 ارزندهـ ترینــ
زینٺ زنـ حفظ حجابـ اسٺـ 』
ـ
ـ
خوابش ڪہ میبرهـ، ڪاغذ رو برمـےداریم پارهـ میڪنیمــ روز بعد
دوبارهـ یڪـے دیگہ مینویسہ.
ـ
ـ
آخہ پرسٺار هاے اونجا بہ #حجاب مقید نبودند...
فرازے از ڪتاب:
"شانزدهـ سال بعد"
زندگـے شہید "محمدرضا شفیعـے"
📇| ویراسٺ: #میمـ_ڪافـ
🌱| #شهداییمـ
♥| #رسم_شیدایـے
@clad_girls ♡
•🌿❛
آنقدرعاشقانهبراےخدازندگی
کنیمڪهخداهمعاشقانهبگوید
"وَاصْطَنَعْتُكَلِنَفْسِی"
تورابرایخودمساختهام...
#یکیمثلشهـدا ..!❤️
#شهداییمـ !🌷
🦋°@clad_girls°🦋
•🌿❛
آنقدرعاشقانهبراےخدازندگی
کنیمڪهخداهمعاشقانهبگوید
"وَاصْطَنَعْتُكَلِنَفْسِی"
تورابرایخودمساختهام...
#یکیمثلشهـدا ..!❤️
#شهداییمـ !🌷
🦋°@clad_girls°🦋